ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

بجای مهر سرمو بذار رو شونه‌ت!

بله.فکر میکنند رسالت ما گمراه کردن پسران سر _همیشه_ به مهر آنهاست.درست هم فکر میکنند.خود من توی تمام مهمانی ها زیرلباس شبم کیسه‌ای دارم،سر زن ها که به ماسک لیمو گرم شد و آن طرف کارشناسان جم‌تی‌وی مسائل خاوردور را خوب تشریح کردند، عشوه‌ای می‌آیم و قلب شوهران و دوست‌پسران چشم قشنگشان را از سینه بیرون میکشم و تو کیسه میکنم و از در پشتی فرار میکنم.توی گوشی‌م به پسر‌ها مسیج میدهم برویم پارک‌لاله دو تا آب انار بخوریم؟پسران پاک و معصوم را گمراه میکنم‌ و بعد به بهانه‌ی خواستن حق طلاق و اینها ولشان میکنم.
توی یک جایی که دورهمی آدم‌های‌ کتاب‌خوانده و درس‌خوانده بود گفتم که من از مصاحبه شغلی میترسم.جدیدا به نمره عینک و گودی کمر و صافی کف پا گیر میدهند( فقط چون قرار است استخدامت کنند و  چندرغاز بیندازند جلوت،حق دارند بازخواستت کنند)،یکی‌شان که از همه‌مان بزرگتر بود و  با پسرش درباره حدود دوستی‌ش با دخترها هیچ مشکلی نداشت_و من این را ربط داده بودم به افق‌های پت و پهن‌ فکری‌ش_ درآمد گفت:عزیزم تو که خوش‌چهره‌ای حتما قبولت میکنن نترس.استدلال چندان غریبی نبود.همانجا تا تهش را خواندم؛که چون خدالطف کرده یک مقداری از ژن یوزارسیف بهم عطا کرده حالا باید تمام موفقیت‌هام محدود به چشم‌ و دهان و دماغم باشد و هر ناکامی‌ هم لابد بخاطر استفاده نادرست از فرمژه بوده.دارم فکر میکنم آن وقتی که مُردم و جنازه‌ی بوگندوم را ول دادند توی یک چاله و روش خاک ریختند اگر یک آپشنی داشته‌باشد قبرم_مثلا کنار قبر بهاره رهنما باشد_فامیل‌ها و دوست‌ها دیالوگی برقرار میکنندبا این مضمون:قربون خدا برم... آنارشیدای ما به‌از شما نباشه همش داره ژله تزریقی درست میکنه واسه شب یلدا.اونوقت این باید جاش اینجا باشه؟پیشونی پیشونی منو کجا...
+قبول نیست!اگر همینقدر که به چشم خانم‌های مالباخته(مال=شوهر/نامزد/پسر/داداشی/دوست معمولی) دلبر به نظر می‌رسم،به چشم کراش هام هم می‌بودم الان به فکر دزدیدن معشوقکان دل‌انگیز دیگران نمی‌افتادم.

