واقعیت افزوده
- Thursday, 7 Esfand 1399، 07:56 PM
- ۲ نظر
یک بار بهم گفته بود: تو دنیا رو یه طور دیگه نگاه میکنی. آخه من همیشه توی یه دنیای دیگه سر میکردم. یادمه یه بعدازظهر گرم تابستون بود. من دلم میخواست زمستون باشه. کاپشن و دستکش پوشیدم و رفتم توی حیاط، در ماشین رو باز کردم و تصور کردم که یه عالمه برف اومده و توی ماشین گیر افتادم. زیپ کاپشن رو بالا کشیدم و منتظر بودم تا نیروهای امدادی بیان نجاتم بدن؛ مثل اون روزی که با همون پراید آّبی توی برفا گیر افتادیم... مامان بیدار شده بود، هر چی گشت من رو پیدا نکرد. اومد دید با کلاه و شالگردن و کاپشن روی صندلی عقب پراید خوابم برده.
من همش توی یه دنیای دیگه بودم. وقتی بقیه مشغول زندگی بودن، میرفتن مدرسه، میمردن، خوشحال بودن، اپلای میکردن، توی دعوا کتک میخوردن، کسی رو دوست داشتن؛ من تو دنیای خودم مشغول زندگی بودم، مدرسه میرفتم، میمردم، خوشحال بودم، اپلای میکردم، توی دعوا کتک میخوردم، کسی رو دوست داشتم. دنیای منم دست کمی نداشت. راستش دنیای خودم رو خیلی وقتا ترجیح میدادم؛ چون خیلی واقعیتر از اینی بود که بقیه داشتن. بهخاطر همینم بود که اون شبی که داشت از پیشمون میرفت و من فکر میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمش، گوشیم رو در آوردم و توی نور ضعیف ته کوچه، یه عکس کجوکوله گرفتم. یجورایی میخواستم بعدا که دارم به یادش میارم، فکر نکنم اینم یکی از همون خیالبافیای همیشگی بوده. این کار رو خیلی اوقات میکردم چون همیشه مرز رویا و واقعیت قاطی میشد.
من اون روزا فکر میکردم دیگه خیلی زنده نمیمونم. امید بهزندگیم افتاده بود روی سراشیبی تند. ناراحت بودم که دارم اینطوری دنیا رو ترک میکنم. مثل این بود که بازیکن مورد علاقهت توی دقیقهی حساس گل بزنه و سانسورچی بیذوق بهجای صحنهی گل، نیمکت ذخیره رو نشون بده. اون عکس بیکیفیت، قشنگترین لحظهایه که ثبتش کردم تا بفهمم رویا نبوده. یکی از معدود دفعاتی بود که حواسش نبود. باید یادآوری میکردم که قرار بود سختترین زمستون عمرم رو بگذرونم اما مثل اینه که سانسورچی بیذوق رفته چای بریزه و حواسش به بازی نیست.
- 99/12/07
من همین امروز داشتم به تغریف واقعیت فکر میکردم...