ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

کمی روزانه،کمی بمب

شاید من از تفریح کردن احساس گناه میکنم.درست که تفریح آنچنانی ندارم اما دارم سعی میکنم بیخیال این بخش خوش گذرانی شوم.آدم هایی را می بینم که همیشه درگیر کار هستند.کار و کار و کار.یکبار کسی برایم گفته بود که شهروندان جایی مثل پایتخت دارند از حالت انسانی شان خارج می شوند.شبیه ربات برنامه ریزی می شوند برای شش روز کار در هفته.اضافه کاری،شیفت های بیشتر،تدریس خصوصی،ترجمه فلان چیز و...همه برای اینکه مثلا یک روز آخر هفته را تفریح کنند.تفریحشان چیست؟هر چیزی که هست به نظرم ارزشش را ندارد.این را فقط مختص به شهری مثل تهران می دانستم اما متوجه شدم که ویروس همگانی ای شده و هرروز افراد بیشتری را درگیر میکند.دیدن چهره خسته آدم های خیابان های بعد از ظهر مرا به فکر همان جناب ماکس وبر و قفس آهنینش می اندازد.

فقط چند کار هستند ازشان خسته نشده ام و با آنها مراقبه می کنم.یکیشان رفتن به سینما فلسطین است.خوبیش برای من این است که همیشه خلوت است و مجبور نیستم بر سر دسته صندلی با بغل دستی ام دوئل کنم.در لحظه وارد شدن به سالن با دیدن چراغ های نئونی که پله های ورودی را باشکوه کرده اند لبخند غرورآمیزی می زنم و خداراشکر میکنم که تازه بازسازی شده.صندلی هایش نرم و تمیزند.سرویس بهداشتی اش هم بعد از سرویس بهداشتی های پردیس خانواده،زیباترین سرویس بهداشتی های خاورمیانه اند.این نکته ها را از آنجایی میگویم که تجربه فیلم دیدن در سینما های دیگر را دارم و میدانم که خیلی مهم است که لذت دیدن فیلم بخاطر ناراحت بودن جای نشستن یا تهویه نامناسب هوا تبدیل به عذاب نشود.مدتی پیش به نظرم آمد که باید بروم سینما و کمی با خودم خلوت کنم.جدول اکران فیلم ها را چک کردم.نهایتا تنها گزینه قابل تحمل را انتخاب کردم.پری هم گفت می آید.مریم هم.
تعریف بمب؛یک عاشقانه را شنیده بودیم.نقد هایش را هم خوانده بودم.اما ترجیح دادم قبل از اینکه تحت تاثیر دیگران موضع بگیرم،نظر خودم را بنویسم.بیشتر از هر چیزی فضای فیلم بمب مرا به یاد «داستان ناتمام (A+C)» از بیژن نجدی انداخت.البته با این تفاوت که در داستان، «ملیحه» می دود و حریصانه به درخت چنگ می زند تا مطمئن شود هنوز زنده است.در فیلم بمب داستان اصلی گم شده است.جنگ است.مردم تازه دارند به آژیر قرمز عادت می کنند.به دست آوردن هر چیزی مستلزم ایستادن در صف است.دانش آموزها سر صبحگاه «مرگ» را تمرین می کنند...این قضیه ادامه دارد و هی به دنبال نخ اصلی داستان می گردی و پیدا نمی شود.ده دقیقه آخر تازه یخ فیلم آب می شود و توجه را به خودش جلب می کند.به نظرم فیلم می توانست خیلی بهتر باشد اگر بجای پرداختن بیش از حد به نوستالژی بازی و فضاسازی ها،روی ایده کار می شد.نامه ای که پسر نوشت بود را دوست داشتم.شاید چون خودم از نامه نگاری لذت می برم.موسیقی فیلم هم خوب بود.نباید خیلی اطلاعات بدهم.خودتان فیلم را ببینید و نظرتان را بنویسید.فیلم های متوسط حتی اگر به شدت قابل نقد باشند بالاخره یک جایی آدم را امیدوار می کنند.من هدفم آرام شدن بود و حالا هم درباره مصیبت جدول فروش فیلم های درحال اکران حرفی نمی زنم.فقط اسم بعضی فیلم هایشان آدم را دچار خندۀ عصبی می کند.آرزو میکنم وضعیت سینمای ایران اگر قرار نیست بهتر شود،با سرعت بیشتری به سمت زوال پیش برود.
مریم بعد از فیلم رفت.من و پری کمی قدم زدیم.کافه هایی که شبیه به قارچ های سمی،یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد را نگاه کردیم.غروب بود.کتابفروشی های آمادگاه را هیچوقت انقدر خلوت ندیده بودم.دلم گرفت.اذان می گفتند.پاهایم درد گرفته بود.به پری گفتم آش بگیریم؟مردم از کنار ما می گذشتندنشسته بودیم و آش میخوردیم..ما شبیه هیچکدامشان نبودیم.یک تصمیم مهم گرفته بودیم و میدانستیم که این قدم زدن هایمان هم جنبه تفریح ندارد.بلند شدیم و آخر های راه را دویدیم.پاهای من درد میکرد اما دویدن برایم راحت تر بود.رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس.روی صندلی خودم را رها کردم.عذاب وجدان نداشتم.همین خوب بود.

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خانه که کارهای عقب افتاده را انجام دهم.مشغول بودم،که زنگ خانه را زدند.من هنوز هم وقتی که پستچی می آید ضربان قلبم بالا می رود و با سرعت دم در حاضر می شوم.من یک بسته داشتم.از تهران.با خودم گفتم خیلی لاکچریست که آدم از تهران بسته پستی داشته باشد ها.از طرف یاسمن بود.من کرمم گرفت که بسته را تا ظهر باز نکنم.پس رفتم به کارهایم مشغول شدم و هی با خودم فکر کردم که یعنی چی توی آن بسته است...قبلا بلافاصله بسته هایم را باز می کردم اما به تازگی فهمیده ام که لذت باز نکردن بسته ها و فکر کردن درباره شان خیلی بیشتر است.عصر با چک و چانه زنی قرار شد با پری برویم کمی راه برویم(یا به قول معروف قدم بزنیم).هول هولکی فلاسکم را پر از چای کردم.ماگ غول پیکرم را برداشتم و با عطیه همه جای خانه را چک کردیم و زدیم بیرون.کسی خانه نبود.نیم ساعت هم منتظر پری شدیم.

پری پایۀ غرغر های من است.از همه چیز.از اینکه چرا پیاده رو های ما صفا ندارد و چرا کسی از مردم شهر روز تعطیلش را به پیاده روی اختصاص نمی دهد.از این که عید همین امسال بود که کلی راه رفتیم و آن هایپ های سه هزارتومانی را خودِ من،با دست های خودم خالی کردم روی چمن های عمارت هشت بهشت.درباره چیپس ها که پر از هوای نامرغوبند گفتیم و پری گفت که جدیدا پفک ها را از ذرت حیوانی تهیه می کنند.من از بی روحی شهر و ترافیک دم غروبش چندشم شد.ولو شدیم روی نیمکت.هوا سوز داشت.من غر زدم که آن «بالاها» برف می آید و سوزش برای ماست.پری فنجان خودش و ماگ مرا بیرون آورد.در نهایت سادگی چندتایی هم قند داشتیم.چای تلخ را با حبه قند های ناموزون خوردیم.عطیه سردش بود.مامان زنگ زد.از پری خداحافظی کردم.قبل از خداحافظی نقشه ریختیم.من گفتم که دلم میخواهد یکی از آن کتاب فروش های آمادگاه با من دوست باشد و هر ماه کتاب های جدیدش را برایم کنار بگذارد.پری دوباره مرا به یادکتاب سرای سبز انداخت.گفتم قسم میخورم که سجاد حتی یکی از آن کتاب هایی را که هرروز در قفسه ها مرتب می کند نخوانده است.پری گفت حتما علی بیچاره دارد گوشه یکی از همین خیابان ها می لزرد.

بسته را همان ظهر باز کردم.کلی حرف دارم که درباره اش بزنم.مهم ترین حرفم این است که من علاوه بر بدختی های عجیب و خاصم،خوشبختی های ناب و منحصر به فردی هم دارم.نمونه اش همین دوستان راه دورم هستند.به جای برخی که همین بغل گوشم اند و ماه تا سال سراغم را هم نمی گیرند،این دوست ها حسابی حواسشان بهم هست.یاسمن می تواند خوشبختی هر کسی باشد.اما نه هرکسی!من خیلی خوش شانس بودم که او قبول کرد برای همدیگر نامه بنویسیم و من به راستی به یاد ندارم که چرا و چطور یکهو دلم خواست برایش نامه بنویسم و منتظر جواب هایش باشم.متوجه شدم که یاسمن حتی کاری مثل نامه نگاری را برای هر کسی انجام نمی دهد.آدم های زیادی در زندگی اش نیستند اما به شدت برای همین آدم های کم مایه می گذارد.آدم یکجور هایی عاشقش می شود.البته من بیشتر بهش حسودی می کنم.اگر مثلا یاسمن یکی از اعضای خانواده ام بود(دخترخاله مثلا)،از آنهایی می شد که من دلم میخواست هرروز سرشان را بکوبم به دیوار؛بس که بی نهایت بهترند.قطعا او همیشه خوشمزه ترین کیک ها را می پخت و هنرمندانه ترین کارها را می کرد ،همۀ احسنت ها و آفرین ها برای او بود...و آنوقت کسی مثل من همیشه در سایه ای تاریک و ابدی قرار می گرفت و دیده نمی شد.پس باید خدارا شکر کنم که یاسمن یک دوست است:)

شاید تصمیم بگیرم کمی بیشتر برای دوستان نزدیکم وقت بگذارم.مثلا برای نوروز برایشان نامه بنویسم،به جای اینکه یک پیام کسالت بار را ده بار فوروارد کنم.شاید هم این کار را نکردم و همچنان به خودم غر زدم.اما یادتان باشد که اگر یکبار دیگر آمدم اینجا و ناله کردم که من یک آدم بیچارۀ مظلوم و بدبختم محکم بزنید توی دهنم و این خوشبختی های واضح را برایم بازگو کنید.شاید کمی شکرگزار تر شوم  و دست از شکوِه و گلاه بردارم.

....

دوست داشتم برای امشب کار خاصی انجام دهم.اما کما فی السابق(اوه!) من شب های خاص را به معمولی ترین حالت می گذرانم.کمی موسیقی «شب های روشن» را شنیدم و بعد از دورهمی های فامیلی که حالا حالت مسخرۀ «ببین من کیکای پف تر و ژله های رنگین ترین درست کردم» را به خود گرفته اند،بهترین کار ممکن دیدن ویژه برنامۀ «رادیو شب» بود.مرا مثل همیشه به یاد روزهای خوش رنگ «رادیو هفت» انداخت.به نظرم منصور ضابطیان یکی از اندک آدم هایی ست که در این سال ها در برابر ایجاد تحولات و تغییرات مقاومت کرده.کار خودش را می کند و از ساختن دوبارۀ چیز ها خسته نمی شود.حداقل کار خودش را می کند و از آدم هایی  کمک می گیرد که کاردرست باشند و البته بی حاشیه.دوست ندارم اینقدر زبان به مدح کسی باز کنم اما وجود همچین انسان هایی را ارزشمند می دانم.کل صدا و سیمای ایران و حتی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان را که زیر و رو کنیم،چند نفر بیشتر نمی توان پیدا کرد که اصول سادۀ خودشان را این چنین جدی دنبال کنند.

شعر «ایمان بیاوریم به فصل سرد» فروغ را هم می شنوم.فال حافظ؟نه نگرفتم.احساس می کنم بعد از این شب می توانم امید را دوباره حس کنم.امید به دقیقه های اضافه شده به طول هر روز.امید به اینکه بعد از این زمستان سیاه فصل رستن و کوچ پرنده هاست...و ما سبز خواهیم شد.می دانم.می دانم.


من؛صاحب مرسوله های رسیده از شهر های دور