جان گریر لبخند بزن

برای خانم سالی

سلام.این نامه را اول انتهای دفترچه لغت ها یادداشت کردم.الان اینجا و بعد شاید ورقی پیدا کنم و منتقلش کنم.قصد دارم نامه را پیوست کتاب دشمن عزیز کنم.امیدوارم به ساحت شما جسارت نشود و یادداشت یک غریبه را لابه‌لای نامه‌هایتان به خانم جروشا پندلتون بپذیرید.اینکه چرا شخصیت اصلی را رها کردم و سراغ شما آمدم دلیل داشت.شما همان کسی هستید که من ‌می‌خواهم باشم.قبول دارم،داستان دوست شما بسیار رویایی‌تر چیزها را کنار هم می‌چیند:کسی که کودکی و نوجوانی نابسامانی داشته سرانجام مشکلات را شکست می‌دهد،نویسندۀ قابلی می‌شود و با مردی که تمام ویژگی های خوب براش تیک خورده ازدواج می‌کند.ولی یک چیز هست که خیلی بهش فکر می‌کنم.جودی خاطر سرگذشتش همیشه دغدغه داشت که زندگی بهتری برای بچه‌هی مثل خودش بسازد.اما اگر بر فرض مثال،زندگیش متعادل بود،پدر و مادر و خانه‌ای هم داشت که پشتش به آنها گرم باشد،آیا هیچوقت به فکرش می‌رسید که جایی هست که بچه‌هایش در آرزوی داشتن خانواده یا یک بورس تحصیلی شب‌ها سر روی بالش بگذارند؟این را برای زیرسوال بردن دوست شما نپرسیدم.منتظر جوابش هم نیستم.مقصودم این‌است که کار شما برای من باارزش‌تر بود.دوست دارم مثل شما به آدم‌ها(مخصوصا بچه‌ها) کمک کنم؛حتی اگر شرایطشان را درک نکنم.نمی دانم چقدر موفق خواهم شد.تا اواسط امروز فکرم روی نامه‌ای بود که باید برای شما بنویسم؛یک لحظه چشمم به طرف آیینه برگشت.حواسم از شما به‌کلی پرت شد.

رامونا را دیدم.موهاش را تا زیرگوش کوتاه کرده بودند.شیطنت توی چشم هاش به اندازه معصومیتش بود.آشنایی‌ام با رامونا مربوط به ده سالگیم می‌شود.تابستان سالی که باید به کلاس چهارم می‌رفتم،کلاس زبان رفتن بچه‌ها هم مد شد.جوان ها شروع کرده‌بودند به اپلای و همانجا فهمیده بودند که کاش زبان انگلیسی را زودتر شروع می‌کردند.همان موقع اجازه پیدا کردم تنهایی سوار اتوبوس شوم،کرایه را خودم حساب کنم،گوشۀ خیابان بایستم و همراه عابرهای دیگر عرض خیابان را طی کنم،بپیچم توی خیابان دانش،آموزشگاه را پیدا کنم و به امید اینکه ده_بیست سال بعد حکمتش را کشف خواهم کرد،گرامر و املای لغت کار کنم.طبق چیزی که مامان ده‌بار توضیحش داد صبح خنکی توی ایستگاه ایستادم،روی صندلی کنار پنجره نشستم،بلیت را به راننده دادم،از عرض خیابان رد شدم و قبل از اینکه بپیچم توی کوچۀ روبه‌روی کلوپ انقلاب برخلاف برنامۀ پیش‌بینی شده،کتاب فروشی تربیت را دیدم.اعضای اپلای کردۀ فامیل هیچ توضیحی دربارۀ کتاب‌فروشی‌ها و تاثیراتشان روی آینده نداده بودند.توی جندثانیه‌ای که قدم هام را سست کردم خوب دیدزدم و فقط قفسه های سفیدرنگ و اکثرا خالی را یادم ماند.نمی‌دانم چندروز بعد جرات کردم و داخل شدم.رامونا از معدودترین کتاب‌هایی بود که به‌درد خواندن میخورد(فکر کنم آقای کتابفروش کمک کرد تا پیداش کنم)1600 تومان بود.

کتاب‌های رامونا اولین داستان‌های غیرایرانی بود که می‌خواندم.تصوراتم را از قصه‌ها تا آن‌موفع مهدی‌آذریزدی ساخته بود.تنظیمات پیش‌فرضم بهم ریخت.زندگی رامونا برام خیلی عجیب بود.خانواده رامونا مهمانی هایی می‌گرفتند برای اعضای محله و آنجا کره‌بادام‌زمینی و لیموناد میخوردند(دل و روده‌ام می‌پیچید بهم) و آن هم نه سرسفره،بلکه هرکس چیزی که می‌خواست را از روی میز گوشه اتاق انتخاب می‌کرد.غذای شام را صبح‌ها توی آرام پز می‌گذاشتند و ناهار را همه در مدرسه یا سرکار صرف می‌کردند.هر کس باید خودش بشقاب غذاش را می‌شست.بزرگراه‌ها را با شماره می‌شناختند.آدم‌هایی بودند که توی دستشویی طهارت نمی‌کردند ولی عادت شب‌ها دوش‌گرفتن از اصول دینشان بود.یک‌بار هم رامونا با لباس خوابش رفت مدرسه(این یکی اصلا توی مغزم نرفت.لباس مخصوص برای خواب؟).فقط یک چیز باعث شد که کتاب را نبندم و دور نیندازم؛موهای لخت رامونا(کوتاه شده تا زیر گوش بدون یک درصد خطا).این یکی را خوب درک می‌کردم.هفت سالم که بود پرسیدم کی اجازه دارم موهام تا روی شانه‌هام باشد؟جواب شنیدم وقتی وارد کلاس پنجم شده‌باشم...خانم سالی شما هنوز نامه را زمین نگذاشتید؟بله نامه برای شماست و بدون شک آینده‌ای هستید که به خودم وعده دادم.من گذشته‌ای هم دارم و آن گذشته راموناست؛گیریم از گردن به بالا!(آن تفاوت‌ها که گفتم همه اختلاف سلیقه بودند.اصلِ کار همین است)امروز بعد از دیدن رامونا توی آیینه سراغ دو چیز رفتم. یکی مجموعه هفت مجلد کتابی که از کتابفروشی تربیت خریدم و یکی آلبوم عکس‌هام؛رامونا وسط جنگل های آستارا،رامونا در مهدکودکش کنار مهدی و نگار و علی دیوونه.فیلمی که توانسته بودم از CD های خش دار بازیابیش کنم هم پلی کردم.رامونا داشت توی یک نمایش موزیکال شعری را هم‌خوانی می‌کرد.رامونا خیلی دختر خوب و پرانرژی بود.دوستش دارم ولی دیگر دوره‌اش تمام شده.روی کتاب‌هاش خاک سنگینی نشسته.این یعنی خیلی گذشته.کتابفروشی تربیت به بهانه عریض شدن خیابان تخریب شده.همه چیز به همین اندازه متحول شده.گذشته اگر هیکل یغورش را کنار بکشد می توانم خودم را ببینم که در کنار شما ایستاده‌ام.دکتر مک ری و بچه های نوانخانه جان گریر ایستاده‌اند.یک عکس دسته‌جمعی می‌گیریم.آن را هم پیوست می‌کنم به کتاب شما.

ارادتمند

خدانگهدار

+این نوشته در راستای فراخوانی نوشته شده که باید در آن به شخصیت یک کتاب نامه بنویسیم.

هیچوقت نپرسیدی، ولی من میگم

دلم یک خانه میخواهد.یک خانه که هر وجبش مال خودم باشد.از لولای در هاش گرفته تا کاغذدیواری های بدرنگ قهوه‌ایش که هیچ دوستشان ندارم.روی همه جایش حس مالکیت داشته باشم.با یک حس غروری بتوانم بگویم:دارم میروم خانه‌ااااام."خانه‌ام" نه به معنای حیاط خلوت و ویوی رو به دریا یا نه حتی به معنای داشتن دو پنجره،یکی رو به مشرق و یکی رو به مغرب.خانه به این معنا منظورم است‌ که قوانینش را خودم طی کرده باشم.قانون اینکه بعد حمام می‌توانی لخت بیایی وسط اتاق،راه بروی،یک چای هم بریزی بخوری و هر نیم ساعت یکبار یک تکه لباس تن کنی.قانون اینکه چند شب در هفته میتوانی بدون مسواک بخوابی،صدای تلویزیون حداکثر چند درجه باشد،چه وقت ها می‌شود وعده ناهار و صبحانه را سرهم کرد،شب ها کی بخوابی و برای صبح چند تا زنگ هشدار تنظیم کنی، گل ها را روی پیشخوان بگذاری یا حتما روی میز.نه منظورم این نیست که "خانه‌ام" واقعا یک خانه است.شاید یک اتاق باشد.بدون جاکفشی.بدون کلید.بدون آشپزخانه‌.بدون حمام‌.بدون تلویزیون.بدون در.بدون پنجره.بدون دیوار.بدون سقف.اینجا باید لفظ خانه را از واژه‌ی "خانه‌ام" حذف کنم.می ماند یک ضمیر متصل معلق در هوا.من از تمام این‌ سرمایه های بشری یک میم مالکیت دارم فقط.دلم میخواهد یک چیزی باشد.یک مجسمه سیمانی رو به روی ساختمان شهرداری اصلا.یک چیزی باشد که این ضمیر سرگردان را بچسبانم بهش.آنوقت آرام میگیرم.عشق من،کفش من،کادوی تولد ۴ سالگی من،کارت کتابخانه‌ی من،شال گردن من،حقوق ماهیانه من...اینها هر کدام نخشان را که بگیری و بکشی به یک آدم دیگر می‌رسند.آدم ها این موضوع را معمولا بعد از بازنشستگی‌ می‌فهمند.از آن وقت به بعد شروع میکنند به فلسفیدن.حس میکنند مرگ خیلی بهشان نزدیک است و به قول معروف هیچ‌چیزی را نمی‌شود با خود به گور برد.خوب هم هست اتفاقا.زودتر از دنیا دل می‌کنند و آن دم آخر را بدون کولی‌بازی_همراه یک لبخند ملیح که یعنی آره من میرم بهشت_ سپری می‌کنند.هر چه زودتر بفهمی که هیچ چیزی نداری زودتر خالی می‌شوی.بد است این.عاقبت بخیری ندارد.نمیدانم چرا دارم بهش فکر میکنم.دل آدم آرام نمیگیرد.چرا آدم نباید یک "مال خودِ خودِ خودمه" را از ته دل بگوید؟

اپیزودهای اتفاقی

امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفهمم فقط راضی‌ام‌ که وقتی بالا میروم حرفی رد و بدل نشود.
الان شب است.دوباره پشت میزم.ته اپیزود را پخش کردم.حامد صرافی‌زاده هیچ وقت این پست را نمیخواند ولی چون امروز فقط چند دقیقه حال مرا خوب کرد ازش ممنونم.بعد دوباره حالم همان شد.
+دختر بچه‌ای با موهای قارچی نگاهش به پنجره زیرزمین است و با وحشت گریه میکند.خاطرات بچگیم آنقدر بد است که حالا کابوس من شده‌.

ورقه خالی سبز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قبل از سقوط

روی تل بالشت ها و تشک ها نشسته ام.از بچگی این کار را دوست داشتم.هنوز حالا که ۱۸ ساله‌ام...وای من که هنوز ۱۸ ساله‌ام.چقدر روز مانده تا ۲۰ ساله شوم.چند سال تا ۲۵ و بعد ۳۰ ساله شدن!چقدر راهست هنوز.چقدر خام و ناپخته!پس حتما این هم از عادات بچه هاست که یک بلندی پیدا میکنند و پاهایشان را آویزان می‌کنند،به آینده فکر میکنند و خیال می‌بافند.درس هایم را نمیخوانم.امروز دومین روزی می شود که بجای قوز کردن روی کتاب و یادداشت کردن ساعت مطالعه دارم بی خیال طی میکنم؛دومین روز در این هفته البته! این بار خانه‌ی مادر هستم.سه نفری نیم ساعت توی حیاط داشتیم با سیخ و چوب و شلنگ آشغال های لوله جارو را بیرون میکشیدیم.بعد من به هیچ چیز رحم نکردم.چند تا مورچه داشتند توی آشپزخانه قوت زمستان سال آینده‌شان را جمع میکردند.آنها را هم انداختم توی جارو.به اینجا حتی بیشتر از اتاق خودم احساس تعلق می‌کنم.پنجره‌های بزرگ دارد و وقتی که باران بیاید دیوارهاش بوی خوبی می‌دهند.چای بعد از غذا خیلی مهم است(و خواب بعد از چای خیلی مهم تر) و هر چقدر هم که دیروقت به نماز بایستی اصلا چپ‌چپ نگاهت نمی‌کنند.من که فعلا خانه ندارم،بعدا که انقدر بزرگ شدم که تنهایی از پس همه چیز بربیایم توی ذهنم هست که همچین خانه‌ای داشته باشم.یادم هم می‌ماند که قبل از اینکه خیلی پیر شوم خانه را رها کنم.سفر کنم و خانه های دیگر را امتحان کنم.
دارم سعی میکنم خودم را آرام نگه دارم.مامان که گوشیش را جواب نمیدهد.نمیدانم از بیمارستان برگشته یا نه.پاهایم را محکم تر تکان میدهم.کاش می‌آمد برم میگرداند خانه.آنجا را برای درس نخواندن ترجیح میدهم.

 

خاصه در بهار

می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتاده بودم به جان سینک.نمیدانم دنبال چه نوع لکه‌ای میگشتم.کف دست هام پوست انداخته.گریه ام می گیرد ولی از چیز دیگر.لابد این هم شگرد آدمیزاد برای تسکین دادن به خودش است.می گذاری خوب کار ها روی هم تلنبار شوند.هیچ کاری نمیکنی.به چیز های الکی سرگرم میشوی تا فراموشت شود.

+به تنها چیزی که فکر نمیکنم بیماری های ویروسیست.کاش بحران همه گیری حال بد هم انقدر استرس به جانتان می انداخت.

برای ماری

به حق، چشمگیر ترین لحظه زندگی در سال 98 تا این لحظه همان صبح اردیبهشتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی.دقیقا روبه روی قیصریه نشسته بودیم.من نقاشی های نیم-سوخته و نیم-ساییده را واضح می دیدم و داشتم بلند بلند شعری از سهراب میخواندم.خوب یادم هست.گمان کنم پربازده ترین کاری بود که در سال 98 تا به این لحظه انجامش دادم.چون همان بعد از ظهر تفسیر شعر در آزمون آمده بود و من کیفور و مست از غرور_طوری که انگار ظل‌السلطان بوده باشم _ بارها این حرکت هوشمندانه را به رویت آوردم. اتفاقا یادم هم هست که تو حالت خوش نبود و انگار یک طوریت بود.حالت تهوع و استرس و هورمون های زنانه با هم قاطی شده بود.ناهار نخوردی.من خوردم.احتمالا یک چیزبرگر که از اغذیه فروشی همشهری خریداری شد.هوا مسخره بود و دم داشت.تو چیزیت بود و من هی شیربادام و حلوای کنجد تعارف میکردم.رسیدیم حوزه آزمون و من بدو رفتم سرویس بهداشتی.دو نفر ایستاده بودند توی ردیف پرتعداد سرویس های بهداشتی.همان دو نفری که بعدا یکیشان شد طلای فیزیک و دیگری طلای ادبی.مگر آدم چندبار تو زندگیش به تور دو تا طلایی میخورد و در صف توالت خوش و بش میکند؟البته حسینی هم همان طرف ها داشت کمربند شلوارش را شل میکرد.آدم تنگش که میگیرد اصلا به سردر توالت نگاه نمیکند

تو حالت خوش بود.آن لحظه ای که گفتند برگه ها را بگیرید بالا و بعد با حالتی عجیب از پله ها قل خوردیم پایین.من هم خوش بودم.سرخوش و سبک.آب معدنیم را توی هوا پرتاب میکردم.شاید اگر مرگ همینقدر حس رهایی به آدم بدهد دلم بخواهد هرروز بمیرم.باقی مانده چیزبرگر ظهر را گرفتی و بلعیدی.هوا دم داشت.اصلا به اردیبهشت نمی‌مانست.این آن بهترین و روشن ترین روز پس از ساعت های غمباری بود که خیلی از آن را با هم گذراندیم.در مدرسه،پشت در کتابخانه،روی قالی چرک نمازخانه،وسط خیابان های ظهر،توی اتوبوس های عصر.بعد آن دوران من خیلی کم شد که نمازهام را آنقدر با جدیت و اول وقت بخوانم.کم شد که با هم بنشینیم به دنیا و این بخت بد فحش بدهیم و هی حرص بخوریم.هنوز عکس های روزهاش را دارم.هنوز وقتی میبینمشان همان حس بدبختی و سرما می پیچد توی دست و پاهام.مزه ویفر و چای می آید زیرزبانم.اما عکس ها را نگه می دارم.حتی شده یکی را.

حالا حالت چطور شده؟نمی خوانی این جا را.بهتر که نخوانی.این را می نویسم که یک روز دیگری،وقتی که از این غبارآلودگی های امروزت خلاص شدی بخوانی.یک طوریت هست و من این را بهتر از هر کسی میفهمم.امیدوارم اگر یکهو دستت خورد و وبلاگم بالا آمد و این را خواندی حالت بهتر شده باشد.اگر نشد و دستت نخورد خودم صبر میکنم که حالت «بِه» شود و میدهم دستت که بخوانی.شاید دلت پیچ برود و دهنت مزه ویفر بگیرد و حس کنی نشستی پشت در بستۀ کتابخانه و باد شدیدی هم می آید.طوری نیست.شاید هنوز وقتش نرسیده.تو کسی بودی که ابایی نداشتی کفشی را که دوست داری نداشته باشی ولی برای من چیزی را هدیه بگیری که دوستش دارم و به قول خودت لاکچریست.توی روزهایی که بدعنق و نحس بودم کاپشنم را به زور میگرفتی میبردی خانه و فردا صبح تمیز و نم‌دار میدادی بهم.این ها را من یادم می ماند و اگر من نه،جایی توی آرشیو همین وبلاگ ثبت می شود.کمترین کاری که میتوانم برایت بکنم همین است که یادآوری کنم اینجور نمی ماند.دلم برات از همین حالا به اندازه روزهایی که قرار است نباشی تنگ است.

عمو گورباچف می‌شود تمامش کنی؟

می‌دانی من بیشتر ترسیده‌ام.از گاز‌اشک‌آوری که پشت‌ دیوار مدرسه فرود می‌آید و از‌ مردمی که لباس کسی را به جرم روحانی بودن از تنش‌در می‌آورند.ریش داری پس حتما سپاهی هستی؟!یالا بک‌گراند تلفنت را‌ نشان بده.همکلاسی‌ات هیچوقت از شغل پدرش نگفته.می‌پیچاند.نکند اطلاعاتی‌ست طرف؟پچ‌پچ های نامطمئن همینطور ادامه دارند.اینجا چندین نفر را کشته‌اند.با ضرب گلوله.درست وسط سینه‌شان.وسط سرشان.به قصد کشته‌اند.مردم از خون‌ کشته‌هایشان میگذرند؟درگیری ادامه دارد.درست جلوی چشم ما.به بچه‌ بسیجی ها سلاح داده‌اند.ترسناک تر از‌ این؟
سر کلاس جامعه کسی می پرسد که چرا در‌چهره بشاراسد عطوفت موج می‌زند؟گورباچف هم البته تهش با چهره‌ای خندان صلح نوبل گرفت.تحلیل های آبکی اینترنشنال را گوش بده.بعد بزن بیست‌وسی.حالت بهم می‌خورد.خنده‌ات میگیرد.من این روزها کلا به همه چیز خیلی مسخره میخندم.شهر خیلی ساکت است.خیلی ترسناک‌ هم هست.باز خنده‌ام میگیرد.مخصوصا صبح ها و دیدن ورق های آهن جوش خورده روی خودپرداز‌ها و درهای بانک‌های سوخته.مردم کمی بیشتر در خودشان فرورفته‌اند.ولی تو کلا سعی ‌کن قاطی نشوی که یک ستاره نچسبانند بهت.مخصوصا جلوی آن همکلاسی مشکوکت حرفی نزن.اینترنت‌ قطع است.نمیتوانم از کست‌باکس پادکست بگیرم.پادکست های قدیمی را دوباره گوش‌میکنم.پادکست القاعده و طالبان.ترس بیشتر برم میدارد.البته این چیز ها کسی را نکشته.زنده می‌مانم.یک روزی تمام می‌شود.دارم حساب میکنم وقتی تمام شود چند ساله باشم خوب است؟۵۰ یا ۴۰ ساله؟اصلا به عمر من قد می‌دهد؟

مستغرق تر.متعفن تر

امروز یک چیزی خیلی مرا سوزاند.اینکه فهمیدم در طول این سه سالی که گذشته آنقدر با آدم های نامرد و بدقول و خودخواه دمخور بوده‌ام که دیگر بدجنسی کسی متحیر و عصبانی‌ام نمی‌کند.فکر کرده‌ام که دنیا یعنی همین که بخور تا خورده نشوی و ما اینجاییم که هر که بهتر از ماست را به زمین بکوبیم خودمان بالاتر برویم.آن کنش های صمیمانه و خالصانه‌ای که گاهی میبینم متاثرم می‌کند‌یادم می‌‌آورد که چه‌ دنیای قشنگی می‌توانست باشد.حالم بد می‌شود.بدتر و بدتر.

دیدن دعوا های هرروز بچه های سال کنکور دارد برایم عادی می شود.دعوا هایی که همه شان یک چیزی را بهم‌ نشان می دهد.کنکور آدم را وحشی می‌کند. درست که آموزش و پرورش کلی نقد بهش وارد است که توی ۱۲ سال نمی‌تواند آموزش های تربیتی درستی ارائه بدهد.اما‌ این سال آخر گلش است.باید بین بچه ها بود و دید که چطور آن چس‌مثقال انسانیت و نوع‌دوستی که حاصل معصومیت و لطافت انسانیشان است در سال کنکور کان لم یکن می شود.این است که ما در دانشگاه های برتر خود یک سری موجود داریم که بیشتر به گونه هایی تکامل یافته شبیهند تا نخبه.کسانی که شرایط سخت را تاب آورده‌اند و با برتری بر گونه های هم‌نژاد خود بقای خود را تضمین کرده‌اند.
جفاکاری دوستانم را که در حق همدیگر می‌بینم به کل ناامید میشوم.سگ توی هرچیزی که باعث می‌شود ما اینطور به جان هم بیفتیم.توی رقابت هم فقط میخواهیم یکی دیگر را پایین بکشیم.پیشرفت خودمان در اولویت بعدی است.

 قبلا ها یک روحیه‌ی متوسطی داشتم.حال میکردم با معمولی بودن و توی چشم نبودنم.حالا دارم‌بین همین ها بر میخورم.من هم کم از این ها ندارم.یک آشغالی هستم که فقط اینجا میتوانم اعتراف کنم که چطور از دیدن رشد بقیه استرس میگیرم.خودم را میکشم که نمره‌ام بهتر باشد.دوستانم را فراموش کرده‌ام.خانواده‌ام.زندگی معمولی و متوسط خودم.دلم نمیخواهد برگردم.نه.دلم میخواهد جای آدم هارا عوض کنم.یک چیزهایی واقعا سرجاش نیست. خوشحال نیستم.دلم راضی نیست اما بقا می‌گوید راهش‌ همین است.همین را بگیر برو جلو.قدرت کارت را راه می‌اندازت.البته تا آن موقع امیدوارم نیمچه وجدان و تعهدی در تو باقی مانده باشد.