ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

she passed away alone at sea

...listen and pass






to the child drifting out at sea






حسی که به دریا دارم همین قدر تنهاست که حسم به این موسیقی.دربرابرهردو میتوان ساعت ها نشست و فکر کرد.آن هم نه یک فکر معمولی بلکه اندیشه ای شگرف و تصوری که میتوانم در ذهنم تداعی کنم یک فرد تنها در مقابل این عظمت شگفتی آور دریاست.نه یک دریای معمولی بلکه دریایی خاکستری و مواج و حسی که به تو میگوید هیچ کس دیگری در این گوشه دنیا نیست.میتوانی بزنی زیر گریه!تنهایی...تنهایی محض تا آنجا که زیر لب زمزمه میکنی«و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد»*

*مسافر-سهراب سپهری

وقتی بهش باور داری

زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ آمد. از خود دلتنگ شدند و دانستند به جز لطف خدا ملجاء و پناهی نیست. پس خدا بر آنها لطف نمود تا توبه کنند که خداوند بسیار توبه پذیر است و در حق بنده مهربان...
قرآن/خدا/ 118 توبه

وطن جاییست در قلبت

 

 

زمانی که خرمشهر اشغال شد را خیلی از ما جوان تر ها به یاد نمی آوریم.زمانی که مردم تمام زندگی خود را در یک ساک کوچک جمع می کردند و فقط به رفتن فکر میکردند.آوارگان جنگی به مرکز کشور مهاجرت کردند تا از آتش دشمن در امان باشند ولی از نگاه سنگین مردم چه؟تا پایان جنگ خیلی هایشان مهمان هموطنانشان بودند و بعد از آن خیلی ها برگشتند وخیلی ها به وطن جدید عادت کرده بودند و ماندند.ماجرا تمام شد...حالا کاری به رویاهایی که زیر آوار خانه ها دفن شد و عشق هایی که به رگبار بسته شد نداریم.

اما ماجراهایی هست که هنوز تمام نشده.مثل جولان دادن طالبان در افغانستان،سرگردانی مردم سوریه در مدیترانه،ترقه بازی های بزرگ در قلب بغداد،کمپ های اروپا که  نمایان گر یک خاورمیانه کوچکند،طرد شدگی و سرخوردگی های همیشگی تحت عنوان «پناهجو»...و پشت همه اینها کلمه تروریسم واقعیت ناگریز مردم است.

چند روز پیش در کمتر از چند ساعت قلبمان داشت از جا کنده می شد؛آن هم برای اتفاقاتی که در کشور های منطقه مانند زنگ تفریح هستند.برای وطن تنهایمان دلواپس بودیم و دلمان می خواست کسی بگوید که اینها فقط شوخی ست.شوخی هم بود چون  نسلی وجود دارد که در هر لباسی به عشق کشورش هر کاری بکند و دلمان باید هم قرص باشد.

بعد از اینکه تب و تاب حمله تروریستی تهران خوابید و به روال عادی زندگی برگشتیم جایی می ماند برای کمی فکر درباره آدم هایی که سال هاست به این انفجار ها خو گرفته اند و تروریست مثل نقل و نبات در شهر و روستایشان پیدا می شود،آدم هایی با یک غم بزرگ در قلب در امتداد راهی که پایانش پیدا نیست و البته جای ماندن هم نیست.

سال هاست که ایران میزبان پناهجویان افغانستان است؛مانند خیلی کشور های دیگر.اما بغضی را که آنها سال ها در گلو داشتند تازه داریم می چشیم.غم دوری از وطن و دلواپسی برای خانه ات یک طرف قلبت برای همیشه می ماند ولی زخمی که هرروز تازه تر می شود همان نگاه سنگین مردم است.اینکه قبول کنی تو بیگانه ای بیش نیستی و اینجا کشورت نیست که بتوانی بدون منت در آن خوشحال باشی کمی تلخ است.اگر پای صحبت های تمام مهاجران دنیا بنشینید تمام غصه شان را میتوانند در همین عنوان«پناهجو» برایتان خلاصه کنند.حتی کسانی که به اروپای غربی رفته اند و طعم رفاه بیشتری را می چشند باز هم نمی توانند برایتان توصیف کنند که «وطن» چه واژه عجیبی ست.

اتفاقات اخیر فقط کمی از حس مهاجران مقیم ایران را به یادمان آورد.پس شاید لازم باشد با آنها به گونه ای دیگر برخورد کنیم.تحقیر و توهین به ملیتشان نمی تواند کلید پیشرفت ما باشد.برای همدردی با پاریس شمع روشن می کنیم و پاریس به احترام ما چراغ های برج ایفل را خاموش می کند.اما برای کسانی که سال هاست کشورشان را در این حال بد میبینند چه کرده ایم؟شاید دنیا هم به این ماجرا عادت کرده...اما بیایید واقعا همه باهم باشیم.همه دنیا علیه تروریست.

 

چای داغ؛باد گرم

چشمانت را ببند و به خانه ای در کویر فکر کن.در آخرین روز های بهار؛هوای داغ و باد هایی آوازخوان که از چهار طرف می آیند و در هم می پیچند و لباس های نم دار روی بند را به رقص در می آیند.

از شیار یک دیوار آجری به حیاط خانه مردم زل بزن و زندگی را لمس کن:باغچه نصف حیاط را گرفته و درختان انگور تمام باغچه  را. پرتو های زرین خورشید ظهرگاهی از لای برگ های پهن و سبز «مو» به داخل خانه تابیده اند.پنکه سقفی بی حال تر از کبوتر های گرمازده،عین آدم های شل و ول دست هایش را باز کرده و دور خودش چرخ  می خورد.سفره ناهار روبه پنجره های بلند هن شده.کاسه های لعابی:نان خشک،دوخ،خیار،گردو، گلپر و...ریحان معطر.و خواب بعد از ناهار،وسوسه برانگیز ترین اتفاق این نقطه ی دنیاست.

حالا چشم هایت را باز کن:

پنکه سقفی _ تر تر_ صدا می دهد و پرده های تور جلوی در کنار می روند.خورشید بعداز ظهر تا گل وسط قالی لاکی رسیده.حیاط آب پاشی شده منتظر پذیرایی از اهل خانه است.گلیم  رنگ و رو رفته را زیر سایبان درخت انگور می کشند و حالا یک عصرانه دلپذیر:چای و دارچین،هندوانه و نان و پنیر و باز هم ریحان؛باز هم عطر دیوانه کننده اش.خورشید می رود تا در جای دیگر دنیا به زندگی ها رنگ ببخشد.دخترها چادر گلدار به سر کرده و روایتگر زندگی عروسک های پارچه ای همیشه خندانشان هستند.توپ جدید خاکی_ که جایزه نه ماه درس خواندن پسربچه هاست_ یکهو می افتد وسط  زندگی دختربچه ها.صدای دعوایشان حتی وقتی لابه لای بوق ماشین ها و هلهله مردم در خیابان اصلی گم میشود هم قابل تشخیص است.

شب صدای جیرجیرک ها لحظه ای هم قطع نمی شود اما قابل تحمل تر از صدای تر تر پنکه و در موارد پیشرفته تر، صدای کولر غول پیکر است.انگار ستاره ها همه جمع شده اند دور پشت بام تا پشه بند و پیژامه راه راه پدر راتماشا کنند.لازم نیست حتی چشمانت را ببندی و توی ذهنت ستاره هارا بشماری.قبل از اینکه بتوانی دب اصغر را امتداد دهی و به دب اکبر برسی چشمانت غرق خواب می شود.

چشمانت را ببند و یکبار دیگر این رویا را مرور کن.

و.ج

از کویر!