ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

جان گریر لبخند بزن

برای خانم سالی

سلام.این نامه را اول انتهای دفترچه لغت ها یادداشت کردم.الان اینجا و بعد شاید ورقی پیدا کنم و منتقلش کنم.قصد دارم نامه را پیوست کتاب دشمن عزیز کنم.امیدوارم به ساحت شما جسارت نشود و یادداشت یک غریبه را لابه‌لای نامه‌هایتان به خانم جروشا پندلتون بپذیرید.اینکه چرا شخصیت اصلی را رها کردم و سراغ شما آمدم دلیل داشت.شما همان کسی هستید که من ‌می‌خواهم باشم.قبول دارم،داستان دوست شما بسیار رویایی‌تر چیزها را کنار هم می‌چیند:کسی که کودکی و نوجوانی نابسامانی داشته سرانجام مشکلات را شکست می‌دهد،نویسندۀ قابلی می‌شود و با مردی که تمام ویژگی های خوب براش تیک خورده ازدواج می‌کند.ولی یک چیز هست که خیلی بهش فکر می‌کنم.جودی خاطر سرگذشتش همیشه دغدغه داشت که زندگی بهتری برای بچه‌هی مثل خودش بسازد.اما اگر بر فرض مثال،زندگیش متعادل بود،پدر و مادر و خانه‌ای هم داشت که پشتش به آنها گرم باشد،آیا هیچوقت به فکرش می‌رسید که جایی هست که بچه‌هایش در آرزوی داشتن خانواده یا یک بورس تحصیلی شب‌ها سر روی بالش بگذارند؟این را برای زیرسوال بردن دوست شما نپرسیدم.منتظر جوابش هم نیستم.مقصودم این‌است که کار شما برای من باارزش‌تر بود.دوست دارم مثل شما به آدم‌ها(مخصوصا بچه‌ها) کمک کنم؛حتی اگر شرایطشان را درک نکنم.نمی دانم چقدر موفق خواهم شد.تا اواسط امروز فکرم روی نامه‌ای بود که باید برای شما بنویسم؛یک لحظه چشمم به طرف آیینه برگشت.حواسم از شما به‌کلی پرت شد.

رامونا را دیدم.موهاش را تا زیرگوش کوتاه کرده بودند.شیطنت توی چشم هاش به اندازه معصومیتش بود.آشنایی‌ام با رامونا مربوط به ده سالگیم می‌شود.تابستان سالی که باید به کلاس چهارم می‌رفتم،کلاس زبان رفتن بچه‌ها هم مد شد.جوان ها شروع کرده‌بودند به اپلای و همانجا فهمیده بودند که کاش زبان انگلیسی را زودتر شروع می‌کردند.همان موقع اجازه پیدا کردم تنهایی سوار اتوبوس شوم،کرایه را خودم حساب کنم،گوشۀ خیابان بایستم و همراه عابرهای دیگر عرض خیابان را طی کنم،بپیچم توی خیابان دانش،آموزشگاه را پیدا کنم و به امید اینکه ده_بیست سال بعد حکمتش را کشف خواهم کرد،گرامر و املای لغت کار کنم.طبق چیزی که مامان ده‌بار توضیحش داد صبح خنکی توی ایستگاه ایستادم،روی صندلی کنار پنجره نشستم،بلیت را به راننده دادم،از عرض خیابان رد شدم و قبل از اینکه بپیچم توی کوچۀ روبه‌روی کلوپ انقلاب برخلاف برنامۀ پیش‌بینی شده،کتاب فروشی تربیت را دیدم.اعضای اپلای کردۀ فامیل هیچ توضیحی دربارۀ کتاب‌فروشی‌ها و تاثیراتشان روی آینده نداده بودند.توی جندثانیه‌ای که قدم هام را سست کردم خوب دیدزدم و فقط قفسه های سفیدرنگ و اکثرا خالی را یادم ماند.نمی‌دانم چندروز بعد جرات کردم و داخل شدم.رامونا از معدودترین کتاب‌هایی بود که به‌درد خواندن میخورد(فکر کنم آقای کتابفروش کمک کرد تا پیداش کنم)1600 تومان بود.

