ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است


ما بیش از هزار کیلومتر رفته بودیم.در جاده های ناآشنا می راندیم.از کنار شهر های کوچک می گذشتیم.به چهره غریبه ها خیره می شدیم.سوغاتی می خریدیم و دلمان تنگ همان خانه کوچک در شهرک خلوتمان بود.سه روز بود که باران می بارید.بدون اینکه لحظه ای ابر ها کنار روند.شنیدیم که در بعضی جاها سیل آمده و جاده را خراب کرده.ما همچنان می رفتیم.نمی دانم چه گوش میدادم اما در رویا غرق بودم.همه در رویا غرق بودیم.رویای لم دادن جلوی آفتاب و یک خواب بعدازظهر.به خودمان که آمدیم جاده را خلوت دیدیم.چند ماشین عبور می کردند و چراغ می زدند و می گفتند برگردید.ما همچنان می رفتیم.جاده کوهستانی شده بود.باران همه جا نفوذ کرده بود.حتی صخره ها هم نم کشیده بودند.جاده در دست تعمیر بود.ما قصد برگشتن نداشتیم.راه زیادی آمده بودیم.دلم نمیخواست در آن جاده بی در و پیکر پا بگذارم اما دست من نبود.توی جاده ای متروک که از بین دو صخره بلند و سخت می گذشت،از بالای تکه سنگ های کوچک و بزرگ سقوط کرده بودند و چیز های عادی خوفناک شده بودند.جاده پر از چاله بود.چاله ها پر از آب بودند و ماشین تکان های سختی داشت.دلم می خواست برگردم.نمی دانستم به کجا اما دلم نمی خواست آنجا باشم.یکهو ماشین ایستاد. رو به رویمان جاده آسفالت تمام می شد.از وسط جاده خاکی،به اندازه یک جوی آب کلا از بین رفته بود.به نظر می آمد که راه تمام شده و باید برگردیم.اما برنگشتیم چون چند ماشین پی ما راه افتاده بودند و دل به جاده زده بودند.آنها هم قصد بازگشت نداشتند.همه از ماشین پیاده شدند و خواستند کاری کنند.پی بیل گشتند.نمیدانم از کجا اما یکی پیدا کردند و با آن گودال را پر کردند.بعد یکی یکی ماشین ها را آوردند که رد شوند.گِل از کنار چرخ ها می پاشید و چهار ماشین به زور رد شدند.بعد از یک پیچ رد شدیم.خوشحال بودم که دیگر تنها نیستیم.فکر کردم در این جاده وحشتناک که پشه هم در آن پر نمی زند مرگ خیلی ترسناک است. پس از آن پیچ آفتاب را دیدم.جاده کوهستانی تمام شده بود.رو به رویمان یک دشت بی نهایت وسیع بود.احساس غرور می کردم.احساس خوشبختی می کردم.احساس می کردم تمام تیربرق ها ایستاده اند به کف زدن برایمان.تمام آب باران های سیل آسای چند شب گذشته در آن دشت جمع شده بود.تا شانه جاده آب آمده بود.حالا از آن منطقه بارانی و آسمان ابری گذشته بودیم.خورشید خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و ابر های پنبه ای برای خودشان جولان می دادند.گفتم حتما بهشت یک همچین جایی است.بعد از لحظات سخت،جاده های سیل برده،لباس های نم کشیده و صخره های ترسناک یک دشت پر از چمن می تواند خود خود خدا باشد.

فروردین نودوشش_جایی شبیه بهشت