ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای ماری

به حق، چشمگیر ترین لحظه زندگی در سال 98 تا این لحظه همان صبح اردیبهشتی بود که نشسته بودم روی نیمکت چوبی.دقیقا روبه روی قیصریه نشسته بودیم.من نقاشی های نیم-سوخته و نیم-ساییده را واضح می دیدم و داشتم بلند بلند شعری از سهراب میخواندم.خوب یادم هست.گمان کنم پربازده ترین کاری بود که در سال 98 تا به این لحظه انجامش دادم.چون همان بعد از ظهر تفسیر شعر در آزمون آمده بود و من کیفور و مست از غرور_طوری که انگار ظل‌السلطان بوده باشم _ بارها این حرکت هوشمندانه را به رویت آوردم. اتفاقا یادم هم هست که تو حالت خوش نبود و انگار یک طوریت بود.حالت تهوع و استرس و هورمون های زنانه با هم قاطی شده بود.ناهار نخوردی.من خوردم.احتمالا یک چیزبرگر که از اغذیه فروشی همشهری خریداری شد.هوا مسخره بود و دم داشت.تو چیزیت بود و من هی شیربادام و حلوای کنجد تعارف میکردم.رسیدیم حوزه آزمون و من بدو رفتم سرویس بهداشتی.دو نفر ایستاده بودند توی ردیف پرتعداد سرویس های بهداشتی.همان دو نفری که بعدا یکیشان شد طلای فیزیک و دیگری طلای ادبی.مگر آدم چندبار تو زندگیش به تور دو تا طلایی میخورد و در صف توالت خوش و بش میکند؟البته حسینی هم همان طرف ها داشت کمربند شلوارش را شل میکرد.آدم تنگش که میگیرد اصلا به سردر توالت نگاه نمیکند

تو حالت خوش بود.آن لحظه ای که گفتند برگه ها را بگیرید بالا و بعد با حالتی عجیب از پله ها قل خوردیم پایین.من هم خوش بودم.سرخوش و سبک.آب معدنیم را توی هوا پرتاب میکردم.شاید اگر مرگ همینقدر حس رهایی به آدم بدهد دلم بخواهد هرروز بمیرم.باقی مانده چیزبرگر ظهر را گرفتی و بلعیدی.هوا دم داشت.اصلا به اردیبهشت نمی‌مانست.این آن بهترین و روشن ترین روز پس از ساعت های غمباری بود که خیلی از آن را با هم گذراندیم.در مدرسه،پشت در کتابخانه،روی قالی چرک نمازخانه،وسط خیابان های ظهر،توی اتوبوس های عصر.بعد آن دوران من خیلی کم شد که نمازهام را آنقدر با جدیت و اول وقت بخوانم.کم شد که با هم بنشینیم به دنیا و این بخت بد فحش بدهیم و هی حرص بخوریم.هنوز عکس های روزهاش را دارم.هنوز وقتی میبینمشان همان حس بدبختی و سرما می پیچد توی دست و پاهام.مزه ویفر و چای می آید زیرزبانم.اما عکس ها را نگه می دارم.حتی شده یکی را.

حالا حالت چطور شده؟نمی خوانی این جا را.بهتر که نخوانی.این را می نویسم که یک روز دیگری،وقتی که از این غبارآلودگی های امروزت خلاص شدی بخوانی.یک طوریت هست و من این را بهتر از هر کسی میفهمم.امیدوارم اگر یکهو دستت خورد و وبلاگم بالا آمد و این را خواندی حالت بهتر شده باشد.اگر نشد و دستت نخورد خودم صبر میکنم که حالت «بِه» شود و میدهم دستت که بخوانی.شاید دلت پیچ برود و دهنت مزه ویفر بگیرد و حس کنی نشستی پشت در بستۀ کتابخانه و باد شدیدی هم می آید.طوری نیست.شاید هنوز وقتش نرسیده.تو کسی بودی که ابایی نداشتی کفشی را که دوست داری نداشته باشی ولی برای من چیزی را هدیه بگیری که دوستش دارم و به قول خودت لاکچریست.توی روزهایی که بدعنق و نحس بودم کاپشنم را به زور میگرفتی میبردی خانه و فردا صبح تمیز و نم‌دار میدادی بهم.این ها را من یادم می ماند و اگر من نه،جایی توی آرشیو همین وبلاگ ثبت می شود.کمترین کاری که میتوانم برایت بکنم همین است که یادآوری کنم اینجور نمی ماند.دلم برات از همین حالا به اندازه روزهایی که قرار است نباشی تنگ است.