ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

از زنانگی فقط هورمون هایش را دارم

احساس می کنم روحم دارد فرسایش پیدا می کند.کار کردن با پارچه و قیچی و کاغذ الگو آرام آرام دارد روی روح من خراش می اندازد.نمی دانم خوب است یا نه.صبح که بیدار می شوم اگر حس و حال درس باشد می روم زیرزمین و شروع میکنم تست زدن.هروقت به تست های عربی می رسم عین چرخ دنده ای که یک ریگ در آن گیر بکند متوقف می شوم و صدای سرزنش کننده نیکو توی سرم می پیچد.قطعا مرا به خاطر این بی ارادگی ام شماتت خواهد کرد.من واقعا آن سرسختی لازم را برای جنگیدن برای خواسته هایم ندارم.شبیه چرخ دنده ای شده ام که هرز شده؛اسمم هنوز چرخ دنده است اما کارایی لازم را ندارم.

نقاشی با رنگ روغن را دوست دارم.هروقت در کشیدن انحنای بالۀ ماهی دچار مشکل می شوم مربی هست که بهم کمک کند ولی وقت هایی که پارچه های برش خورده را روی هم می اندازم و درز ها رو به روی هم نیستند انگار کسی سوزن ته گرد ها را تا اعماق مغزم فرو می کند.دوباره انگار ریگی مرا از چرخش می اندازد.بهم یادآوری می شود که من در ظریف کاری ها ضعف دارم.من انحنای بالۀ ماهی و سجاف یقۀ دلبر را خوب از آب در نمی آورم.خانم همسایه می گوید باید موقع دوخت به تمیزکاری توجه داشته باشم،مربی می گوید توی جاهای ظریف طرح باید با حوصله کار کنم،نیکو داد می زند تو هیچی نمی شی!حتی مرحله یک رو هم گند می زنی،بابا می گوید به نظرم دیگه نباید بری نقاشی،مامان می گوید این طرح خیلی کوچیکه اصلا به چشم نمیاد،دبیر تست ریاضی می گوید به نکته های ظریف توجه کنید...روح من فرسایش پیدا کرده.من یک چرخ دنده هستم که می چرخد و «هیج چیز» را می چرخاند.

اگر در آن تابستان کوفتی دایی می فهمید منِ دوازده ساله چه عذابی می کشم شاید دوباره جنگ های صلیبی را نصب می کرد روی پی سی،می گذاشت من چند تا از آن فیلم های معرکه ای را که روحم هم خبر نداشت وجود دارند ببینم.شاید کسی باید روح مرا نجات می داد...اما کسی به بحران بلوغ من وسط آن بحبوحه فکر نکرد.حالا چه سودی دارد که من درباره اش حرف بزنم؟من دیگر دوازده ساله نیستم.می فهمم که دارم روح خواهرم را خراش می اندازم.من نباید امروز سرش داد می زدم.تقصیر او نبود که چای شیرین ریخت توی سفره.تقصیر هیچ کدام ما نیست که قالی ها زودلک می شوند.ولی باید داد بزنیم و حواسمان را جمع کنیم که هیچ کوفتی رویشان نریزیم.ما روحمان را خراش می دهیم.بخاطر قالی های لک شده،تست های حل نشده،پارچه های خراب شده...اه.ما آدم ها چقدر خراش داریم روی روحمان.

 

واقعیت این است که خیلی چیزها را توی وب نمی شود پیدا کرد

مثل کافه جدیدی که ته کوچه بن بست باز شده

مثل جای شکلات هایی که مامان قایمشان کرده

مثل چرت و پرت هایی که من توی دفترچه گل گلی ام نوشته ام

مثل کلاهی قشنگی که یک روز روی یکی از صندلی های این شهر جا گذاشته ام

مثل دختر وبلاگ نویسی که خیلی وقت پیش گمش کردم

مثل جاهایی که چیزبرگر های خوشمزه و ارزان می فروشند

مثل خودت که هیچ کجای زندگی ام نامی ازت برده نشده

نسبتی با هم نداریم

حتی نمیدانم آیا می شناسمت؟

نکند هنوز خواب می بینم؟

هنوز کابوس های تابستانی روی شب هایم خط می اندازند

و تو عین دیوانه ها توی سرم والس می رقصی

 

 

خانم جیم و خانم جیم

چه روز عجیبی بود.باد داغ میخورد به صورتم.حس میکردم گونه هایم قرمز شده اند.گرما از همه چیز می بارید حتی از کلمه هایی که از موج رادیو بیرون می ریختند و مثل قیر داغ توی گوش هایم به حرکت در می آمدند:در آمریکا بر اثر گرما درصد خودکشی افزایش یافته.پیرمرد سکه ای انداخت کف دستم.سعی کردم در ماشین را آرام ببندم.برق این طرف خیابان قطع بود و برق آن طرف وصل.هی به یاد صحنه اول هری پاتر می افتادم.داستان از تابستان داغی شروع می شود که حتی چمن های جلوی خانه هم سوخته اند و زرد شده اند.

به در کافه رسیدم.به جز من و یک تعمیرکار دوچرخه هیچ کس در کوچه نبود.زیر سایبان ایستادم و به دیوار کنارم تکیه دادم.کرکره های نارنجی رنگ پایین کشیده شده بودند و رد سریش روی دیوار حکایت از تعطیل شدن کافه میداد.در آن هوای دم کرده به راه افتادم و توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم.چشمم به کتابسرا بود.بالاخره کسی را دیدم که از پشت سر آشنا بود.تقریبا روی اسفالت خیابان می خزیدم.به دختری که پشتش به من بود خیره شدم.برگشت.خودش بود.

جزئیات دیدار یادم نیست.به جز اینکه برق نبود و کافه فقط چای داشت و چای در آن هوا عین جهنم بود!بعد از خداحافظی بود که تازه یادم آمد چقدر سوال قرار بود بپرسم.توی ایستگاه که نشسته بودم به این فکر میکردم که آیا من هم وقتی بزرگتر شوم یک همچین آدم باحالی می شوم و بقیه اینقدر دوستم خواهند داشت؟قطعا نه!بعد به جنگ فکر کردم.به گوگل مپ و اینکه چرا هنوز ساعات کاری کافه نارنجی را نشان می دهد فکر کردم.به مردم آمریکا که به خاطر گرما بیشتر خودکشی می کنند...می دانم که روزی می آید که حسرت نشستن و چند دقیقه ای  خیره شدن به سه درخت توت وسط خیابان را خواهم خورد.پس در آن عصر دم کرده بیش از هر چیزی به نسیم فکر کردم.با خودم فکر کردم بالاخره این تابستان داغ هم از یک جایی از پا در می آید.می افتد توی خنکای شهریور و بعد پاییز است که حاکم دنیا می شود.

+به نظرم بهترین کار این است که بروم توی زیرزمین و یکبار دیگر شازده کوچولو را بخوانم:)