ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

زده است به سرم و...

در جهان موازی جایی ایستاده ام نزدیک چهارراه استانبول. سال دو هزار و پانصد و سی شاهنشاهی یا به عبارتی سال هزار و سی صد و چهل و نه است .حوالی ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.هوا هوای بیست و هفتم اردیبهشت است.روز خلوت و آرامی ست و تکه ابر ها دید خورشید را به خیابان پر درخت گرفته اند.در پیاده رو قدم می زنم.بدون هیچ عجله ای.گاهی می ایستم و درخت ها را نگاه می کنم.آدم ها را نگاه می کنم.زندگی یک نگاتیو 35 میلی متری است بر روی یک پرده سفید.من سرم را بالا گرفته ام و به بالاترین نقطه ساختمان پلاسکو نگاه می کنم.به این فکر میکنم که چقدر طول می کشد تا به آن بالا برسم و از آنجا مشغول پاییدن مردم شهر و ماشین ها و دوچرخه ها بشوم.حالا که سرم را به عقب برده ام موهایم تا پایین کمرم رسیده اند.گردنم درد می گیرد و سرم را صاف می کنم.نسیم سبکی از شرق می وزد.آنقدر سبک و لطیف که فقط از تکان خوردن چند طره از موهایم به آمدن و رفتنش پی می برم.پیراهن چهارخانه بر تن دارم.آستین سه ربع دارد.دامنم تا روی زانویم می رسد.جوراب های سفید و کفش های چرمی قرمز رنگ به پا دارم.یک کیف دستی هم به رنگ کفش هایم هست و توی دست هایم می رقصد و روی سر پرچین های کنار خیابان بوسه می زند.یک دستمال گردن حریر به گردن بسته ام.ترانه ای زیر لب زمزمه می کنم و به دکه کوچک آن طرف خیابان نگاه می کنم که دکه دارش روزنامه ها را پهن کرده وسط پیاده رو و خودش روی سه پایه ای مشغول خواندن تیترهاست.گاهی چشمانش بسته می شود و سرش را تکیه می دهد به لبه پیشخوان دکه.روزنامه ها خوشحال از چرت بعدازظهر دکه دار آفتاب می گیرند و به ابرها ناسزا می گویند.به ساعت مچی ام نگاه می کنم.هنوز ساعت چهار و نیم است.بند چرمی اش را صاف می کنم و به راهی خیره می شوم که احساس می کنم تو از آن طرف خواهی آمد.من،کیف قرمز رقصانم،تکه ابر های بیکار،ساختمان بلند پلاسکو،دکه کوچک آن طرف خیابان،روزنامه های عصر...همه منتظر توایم.می آیی.از یک راهی که یادم نمی آید.با آمدنت یک نسیم شرقی می وزد و دامن لاجوردی ام را به آواز در می آورد.می آیی و چرت دکه دار را برهم می زنی.لذت آفتاب گرفتن را از یک روزنامه سلب می کنی.سکوت بعد از ظهر را از پیاده رو ها می گیری و ریتم قدم هایت با کیف دستی قرمزم والس می رقصند.فرق موهایت را از کنار باز کرده ای.دیگر بلند نیستند.می گویی مد شده کوتاه کردن ولی خوب می دانی که دروغ می گویی.مثل همیشه دیر آمده ای ولی ساعت من هنوز چهار و نیم را نشان می دهد.می رویم تا روی چمن ها دراز بکشیم  و برای ابرها قصه بگوییم.روزنامه را پهن می کنی و می نشینیم روی تیترهای بزرگ اخبار سیاسی.یکی از ابر ها پستچی است.آمده که بسته پستی فرشته را بهش بدهد.بعد ناگهان پستچی دست دراز می کند.همینجور بدون مقدمه فرشته را می بوسد.کم کم فرشته شبیه آدمی زاد می شود.شبیه یک زن چاق.پستچی شکل خوشه انگور می شود.زن چاق انگور را می گذارد دهانش.شیرینی اش دلش را می زند.بعد آرام آرام می رود و دورتر می شود.به خودم که می آیم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.نگاه می کنی و می خندی.من هم می خندم و به این فکر می کنم که یک جهان موازی از طبقه آخر ساختمان پلاسکو چه شکلی است؟حالش آنقدر قشنگ است که من می نویسم؟نحوه تابیدن آفتاب همانطوری است که من توصیف می کنم؟این آرزوی محال،این جهان موازی چقدر ممکن است؟موهایم در جهان موازی ام به کمرم رسیده اند؟

 



عکس برای نشان دادن دور بودن این جهان موازی است.جهان من این شکلی نیست!

 

موسیقی خود جنس است!
  • وجوج جیم

نظرات  (۲)

موزیک....
  • سولانژ ...
  • هزیزم اسم این موزیک چیه؟!  خواننده اش کیه؟! :-)
    واقعا که خود جنسه ...
    پاسخ:
    قصه را.ماکان اشگواری
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی