ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

کی شعرترانگیزد خاطر که حزین باشد؟

صبح در دفترچه ام نوشتم که دلم می خواهد روی این دنیا بالا بیاورم...

ادامه جمله ام را رها کردم تا به خواندن دستور زبان خواندن و کاشتن کاکتوس ها در گلدان و مرتب کردن خانه و خوردن غذا و تمرین تندخوانی برسم.سختی کارم همین جاست که در این وضعیت نامناسب روحی هیج کسی نیست که غصه هایم را تسکین دهد...الان فکر می کنم خیلی دارم ادبی می نویسم ولی چه می شود کرد؟کسی که در سرم حرف می زند و در اصل چهره ی درونی من است همین است.همینی که این روز ها نمره چشمش بیشتر شده و به عینکش وابسته تر؛_نه به خاطر واضح دیدن این دنیایی که دلش می خواهد تمام رودل هایم را رویش بالا بیاورد_ تنها به خاطر فرار از سردرد هایی که هرروز بهشش یادآوری می کنند عینکش را روی میزش جا گذاشته.به غیر از این دیگر به هیچ وسیله ی مادی علاقه ای ندارم.به معنویات هم همینطور!معمولا یادم می رود نماز بخوانم و هیچ اصراری هم ندارم که یادم بیاید.احساس می کنم دیگر با خدا هم حرفی برای گفتن ندارم.

اینها روزمرگی های یک دختر شانزده ساله ی شکست عشقی خورده نیست!برنامه ی غالب روزهای آخر تابستان منی است که روزی دلقک بازی هایم زبان زد خاص و عام بود.این روز ها دارم به ته دیگ هایی فکر می کنم که در زندگی ام وجود دارند،به سپیدار فکر می کنم و تنها وقتی سراغ لپ تاپم را می گیرم که دلم بخواهد «نفس» را گوش دهم.نفس در رگ هایم جاری می شود.به زمستان و پاییزی فکر می کنم که عاشقشان هستم.می ترسم که امسال برفی روی پالتو ام ننشیند.همچنان یادم نرفته که پالتویی که یک روز چشمم را گرفت و آنقدر دوستش داشتم که طاقت نیاوردم یک روز نتوانم بپوشمش و شب روی بخاری سوخت و آن آبی خوش رنگ به نارنجی تبدیل شد...اصلا همان بهتر امسال زمستان نیاید.هر روز خورشید بیشتر بتابد...آنقدر که همه مان بسوزیم و ردی ازمان نماند روی این زمین خوشرنگی که میان آبی خوشرنگش رگه های سفید و طلایی و سبز دارد.


بهم می گویند با استعدادی،درست خوب است،خوب می نویسی،موفق می شوی حتما...و من به مرگی زودهنگام می رسم که بعد از همه ی موفقیت های سریع اتفاق می افتد.این یاِس بزرگ منشاء بزرگی هم دارد حتما.تمام غم هایم در هم پیچ خورده اند و یک توپ گنده درست کرده اند که راه دلم را بسته است.راستش بزرگ شده ام.می فهمم که چقدر با دیگران فرق داشته ام.می فهمم چه آدم هایی به من حسودی می کردند با اینکه  وضعیت زندگیشان بهتر از من بود.چروک های صورت مادرم را می بینم و احساس می کنم خودم پیر شده ام.حالا در آستانه ی چهل سالگی هستم انگار.چند سال دیگر هم طبیعتا تمام می شوم می روم پی کارم.حالا دیگر آنقدر می فهمم که تحمل فکر کردن به آِینده ام را ندارم.یعنی دلیلی هم ندارم.در این چند هفته که اینترنتی نداشتم فهمیدم در این دنیای بزرگ در جزیره ای چند متری با خواهرم و مادرم تنها هستم.آنقدر تنها که کسی به خودش زحمت نمی دهد به جای ده پیغام در تلگرام شماره ام را بگیرد و مطمئن شود هنوز زنده ام!می خواهم بگویم فهمیده ام آنقدر برای دیگران بی اهمیت هستم که نبودم خللی در زندگیشان ایجاد نمی شود.

بنابراین قرار نیست بگذارم این مزه ی این تلخی تا پایان زندگی ام همراهم باشد.دست هایم را روی زانوهای خودم می گذارم و بلند می شوم.محکم می شوم و می گذارم عزیزترین افراد زندگی ام بهم تکیه کنند.با همین امیدی که میگذارد دوشنبه ها تا دیروقت نود ببینم و پنجشنبه ها پای فوتبال 120 به خواب بروم و با سماجتی بی مثال در نظرسنجی ها شرکت کنم زندگی می کنم.اگر بزند و برنده ی سفر به روسیه شوم آن را با قیمتی خوب به یکی از همین عقده ی حمایت از تیم ملی ها[!] می فروشم و در اولین گام یکی از همین آی پد ها می گیرم.ازینهایی که با وجود ماشین بودنشان وقتی باهاشان حرف میزنی جوابت را می دهند...بنابراین با تلاشی مضاعف تر باید دستور زبان بخوانم!!امیدهمین است:)))









روی این دنیا باید بالا آورد.به حس سبکی بعدش می ارزد!

  • وجوج جیم

نظرات  (۳)

  • یاسمن مجیدی
  • وجوج!
    نمیدونم چرا دلم تنگت میشه...

    پاسخ:
    از بس که دلبرم:)))

  • یاسمن مجیدی
  • همیشه جوری می نویسی که آدم دلش میخواد تصور کنه تو رو در جایی که هستی...
    آدم دلش میخواد عکس ببینه از اونجا
    یه جورایی باید گفت گرچه نوشته ها حزن هم دارن اما خب به امیدی هم توشون هست

    من قلمت رو دوست دارم وجیهه
    پاسخ:
    هوووم
    اومدم بلاگ که معطل کروپ عکس و فیلتر خفن نباشم
    ولی بگردی عکسم هستا!!!
  • حمیدرضا وجدانی
  • سلام
    زیبا نوشتی
    اینترنت و فضای مجازی بد چیزی است به همه نزدیکی و از همه دور
    نزدیک بیست روز بعد از تمام شدن بسته نت م ، بسته نخریدم تا راحت تر و آروم تر زندگی کنم و بیشتر به خودم و خانواده م نزدیک باشم و دوستان هم اگه دوست باشند با پیامکی یا زنگی و دیداری از هم با خبر میشویم
    قدر مادر رو بیشتر و پدر رو بهتر بدونیم
    موفق باشی
    یا علی
    پاسخ:
    مادر رو خیلی هستم:))))
    همچنین.ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی