ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که  به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که «فقط» آن را بدهد دستم و برود.از خودم بدم آمد.با یک عذاب وجدان گنده رفتم نشستم توی حیاط.مریم را هم نشاندم کنارم و مجبورش کردم با من ناهار بخورد.برایش توضیح دادم:«مامانم دیروز مجبور بود همزمان برای ناهار دو تا غذا درست کنه و بعد سریع بره سر کارش.این شد که قرمه سبزیمون یکمی سوخته و بجای رب از آب لیمو برای ترشیش استفاده شده و خب..یکمی هم لوبیا هاش نپخته.»

+قبلا خیلی بهم افتخار میکرد.فقط به این خاطر که تا به حال هیچ لقمه ای برایم نگذاشته که نبرم مدرسه یا دوباره برش گردانم.در حالی که حس یک خیانتکار بزرگ بهم دست داده.

+ با تمام تلاشی که برای بزرگ شدن و کنده شدن و رفتن دارم دلم برای سال دیگر و سال های بعدتر خواهم گرفت.حداقل برای همین یکی.بخاطر تمام لقمه های هول هولکی که مامان می دهد دستم.

ما در اسف‌ناک ترین شرایط به هم رسیدیم

هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم

قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.

واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن می دهد و منظره آجر های سه سانتی آزکابان شعبه فرزانگان از جلویش کنار نمی رود تا قشنگی هاش را ببینم.تنها چیزی که دوست داشتم به18 بگویم این بود:ما در اسف‌ناک ترین شرایط به هم رسیدیم.

چسب مارمولک

برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر می‌شود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات لزج معده‌ات پهن می‌شود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذره‌ذره‌ات را جدا می‌کنند برای قوت زمستانشان.

آفتاب نارنجی غروب تابیده.یک مارمولک گنده دمش را می‌جنباند و با صدای بلند تست عربی می‌زند.دلت برایش می‌سوزد.کله‌ات را می‌بری توی سوراخت.دست و پایت کرخت است و خوابت می‌آید.