ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

بوی خنکی از آن روز ها می آید

در این گرمای بی رحم و سوزان کویری،در هیاهوی این باد های گرم و پر از گرد و خاک یک خنکی عجیب احساس میکنم.یکچیزی که باعث میشود آفتاب مزخرف اینجا و اشعله های سرطان زایش را روی صورت عرق کرده ام احساس نکنم.یک حس خوب ان ته مه های دلم،گوشه اتاقم،زیر تختم و توی راه پله های قایم شده و نمیگذارد از سنگدلی آدم های اطرافم،بی رحمی راننده اتوبوس ها،بد اخلاقی آقای روزنامه فروش و استرس این امتحان های لعنتی سکته کنم و بیفتم بمیرم!

+ فقط یک نسیم خنک شرقی!خب؟

باورت می شود؟من هم خسته می شوم

زنی که با نا امیدی به برگه آزمایش بارداری اش خیره شده،خورشیدی که سعی می کند خودش را از بند ابر ها رها کند،بادی که لای شاخه ها می پیچد،مقنعه ای که مثل یک قلاده آزارم می دهد،نگاه های کثیف درد آلود،تن های خسته،یادی که فراموش نمی شود،اسمی که تکرار می شود،دختری که خوشحال نمی شود...

بشتابید،بشتابید...بلدوزر اعلا!

حالا که "بیان" هم به پت پت کردن افتاده می فهمم که مشکل از بلاگفا نبود.مشکل از هیچ سروری هم نیست!شاید مشکل از من است.من با پا قدم خوبم میتوانم با خریدن تنها یک محصول از مایکرو سافت آن را یک شبه محو کنم!همین که تاحالا تشعشعی از خودم ساطع نکرده ام خیلی است ها!



تصویری که میبینید یک وجوج است در یک عصر خیلی خیلی آرام و در نهایت بی توجهی به شتر های ویلان ودر اتاقش  دارد یک کتاب آبی با برگه های کاهی را برای nامین بار میخواند و با احساس خود شیفتگی فراوان می گوید:بذار از این لحظه رویایی عکس بگیرم. و سپس با ذوق فراوان از عکس کج و کوله ای که ثبت کرده است زیر لب زمزمه می کند"یاد یه شعر تازه میفتم...وقتی سرت توی کتاباته..."



+ چون دلم می خواهد حس خوبم را با شما شریک بشوم ولی خسته تر از انی هستم که کلی لینک بدهم و آهنگ زیبایی که در لحظه ثبت شده مشغول گوش دادنش بودم را آپلود کنم لطفا زحمت بکشید و در گوگولی تان سرچ کنید"نسکافه.رستاک"

بو ها را جدی بگیرید

امروز در مطب دکتر روانشناسم که ده سال داشت سعی میکرد فوبیای بچه هراسی مرا از بین ببرد یک پسر بچه که دور دهانش شکلاتی بود را بغل کردم.دو دقیقه قبل مادرش با نهایت زور آب دماغش را گرفته بود ولی من با تمام وجودم و بدون هیچ ترسی اورا در آغوش کشیدم...آه!چه بوی خوبی میداد...یک بوی خاص که تا حا تجربه اش نکرده بودم.حس میکردم که یک تخته شکلات تخت خالص را بغل کرده باشم.من با ولع تمام او را بو می کشیدم و آن رایحه خاص هر لحظه بیشتر میشد.دیگر هیچ ترسی از بچه ها نداشتم.لحظه ای با صدای مادر به خودم آمدم...

ــ عه وا خدا مرگم بده...خانوم لباستون کثیف شده؟ببخشید یادم رفت پوشکشو قبل از اومدن عوض کنم.

خانم بچه اش را بغل کرد و رفت...من ماندم و لکه بزرگ آن تخته شکلات خااالص:/(یکی از همان نگاه های امیرعلی نبویان وسط داستان خواندنش)

یک خانه در غربت تکنولوژی

در طول  یک ماه گذشته اینجانب از نعمت تکنولوژی واینترنت پرسرعت محروم بوده و همه شواهد مبنی بر این بود که من یک معتاد تمام عیار بوده ام که البته اعتیاد به اینترنت در جامعه آنچنان هم باعث شرمساری نمی شود پس عین خیالم هم نبود.از اسفند ماه سال گذشته تا کنون به کرات دیده می شد که من بدون هیچ انگیزه ای ساعت ها به چراغ های بی سوی مودم خیره شده ام و یا دارم وای فای های اطرافم را رصد میکنم که امواج هیچ یک برای رضای خدا بدون رمز رها نشده بودند.

تا همین دیروز عصر من نمونه کامل یک دختر نوجوان در دهه هفتاد بودم که با بی حوصلگی دست و پنجه نرم میکردم و پس از گذراندن دوران سخت ترک اینترنت تصمیم گرفته بودم که با درد بی نتی بسازم و از زندگی ام لذت ببرم.از همین تریبون از دوست عزیز و نازنیم"سارینا"تشکر می کنم که با امانت دادن چند کتاب انگلیسی به من باعث شد تا در خواندن کتاب با چالشی به نام نفهمیدن مواجه شوم و دست به گریبان دیکشنری در حال خاک و خول خوردن کنج کتابخانه شوم که تا قبل از آن تنها جنبه دکوری و اینکه "عجب آدمی خفنی هستم که کتاب به این کلفتی دارم"را داشته باشد.گفتنی ست همین کار تقریبا توانست نیمی از ساعت های فراغت را پر کند و درد ترک کردن اینترنت را التیام ببخشد.البته در اوایل کار هم روزی با دیگر دوست نازنینم "پریسا"به پاتوق همیشگی مان یعنی کتابسرای سبز مشرف شدیم و من تصمیم گرفتم که در راستای اقتصاد مقاومتی کتابی ایرانی تهیه کنم که البته حالا به شدت از گوش دادن به حرف دوستان و خریدن "قصه های امیرعلی"پشیمان هستم.چرایش را هم نمی گویم چون دوباره آبرویی دیگر ریخته خواهد شد.

امروز سرانجام بر آرزوی ظاهرا محالم که دیدن دوباره صفحه وبلاگم بود دستیافتم و بعد با خودم گفتم"حالا من به تمام دنیا دسترسی دارم...چه می خواهم؟".خدا به سر شاهد است که یک پشه هم از جلویم رد نشد و من را بر این نینداخت تا بر روی تاثیر انواع گروه خونی بر روی حس ششم پشه ها و گسترش آن در آسیای میانه سرچی به عمل آورم.

درست است که تجربه وحشتناکی داشتم اما بگذارید یک جمله کلیشه ای هم بگویم که"دنیا چیز های خیلی قشنگی دارد.پس گوشی هایمان را کنار بگذاریم و به دنبال زندگی واقعی برویم...من در این چند روز حس های بسیار زیبایی را مثل در کنار خانواده بودن تجربه کردم که با هیچ اینترنت فورجی حاضر نیستم عوضشان کنم.عاشقتونم خانواده عززززیزم.مخصوصا تو خواهر عزیزم!:/"