ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

سوسک بالدار

امشب دوباره یک مرگی ام شده که خوابم نمی برد؛حتما خب.

داشتم درباره دلتنگ شدنم حرف میزدم.فکر میکردم فقط دلم برای او تنگ شده؛بیشتر که فکر کردم دیدم دلم برای خیلی چیز های دیگر هم تنگ شده.مثلا آن لواشک ده تومنی ها که از مغازه آقاجون می آوردیم،بستنی کیم هایی که جلدشان سبز و گاهی قرمز بود و من نمیدانستم که یک روزی اینقدر برایم خواستنی می شوند،برای بستنی زمستانی که یکبار از بوفه مدرسه مامان اینها خریده بودم،آن تاب گل گلی سبزی که توی حیاط آویزان بود،حتی برای صبح ها ساعت هفت که می نشستیم و با بابا صف زن های چادری را نگاه می کردیم و خوشحال بودیم که بقال محل برایمان شیر اضافه نگه می دارد،برای روز هایی که با یک پفک راضی می شدم مدل خاله شوم و موهایم را مثل همیشه کپ کوتاه می کرد....دلم؛آخ از این دلم!دلی که می خواهد همه دنیا را اش بگیرند و او برگردد به پیکان سفید بخچالی و صدای آریان را گوش دهد.کم کم او میان دل تنگی هایم گم شد.انگار درد های عمیق تر،درد های سطحی را تسلی می دهند.

 


صداهایی هستند که به خاطرات جان می دهند

+همیشه یک کتاب فیزیک قطور در دسترس خودتان داشته باشید.حتی اگر تا آخر عمرتان به مبانی فیزیک کوانتوم نیازی نداشته باشید،قطعا در وقتی هایی که سوسک بالدار می آید توی اتاق و دمپایی ندارید به کار می آید(از سری پیرهن های پاره وجوج)

 

+همه گروه های موسیقی مورد علاقه ام هم ترکیده اند خداراشکر!

 

بیست تومن استقلال مالی

این چند روز خدا هی حال می دهد و هی حال می گیردم!

اصلا یک حس خوبی داشتم امروز.برای اولین بار پول در آوردن را تجربه کردم.آن هم نه از خبرنگاری؛نه.از نقاشی.

خلاصه که زنگ زد وگفت توی فلان کانون مربی برای چند ساعت می خواهند.میروی؟

گفتم بله و در آن ظهر تابستانی که حتی گرمای هوا هم خوشایند به نظر می رسید ده تومنی ها را توی مشتم گرفتم و پریدم توی اتوبوس.اصلا مهم نیست که آن پول خیلی کم به نظر می آید.ارزش برای چند لحظه مفت خور به نظر نرسیدن را داشت!

وقتی از دوچرخه برای مصاحبه زنگ زده بودند گفتم دوست داشتم در دهه هفتاد یا هشتاد نوجوانی میکردم چون فکر می کردم آن روز ها حال و هوای دیگری داشت.اما حالا به نظرم همین که یک بچه دهه نودی چاقالو که عشق تبلت است و به زور می آید کلاس نقاشی نیستم خودش جای شکر دارد.

 

 

 

بیست و یک مرداد؛بیست ویک نوجوان:)

 

_ خودمانیم.چقدر دلم برای روزهایی که مامان با یک بسته مداد رنگی جدید که عکس یک دختر بچه رویشان بود می نشست پشت در کلاس نقاشی ام تنگ شده!

بین تفاوت ره از کجا تا به کجاست...

سرگرم ساختن رنگ و منتقل کردنش روی بوم بودم.بیشتر از ساختن رنگ خوشم می آید تا چیز های دیگر نقاشی.یک هنرجوی دیگر نشسته بود و فیگور ها را یاد می گرفت.مربی داشت توضیح میداد:«مرد ها معمولا شانه های پهن تری دارن؛بخاطر اینکه برای انجام کار های سنگین توان کافی داشته باشن...زن ها اما لگن پهن تری دارن؛بخاطرمسئله زایمان و بچه دار شدن...دیگه تفاوت دیگه ای بینشون نیست.»دلم می خواست حرف های مربی را ضبط کنم و در صحن علنی مجلس پخش کنم.اینکه تفاوت زن و مرد را تنها در این دو مورد خلاصه کنی و بگویی تفاوت دیگری ندارند دیدی می خواهد که هر کسی ندارد.برایم جالب بود که یک مربی با تجربه نقاشی در جامعه ای که ساده ترین اصول برابری جنسیت رعایت نمی شود اینطور دو کفه ترازو را بهم نزدیک و نزدیک تر کند.بیشتر از عرفان نهفته در وجود نقاشی خوشم می آید تا پاشیدن رنگ ها روی بوم.

جونم برات بگه که...

آره خب ما اونجا بودیم.الان که نه ولی موقعی بود که رگبارای اردیبهشت شروع شده بود.ما از شدت کلافگی رفتیم توی ساختمون قدم بزنیم.خداییش محشر بود.ویوش هم عالی بود.همممه تهران پیدا بود.اول رفتیم تو دسشوییا.چیز جالبی نبودن جز اینکه آیینه هاش خیلی بزرگ و تمیز بودن.آیینه مهمه؛آیینه دسشویی که دیگه خیلی مهم تره!اگه نبود که یکی مثل قیصر امین پور اسم کتابش رو نمیذاشت «آیینه های ناگهان».نه میذاشت؟!

خلاصه دویدیم بیرون.همه چی خوب بود.دوباره رگ بار زد.ما رفتیم یه جایی که روی درش نوشته بود«بخش کودک و نوجوان».هیشکی به جز ما نبود.کتاب خونه ملی؛بخش کودک و نوجوان؛یه عالمه کتاب تازه و بدون وجود هیچ کس دیگه ای.معرکه تر از این نمی شد.البته اون خانومه،همون که موهاش زرد بود،ازون زردایی که حال آدمو بد می کنه؛بهمون کلی غر زد.اعصاب نداشت:کیفتونو بذارید دم در،به کتابای این قفسه دست نزنید،کتابا رو دوباره نذارید توی قفسه.خلاصه که این جای معرکه رو کوفتمون کرد.ولی همه چی بی نظیر بود.عکس نویسنده ها رو دیوار بود،میز و صندلی های تمیز و سالم،کتابای تازه چاپ شده...اووووف.کتابا تمیز و نو بودن.مث زهراییه که نبود همش یه مشت پسر چاقالو با جورابای بو گندوشون نشسته باشن کنار چار تا قفسه پر از کتابای چهارده معصوم!مث فرهنگسرا هم نبود که کنکوریا بیان اونجا وسط ماه رمضون چیپس و ماست و تخمه آفتابگردون بخورن!

به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که چی می شد ما هم یکی ازین جاهای معرکه داشتیم؟یکی از همین کتابخونه بزرگا؛ازینا که توش گم میشی؛ازینا که میری توشون ندید بدید بازی در میاری و یه کاری می کنی که خانوم مو زرده بره حراستو صدا کنه بگه بیا اینجا دوتا بچه اومدن،آره مال همین جشنواره هه بودن احتمالا؛ازینا که زیر رگبارای اردیبهشت میری داخلشون و از پنجره باغچه هاشونو نگاه می کنی؛به اون دوتا دختر پسره بی حیا که انگار اومدن چارباغ نگاه می کنی و تو گوش دوستت یه چیزی می گی.آره دیگه یکی از همینا.اصن چی می شد جای ما با یکی از این پونزده میلیون نفری که ماهی یه کتاب هم شاید نخونن عوض می شد؟اووووف.ولی عجب چیزی بود دختر!بیا یبار دیگه هم بریم.ایندفه اول موهای زرده اون خانومه رو می کشیم که بره استعفا بده:)




بعدش به خودم گفتم یه کتابدار مهربون مو فندقی می شم!