ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خانه که کارهای عقب افتاده را انجام دهم.مشغول بودم،که زنگ خانه را زدند.من هنوز هم وقتی که پستچی می آید ضربان قلبم بالا می رود و با سرعت دم در حاضر می شوم.من یک بسته داشتم.از تهران.با خودم گفتم خیلی لاکچریست که آدم از تهران بسته پستی داشته باشد ها.از طرف یاسمن بود.من کرمم گرفت که بسته را تا ظهر باز نکنم.پس رفتم به کارهایم مشغول شدم و هی با خودم فکر کردم که یعنی چی توی آن بسته است...قبلا بلافاصله بسته هایم را باز می کردم اما به تازگی فهمیده ام که لذت باز نکردن بسته ها و فکر کردن درباره شان خیلی بیشتر است.عصر با چک و چانه زنی قرار شد با پری برویم کمی راه برویم(یا به قول معروف قدم بزنیم).هول هولکی فلاسکم را پر از چای کردم.ماگ غول پیکرم را برداشتم و با عطیه همه جای خانه را چک کردیم و زدیم بیرون.کسی خانه نبود.نیم ساعت هم منتظر پری شدیم.

پری پایۀ غرغر های من است.از همه چیز.از اینکه چرا پیاده رو های ما صفا ندارد و چرا کسی از مردم شهر روز تعطیلش را به پیاده روی اختصاص نمی دهد.از این که عید همین امسال بود که کلی راه رفتیم و آن هایپ های سه هزارتومانی را خودِ من،با دست های خودم خالی کردم روی چمن های عمارت هشت بهشت.درباره چیپس ها که پر از هوای نامرغوبند گفتیم و پری گفت که جدیدا پفک ها را از ذرت حیوانی تهیه می کنند.من از بی روحی شهر و ترافیک دم غروبش چندشم شد.ولو شدیم روی نیمکت.هوا سوز داشت.من غر زدم که آن «بالاها» برف می آید و سوزش برای ماست.پری فنجان خودش و ماگ مرا بیرون آورد.در نهایت سادگی چندتایی هم قند داشتیم.چای تلخ را با حبه قند های ناموزون خوردیم.عطیه سردش بود.مامان زنگ زد.از پری خداحافظی کردم.قبل از خداحافظی نقشه ریختیم.من گفتم که دلم میخواهد یکی از آن کتاب فروش های آمادگاه با من دوست باشد و هر ماه کتاب های جدیدش را برایم کنار بگذارد.پری دوباره مرا به یادکتاب سرای سبز انداخت.گفتم قسم میخورم که سجاد حتی یکی از آن کتاب هایی را که هرروز در قفسه ها مرتب می کند نخوانده است.پری گفت حتما علی بیچاره دارد گوشه یکی از همین خیابان ها می لزرد.

بسته را همان ظهر باز کردم.کلی حرف دارم که درباره اش بزنم.مهم ترین حرفم این است که من علاوه بر بدختی های عجیب و خاصم،خوشبختی های ناب و منحصر به فردی هم دارم.نمونه اش همین دوستان راه دورم هستند.به جای برخی که همین بغل گوشم اند و ماه تا سال سراغم را هم نمی گیرند،این دوست ها حسابی حواسشان بهم هست.یاسمن می تواند خوشبختی هر کسی باشد.اما نه هرکسی!من خیلی خوش شانس بودم که او قبول کرد برای همدیگر نامه بنویسیم و من به راستی به یاد ندارم که چرا و چطور یکهو دلم خواست برایش نامه بنویسم و منتظر جواب هایش باشم.متوجه شدم که یاسمن حتی کاری مثل نامه نگاری را برای هر کسی انجام نمی دهد.آدم های زیادی در زندگی اش نیستند اما به شدت برای همین آدم های کم مایه می گذارد.آدم یکجور هایی عاشقش می شود.البته من بیشتر بهش حسودی می کنم.اگر مثلا یاسمن یکی از اعضای خانواده ام بود(دخترخاله مثلا)،از آنهایی می شد که من دلم میخواست هرروز سرشان را بکوبم به دیوار؛بس که بی نهایت بهترند.قطعا او همیشه خوشمزه ترین کیک ها را می پخت و هنرمندانه ترین کارها را می کرد ،همۀ احسنت ها و آفرین ها برای او بود...و آنوقت کسی مثل من همیشه در سایه ای تاریک و ابدی قرار می گرفت و دیده نمی شد.پس باید خدارا شکر کنم که یاسمن یک دوست است:)

شاید تصمیم بگیرم کمی بیشتر برای دوستان نزدیکم وقت بگذارم.مثلا برای نوروز برایشان نامه بنویسم،به جای اینکه یک پیام کسالت بار را ده بار فوروارد کنم.شاید هم این کار را نکردم و همچنان به خودم غر زدم.اما یادتان باشد که اگر یکبار دیگر آمدم اینجا و ناله کردم که من یک آدم بیچارۀ مظلوم و بدبختم محکم بزنید توی دهنم و این خوشبختی های واضح را برایم بازگو کنید.شاید کمی شکرگزار تر شوم  و دست از شکوِه و گلاه بردارم.

....

دوست داشتم برای امشب کار خاصی انجام دهم.اما کما فی السابق(اوه!) من شب های خاص را به معمولی ترین حالت می گذرانم.کمی موسیقی «شب های روشن» را شنیدم و بعد از دورهمی های فامیلی که حالا حالت مسخرۀ «ببین من کیکای پف تر و ژله های رنگین ترین درست کردم» را به خود گرفته اند،بهترین کار ممکن دیدن ویژه برنامۀ «رادیو شب» بود.مرا مثل همیشه به یاد روزهای خوش رنگ «رادیو هفت» انداخت.به نظرم منصور ضابطیان یکی از اندک آدم هایی ست که در این سال ها در برابر ایجاد تحولات و تغییرات مقاومت کرده.کار خودش را می کند و از ساختن دوبارۀ چیز ها خسته نمی شود.حداقل کار خودش را می کند و از آدم هایی  کمک می گیرد که کاردرست باشند و البته بی حاشیه.دوست ندارم اینقدر زبان به مدح کسی باز کنم اما وجود همچین انسان هایی را ارزشمند می دانم.کل صدا و سیمای ایران و حتی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان را که زیر و رو کنیم،چند نفر بیشتر نمی توان پیدا کرد که اصول سادۀ خودشان را این چنین جدی دنبال کنند.

شعر «ایمان بیاوریم به فصل سرد» فروغ را هم می شنوم.فال حافظ؟نه نگرفتم.احساس می کنم بعد از این شب می توانم امید را دوباره حس کنم.امید به دقیقه های اضافه شده به طول هر روز.امید به اینکه بعد از این زمستان سیاه فصل رستن و کوچ پرنده هاست...و ما سبز خواهیم شد.می دانم.می دانم.


من؛صاحب مرسوله های رسیده از شهر های دور

  • وجوج جیم

نظرات  (۵)

  • متینا :)
  • یاسمن😕حیف پست وجوج رو خیلی دیر دیدم...وگرنه زودتر به حسابت میرسیدم😅
    وجوج میگم ببین یاسمن من و تو و سارارو افسون خودش کرده و هی ناز میکنه....تو هم که بیشتر ناز میکنی،
    پ.ن:وی سر خود را بر می گرداند،کلمات را با قدرت بیشاری تایپ میکند،حرص می خورد،حسادت می کند،به یاسمن فکر میکند،افسوس می خورد و در نهایت وی این کامنت را میفرستد،باشد که رستگار شویم!
  • کژ تاب
  • نمی‌دونم چرا من تا الآن متوجه نشده‌بودم که تو اصفهانی هستی.. :|
    پاسخ:
    شاید چون خودمم هنوز شک دارم که اصفهانی باشم:)
  • یاسمن مجیدی
  • منم دیشبم رو با رادیو شب گذروندم وجیهه
    البته اولش شبکه های دیگه رو هم دیدم.خب آره اونا مهمونای درجه یک دارن و کلی دکور خوشگل
    اما رادیو شب برای امثال من و توئه

    پاسخ:
    اینا چه میفهمن آخه؟؟؟؟
  • یاسمن مجیدی
  • وجیهه
    میخوام اینو بدونی که توام از خوشبختی های زندگی من هستی.اینو جدی میگم.من ندارم آدم های زیادی رو که اینطور ازم تعریف کنن و من اشک تو چشمام جمع شه.آدمای زیادی رو بین دوستام ندارم که اینطور باشن.و شاید خدا خواست تو باشی تا با این مهربونیت منو به این حال خوب برسونی.
    ممنونتم.ممنونتم.
    پاسخ:
    فقط یه لبخند میذارم و میرم
    :)
    راضی باش
  • آسـوکـآ آآ
  • نامه و بسته پستی داشتن تو این روزایی که واسه بقیه این کارا مسخرهست، خیلی اتفاق جذابیه. :)
    پاسخ:
    حتی باحال تر اینه که بری یکی از این تلفن عمومی ها پیدا کنی و باهاش زنگ بزنی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی