خانم جیم و خانم جیم
- Wednesday, 3 Mordad 1397، 12:48 AM
- ۲ نظر
چه روز عجیبی بود.باد داغ میخورد به صورتم.حس میکردم گونه هایم قرمز شده اند.گرما از همه چیز می بارید حتی از کلمه هایی که از موج رادیو بیرون می ریختند و مثل قیر داغ توی گوش هایم به حرکت در می آمدند:در آمریکا بر اثر گرما درصد خودکشی افزایش یافته.پیرمرد سکه ای انداخت کف دستم.سعی کردم در ماشین را آرام ببندم.برق این طرف خیابان قطع بود و برق آن طرف وصل.هی به یاد صحنه اول هری پاتر می افتادم.داستان از تابستان داغی شروع می شود که حتی چمن های جلوی خانه هم سوخته اند و زرد شده اند.
به در کافه رسیدم.به جز من و یک تعمیرکار دوچرخه هیچ کس در کوچه نبود.زیر سایبان ایستادم و به دیوار کنارم تکیه دادم.کرکره های نارنجی رنگ پایین کشیده شده بودند و رد سریش روی دیوار حکایت از تعطیل شدن کافه میداد.در آن هوای دم کرده به راه افتادم و توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم.چشمم به کتابسرا بود.بالاخره کسی را دیدم که از پشت سر آشنا بود.تقریبا روی اسفالت خیابان می خزیدم.به دختری که پشتش به من بود خیره شدم.برگشت.خودش بود.
جزئیات دیدار یادم نیست.به جز اینکه برق نبود و کافه فقط چای داشت و چای در آن هوا عین جهنم بود!بعد از خداحافظی بود که تازه یادم آمد چقدر سوال قرار بود بپرسم.توی ایستگاه که نشسته بودم به این فکر میکردم که آیا من هم وقتی بزرگتر شوم یک همچین آدم باحالی می شوم و بقیه اینقدر دوستم خواهند داشت؟قطعا نه!بعد به جنگ فکر کردم.به گوگل مپ و اینکه چرا هنوز ساعات کاری کافه نارنجی را نشان می دهد فکر کردم.به مردم آمریکا که به خاطر گرما بیشتر خودکشی می کنند...می دانم که روزی می آید که حسرت نشستن و چند دقیقه ای خیره شدن به سه درخت توت وسط خیابان را خواهم خورد.پس در آن عصر دم کرده بیش از هر چیزی به نسیم فکر کردم.با خودم فکر کردم بالاخره این تابستان داغ هم از یک جایی از پا در می آید.می افتد توی خنکای شهریور و بعد پاییز است که حاکم دنیا می شود.
+به نظرم بهترین کار این است که بروم توی زیرزمین و یکبار دیگر شازده کوچولو را بخوانم:)
- 97/05/03