ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ما هم هستیم اما یک جور دیگر

در طول این چندسال بار ها شده که به این فکر کرده ام که چه می شود که در فاصلۀ ده سال،اینقدر ابعاد و طرز گذراندن دوران نوجوانی آدم ها انقدر فرق دارد.از همان اوایل نوجوانی خودم منتظر بودم که بالاخره یک تغییر خاصی در من رخ بدهد.آخر ما که بچه بودیم نوجوان های اطرافمان یک قشر حسابی خاص بودند.انتظار داشتم که از هاگوارتز* نامه دریافت کنم یا توی سرم اتفاقات خاصی رخ بدهد که بتوانم در 13 سالگی دکتری اخترفیزیکم را اخذ کنم.وقتی بعد از چند ماه هیچ کدام از انظاراتم رنگ واقعیت به خود نگرفت گفتم همچین الکی هم نیست.باید یک کاری انجام بدهم.چیزی که از کودکی به یاد داشتم این بود که نوجوان ها با کوله پشتی شناسایی می شدند،آل استار از پایشان نمی افتاد و صبح های زمستان کلاسور به دست راهی مدرسه بودند.تابستان ها اما هیچ کلاس تابستانی نبود که به تسخیر بچه های 14 سال به بالا در نیامده باشد.کتاب های کانون پرورش فکری گروه «د» را فقط به آنها میدادند.بعضی هایشان که خیلی شاخ بودند هدفون هم داشتند...از اول شروع کردم به انجام دادن تک تک کارهای این لیست نانوشتۀ نوجوانی.کوله و کلاسور و آل استار...هدفون را گیر نیاوردم.بجایش از همان موسیقی های «آن روزی» دانلود کردم و روز و شب با آنها وقت می گذراندم.خیلی از کتاب های گروه سنی د را خواندم...تا همین چند روز پیش هم ادامه می دادم.اما در نتیجه لقب «خز» را از دوستانم دریافت کردم،بدون هیچ نشانه ای از حس خاص یا متفاوت شدن.

باید بپذیرم نوجوانی من تا چند ماه دیگر به طور رسمی پایان می یابد.شاید خیلی خاص و ویژه نبود اما برای اولین تجربه نوجوانی خیلی هم بد نبود! درست که شبیه آن چیزی که فکر میکردم نشد اما برایم شیرین ترین لحظه ها را به وجود آورد.توانستم به روش خودم نوجوانی کنم و دنیا را مستقل از نظریه های کلی،فقط و فقط از دید ناقص خودم ببینم.

*مدرسۀ جادوگری در کتاب های هری پاتر

 

+یادداشت بالا با اندکی تغییر و تلخیص در شماره‌ی 959 نشریه دوچرخه چاپ شده است.دقت کنید!بعد از ماه ها این نشریه چاپ شده و این خبر خوبی‌ است.خیلی خیلی خوب.

یا شاید یکی از زاغه‌نشن های کلکته

امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بی‌نیازی از خلق.

مثل یک حواس‌پرتی مداوم می‌ماند

یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"

 کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبی‌اش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث می‌شد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من سه داستان آخر(یعنی "فرور کوچک،فرور بزرگ" و "غول بازی" و "انحنا در استوانه") را بیشتر پسندیدم.جملات منسجم تر باعث گیرایی متن شده بود.برای مثال جمله‌ی «در همراه با صدای رعد و برق بسته شد.»_ اولین جمله‌ی داستان "یاس پیچیده به گوشه‌ی حیاط"_ در مقابل جمله‌ی «گرد و تو خالی بود؛جسم سرد.پشت کمرم حسش می‌کردم.»_اولین جمله‌‌‌‌‌‌ی داستان "یکی از ما هم شده باید زنده بماند"  _ تفاوت چشمگیری با هم دارند و از همین استارت اولیه هم می شود حدس زد که با چه خط داستانی رو به رو هستیم.جزئیات هم مهم است و یک چیزی که اذیتم می‌کرد بی توجهی به بعضی از جزئیات بود(البته شاید این کار عمدی بوده باشد.)

یک چیز جالبی که هفته پیش در کارگاه انجمن مطرح کردیم این بود که روانشناسی آنقدر با ادبیات ارتباط نزدیکی دارد که گاهی می‌شود از روی نوشته های کسی به روحیات و حتی زندگی شخصی‌اش پی برد.در مدتی که کتاب را می‌خواندم به این نکته هم توجه کردم و دیدم ماجراهایی که نویسنده برای شخصیت هایش می‌نویسد تا حدی شبیه به چیزهایی هستند که خودش در زندگی تجربه کرده.

در کل، بجز چند داستان که من تا انتها منتظر حرف اصلی نویسنده بودم و آخر هم دست خالی برگشتم،نمی توانم بگویم که کتاب بدی بود.داستان ها هر کدام فضای متفاوت و مستقلی داشتند که با یک ویژگی مشترک بهم پیوند می‌خوردند:تنهایی شخصیت ها.این تنهایی در جایی خودخواسته بود و در جای دیگری تحمیل شده و اجباری بود.کنش‌های هر شخصیت در موقعیتی که در آن قرار گرفته بود جالب بود و ‌میتوانست بهتر هم باشد.

این اولین چیزی بود که بجز یادداشت های فضای مجازی نویسنده،از او می خواندم.میان نوشتن این یادداشت چرخی در نت زدم و فهمیدم نویسنده مجموعه داستان های دیگری دارد،.بلاگش را هم خواندم و الان خیلی جدی تر میگویم که «از پیدا شدن بدم میاد!» ‌میتوانست خیلی بهتر باشد.

مثل صدای ریشه ها

البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شده‌ام.خیلی کلنجار رفته‌ام.داد زده‌ام.سرم را به شیشه تکیه داده‌ام و دست هام را فشار داده‌ام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در می‌آید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و ناله‌های آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.

اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد می‌شود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشته‌اند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبسته‌ام.مرغ هیچ همسایه‌ای را غاز نمی‌بینم.خب من این مدلی هستم.

می‌دانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت می‌توانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیده‌اند و برگ تازه داده‌اند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کوله‌بار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل می‌کردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من می‌دهد.

+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.