های...نسیم خرداد را روی گونه هات حس میکنی؟این همان نسیمیست که یک روز هواییت می کند؛خاصیتش همین است.فقط باید منتظر بمانی تا به قدر کافی سبک شوی.آنوقت با آرامترین نسیمشرقی مثل قاصدک های سفید از ملحفههای سفید و بوی تند مواد سفیدکننده جدا میشوی.دستت را میدهی به پردهی اتاق؛میچرخی،میرقصی،چشم هات را میبندی و احساس میکنی کسی پشت پلک هات را بوسیده؛از آن بوسه های جداییآور است.دست هاش را از توی دست هایت بیرون میکشد.به تنهایی میرقصد و تو بدون کفش روی سنگفرش های آن سحرگاه موعود میدوی.میخواهم خیال کنم که دلت قرص است و میروی.به همه گفتهای دلت گرفته و میروی زیارت.نگفتهای زیارت چه کسی.شاید منظورت مزارشریف باشد.کاش منظورت آنجا باشد که میشود دست کشید روی تن آبی ها و کاشیها با تو زمزمه کنند:آبیهای دنیا با هم فرق دارند.حتی اگر عناصر سازندهی یکسانی داشته باشند.آبی نیشابور،آبی اصفهان،آبی شفشاون...این را تو میفهمی اگر آبی را زندگی کردهباشی.نیکبخت آن کسیست که همهی آبی ها را زندگی کرده باشد و هیچوقت آبی از زندگیش کم نشود.
تو یک روز میروی دیگر؟مطمئن باشم؟میخواهم پرده را بکشم و بخوابم اما این آسمان آفتاب ندیده را ببین.بدبخت این کسیست که بال هاش را با یک قرص نانِ بیشتر تاخت زدهاست؛این را کسی میفهمد که آرزوی پرواز روی دستش باد کردهباشد،این را کسی میفهمد که صبح صادق را نشانش دادند اما او از ترس تاریکی به دنبال ستارهای حقیر در حاشیهی کهکشان دوید.یک همچین کسی به شبهای ابدی محکوم است.پس تو که هنوز چیز روشنی در مشت داری_شاید یک قاصدک_ بهتر است به وسط اتوبان بدوی و با یک رانندهیشبرو همسفر شوی.به شرق یا غرب چه فرق میکند؟در غرب کولیان لهستانی برات سرود می خوانند و شرق _امید دارم_ به نیروانا ختم میشود.اینجا نمان که دوستانمان از بیرون مرز برامان پیشپیش فاتحه میفرستند.اگر از تو "جغرافیا" خواستند بگو:من با باد اینجا آمدهام...قاصدکم:قاصد کوچک روز های روشن.
و بپرس اگر این زمینی که میگویند گرد و کرویست را چه کسی از وسط تا کرد و شرق و غربش را حد زد؟چی می شود که جایی که هیچ جهت خاصی در عالمندارد می شود "خاورِمیانه"(این واژه ترجمهی خودمانی "زخم کهنه و دردهای تازه" نیست)؟
+این پست بی ربط به شعر ترانۀ آبی احمد شاملو نیست.شعر را در سال 55،وقتی که به اعتراض ایران را ترک می کند می سراید.شاید در آشپزخانۀ کوچکی که قابی از غروب را هم داشته.شعر را به ع.پاشایی تقدیم می کند.اما چیزی که باعث می شود این شعر را بسراید یادآوری یک خاطرۀ دور از نیمروزی است که در خانۀ خالۀ خود در نیشابور گذرانده.خاطره ای از حوضخانه و طرح چهرۀ یک امیرزادۀ تنها.حالا وسط غربتی که خودش به خود تحمیل کرده این خاطره بعد از سالها به یادش می آید.طرح آبی کاشی های حوضخانه او را به یاد وطن می اندازد.دقت کنید که «آبی» در اینجا صفتی برای وطن نیست بلکه به معنای واقعی وطن گرفته شده.نماد سکون و آرامشی ست که به ناچار ترک شده.امیرزادۀ تنها کیست؟مرکز شعر است اما تنها ناظر است؛شاید به ع.پاشایی(که شعر به او تقدیم شده) برگردد و شاید به خود شاعر.
قیلولهی ناگزیر
در تاقتاقیِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
لالای نجواوارِ فوّارهیی خُرد
که بر وقفهی خوابآلودهی اطلسیها
میگذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
روز
بر نوکِ پنجه میگذشت
از نیزههای سوزانِ نقره
به کجترین سایه،
تا سالها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاقتاقیهای قیلوله
و نجوای خوابآلودهی فوّارهیی مردّد
بر سکوتِ اطلسیهای تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطرهی دوردستِ حوضخانه.
آه امیرزادهی کاشیها
با اشکهای آبیات!
آذرِ ۱۳۵۵
++همچنین بشنوید: رادیو دیو|اپیزود دوازدهم:به شیرینی خربزه های مزار