کتاب‌های رامونا اولین داستان‌های غیرایرانی بود که می‌خواندم.تصوراتم را از قصه‌ها تا آن‌موفع مهدی‌آذریزدی ساخته بود.تنظیمات پیش‌فرضم بهم ریخت.زندگی رامونا برام خیلی عجیب بود.خانواده رامونا مهمانی هایی می‌گرفتند برای اعضای محله و آنجا کره‌بادام‌زمینی و لیموناد میخوردند(دل و روده‌ام می‌پیچید بهم) و آن هم نه سرسفره،بلکه هرکس چیزی که می‌خواست را از روی میز گوشه اتاق انتخاب می‌کرد.غذای شام را صبح‌ها توی آرام پز می‌گذاشتند و ناهار را همه در مدرسه یا سرکار صرف می‌کردند.هر کس باید خودش بشقاب غذاش را می‌شست.بزرگراه‌ها را با شماره می‌شناختند.آدم‌هایی بودند که توی دستشویی طهارت نمی‌کردند ولی عادت شب‌ها دوش‌گرفتن از اصول دینشان بود.یک‌بار هم رامونا با لباس خوابش رفت مدرسه(این یکی اصلا توی مغزم نرفت.لباس مخصوص برای خواب؟).فقط یک چیز باعث شد که کتاب را نبندم و دور نیندازم؛موهای لخت رامونا(کوتاه شده تا زیر گوش بدون یک درصد خطا).این یکی را خوب درک می‌کردم.هفت سالم که بود پرسیدم کی اجازه دارم موهام تا روی شانه‌هام باشد؟جواب شنیدم وقتی وارد کلاس پنجم شده‌باشم...خانم سالی شما هنوز نامه را زمین نگذاشتید؟بله نامه برای شماست و بدون شک آینده‌ای هستید که به خودم وعده دادم.من گذشته‌ای هم دارم و آن گذشته راموناست؛گیریم از گردن به بالا!(آن تفاوت‌ها که گفتم همه اختلاف سلیقه بودند.اصلِ کار همین است)امروز بعد از دیدن رامونا توی آیینه سراغ دو چیز رفتم. یکی مجموعه هفت مجلد کتابی که از کتابفروشی تربیت خریدم و یکی آلبوم عکس‌هام؛رامونا وسط جنگل های آستارا،رامونا در مهدکودکش کنار مهدی و نگار و علی دیوونه.فیلمی که توانسته بودم از CD های خش دار بازیابیش کنم هم پلی کردم.رامونا داشت توی یک نمایش موزیکال شعری را هم‌خوانی می‌کرد.رامونا خیلی دختر خوب و پرانرژی بود.دوستش دارم ولی دیگر دوره‌اش تمام شده.روی کتاب‌هاش خاک سنگینی نشسته.این یعنی خیلی گذشته.کتابفروشی تربیت به بهانه عریض شدن خیابان تخریب شده.همه چیز به همین اندازه متحول شده.گذشته اگر هیکل یغورش را کنار بکشد می توانم خودم را ببینم که در کنار شما ایستاده‌ام.دکتر مک ری و بچه های نوانخانه جان گریر ایستاده‌اند.یک عکس دسته‌جمعی می‌گیریم.آن را هم پیوست می‌کنم به کتاب شما.

ارادتمند

خدانگهدار

+این نوشته در راستای فراخوانی نوشته شده که باید در آن به شخصیت یک کتاب نامه بنویسیم.

هیچوقت نپرسیدی، ولی من میگم

دلم یک خانه میخواهد.یک خانه که هر وجبش مال خودم باشد.از لولای در هاش گرفته تا کاغذدیواری های بدرنگ قهوه‌ایش که هیچ دوستشان ندارم.روی همه جایش حس مالکیت داشته باشم.با یک حس غروری بتوانم بگویم:دارم میروم خانه‌ااااام."خانه‌ام" نه به معنای حیاط خلوت و ویوی رو به دریا یا نه حتی به معنای داشتن دو پنجره،یکی رو به مشرق و یکی رو به مغرب.خانه به این معنا منظورم است‌ که قوانینش را خودم طی کرده باشم.قانون اینکه بعد حمام می‌توانی لخت بیایی وسط اتاق،راه بروی،یک چای هم بریزی بخوری و هر نیم ساعت یکبار یک تکه لباس تن کنی.قانون اینکه چند شب در هفته میتوانی بدون مسواک بخوابی،صدای تلویزیون حداکثر چند درجه باشد،چه وقت ها می‌شود وعده ناهار و صبحانه را سرهم کرد،شب ها کی بخوابی و برای صبح چند تا زنگ هشدار تنظیم کنی، گل ها را روی پیشخوان بگذاری یا حتما روی میز.نه منظورم این نیست که "خانه‌ام" واقعا یک خانه است.شاید یک اتاق باشد.بدون جاکفشی.بدون کلید.بدون آشپزخانه‌.بدون حمام‌.بدون تلویزیون.بدون در.بدون پنجره.بدون دیوار.بدون سقف.اینجا باید لفظ خانه را از واژه‌ی "خانه‌ام" حذف کنم.می ماند یک ضمیر متصل معلق در هوا.من از تمام این‌ سرمایه های بشری یک میم مالکیت دارم فقط.دلم میخواهد یک چیزی باشد.یک مجسمه سیمانی رو به روی ساختمان شهرداری اصلا.یک چیزی باشد که این ضمیر سرگردان را بچسبانم بهش.آنوقت آرام میگیرم.عشق من،کفش من،کادوی تولد ۴ سالگی من،کارت کتابخانه‌ی من،شال گردن من،حقوق ماهیانه من...اینها هر کدام نخشان را که بگیری و بکشی به یک آدم دیگر می‌رسند.آدم ها این موضوع را معمولا بعد از بازنشستگی‌ می‌فهمند.از آن وقت به بعد شروع میکنند به فلسفیدن.حس میکنند مرگ خیلی بهشان نزدیک است و به قول معروف هیچ‌چیزی را نمی‌شود با خود به گور برد.خوب هم هست اتفاقا.زودتر از دنیا دل می‌کنند و آن دم آخر را بدون کولی‌بازی_همراه یک لبخند ملیح که یعنی آره من میرم بهشت_ سپری می‌کنند.هر چه زودتر بفهمی که هیچ چیزی نداری زودتر خالی می‌شوی.بد است این.عاقبت بخیری ندارد.نمیدانم چرا دارم بهش فکر میکنم.دل آدم آرام نمیگیرد.چرا آدم نباید یک "مال خودِ خودِ خودمه" را از ته دل بگوید؟

اپیزودهای اتفاقی

امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفهمم فقط راضی‌ام‌ که وقتی بالا میروم حرفی رد و بدل نشود.
الان شب است.دوباره پشت میزم.ته اپیزود را پخش کردم.حامد صرافی‌زاده هیچ وقت این پست را نمیخواند ولی چون امروز فقط چند دقیقه حال مرا خوب کرد ازش ممنونم.بعد دوباره حالم همان شد.
+دختر بچه‌ای با موهای قارچی نگاهش به پنجره زیرزمین است و با وحشت گریه میکند.خاطرات بچگیم آنقدر بد است که حالا کابوس من شده‌.

ورقه خالی سبز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید