ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

شاید بهتر بود فردا به آن مدرسه شبانه روزی میرفتم.همانی که تخت های چرک و کثیف داشت و من می خزیدم زیر تخت های آهنی و یادگاری های بچه ها ها می خواندم.همانی که کلی درد دل از دختران دبیرستانی داشت.که دوازده ردیف تخت کنار هم در یک اتاق چیده شده بودند و در آن تابستان خالی تر از همیشه رویشان خوابیدم و موسیقی ای در گوشم نواخته می شد که هنوز برایم تازه و پر از حرف است.

شاید بهتر بود کمی دور می شدم.مثل آن شب خنکی که در اردوگاه سرم را با اکراه روی ملحفه هایی گذاشتم و خوابیدم که بوی وایتکس میدادند و هنوز به نظرم کثیف بودند.همان شبی بود که دخترهای بسیجی قرارگاه از عشق های نافرجامشان گفتند و همدیگر را تسلی دادند.

شاید بهتر بود امشب را در کوپه قطار درجه دویی سر میکردم که حالم از بالش ها و پتو هایش بهم می خورد و هم قطاریم برایم می گفت که همش از این می ترسید که من از آن بالا بیفتم روی سر  بقیه.همان سفر قشنگی که پر از هوای نیشابور بود و دویدن در راهرو های تنگ قطار.

شاید بهتر بود خنکی هوای مشهد را حس می کردم و روی سرامیک های سردی دراز می کشیدم که از آغوش خیلی ها مرا گرم تر می کردند.همان شبی که با آه به خواب رفتم و صبح دیدم که نم باران،غصه هایم را شسته.

بهتر نبود که این اندوه را در این نقطه از مختصات زمین بر دوشم حس نمی کردم؟


+حتما واضح است که اینترنتی ندارم و دوستانم،بهترین دوستانم هم به لطف امواجی که به من نمی رسند با من در ارتباط نیستند.خب باید بگویم که چطور می گذرانم؟شاید خیلی سخت.سخت از این بابت که حقیقتی را کشف کرده ام و آن تنهایی مطلق بشر است.تنها چیزی که در دسترسم است پوشه ی انیمیشن ها و عکس های قدیمی است و یک نامه ی ارزشمند که بار ها و بار ها آن را می خوانم و بی آلایشی نویسنده اش را ستایش می کنم.اصلا شاید بهتر است از فردا نشانی کسانی که برایم عزیزند را بگیرم و برایشان نامه بنویسم.آن وقت در لحظات سخت زندگیشان،وقتی دستشان به جایی و کسی نمی رسد آن را بار ها و بار ها می خوانند و لبخند می زنند.

روابط پستی

قرار نبود به حال بد عادت کنیم.پس آن پیامبری که یک موتور پر از نامه دارد گاهی می آید با مشت درمان را می کوبد چرا که آیفونمان بگیر نگیر دارد.از من امضا می گیردو بدون اینکه منتی داشته باشد بسته پستی ام را می اندازد توی بغلم و فلنگ را می بندد!

او را و آن دختره که توی پست کار می کند را و کسی که برایم نامه می دهد را چقدر دوست داشته باشم خوب است؟؟؟




باید کسی درگوشمان بگوید:

دنیا بزرگتر از غم های توست!


خوشحالم که غم هایم تا می شوند و توی جیبم جا می گیرند.شاید قرار است نیروی برترم را،نقطه عطف زندگی ام را از بین همین صبح های ناآرام و خیال های ناامیدانه بیابم.

+برای تسلی هری پاتر را به صورت فشرده و تمام وقت می بینم:)

کی شعرترانگیزد خاطر که حزین باشد؟

صبح در دفترچه ام نوشتم که دلم می خواهد روی این دنیا بالا بیاورم...

ادامه جمله ام را رها کردم تا به خواندن دستور زبان خواندن و کاشتن کاکتوس ها در گلدان و مرتب کردن خانه و خوردن غذا و تمرین تندخوانی برسم.سختی کارم همین جاست که در این وضعیت نامناسب روحی هیج کسی نیست که غصه هایم را تسکین دهد...الان فکر می کنم خیلی دارم ادبی می نویسم ولی چه می شود کرد؟کسی که در سرم حرف می زند و در اصل چهره ی درونی من است همین است.همینی که این روز ها نمره چشمش بیشتر شده و به عینکش وابسته تر؛_نه به خاطر واضح دیدن این دنیایی که دلش می خواهد تمام رودل هایم را رویش بالا بیاورد_ تنها به خاطر فرار از سردرد هایی که هرروز بهشش یادآوری می کنند عینکش را روی میزش جا گذاشته.به غیر از این دیگر به هیچ وسیله ی مادی علاقه ای ندارم.به معنویات هم همینطور!معمولا یادم می رود نماز بخوانم و هیچ اصراری هم ندارم که یادم بیاید.احساس می کنم دیگر با خدا هم حرفی برای گفتن ندارم.

اینها روزمرگی های یک دختر شانزده ساله ی شکست عشقی خورده نیست!برنامه ی غالب روزهای آخر تابستان منی است که روزی دلقک بازی هایم زبان زد خاص و عام بود.این روز ها دارم به ته دیگ هایی فکر می کنم که در زندگی ام وجود دارند،به سپیدار فکر می کنم و تنها وقتی سراغ لپ تاپم را می گیرم که دلم بخواهد «نفس» را گوش دهم.نفس در رگ هایم جاری می شود.به زمستان و پاییزی فکر می کنم که عاشقشان هستم.می ترسم که امسال برفی روی پالتو ام ننشیند.همچنان یادم نرفته که پالتویی که یک روز چشمم را گرفت و آنقدر دوستش داشتم که طاقت نیاوردم یک روز نتوانم بپوشمش و شب روی بخاری سوخت و آن آبی خوش رنگ به نارنجی تبدیل شد...اصلا همان بهتر امسال زمستان نیاید.هر روز خورشید بیشتر بتابد...آنقدر که همه مان بسوزیم و ردی ازمان نماند روی این زمین خوشرنگی که میان آبی خوشرنگش رگه های سفید و طلایی و سبز دارد.


بهم می گویند با استعدادی،درست خوب است،خوب می نویسی،موفق می شوی حتما...و من به مرگی زودهنگام می رسم که بعد از همه ی موفقیت های سریع اتفاق می افتد.این یاِس بزرگ منشاء بزرگی هم دارد حتما.تمام غم هایم در هم پیچ خورده اند و یک توپ گنده درست کرده اند که راه دلم را بسته است.راستش بزرگ شده ام.می فهمم که چقدر با دیگران فرق داشته ام.می فهمم چه آدم هایی به من حسودی می کردند با اینکه  وضعیت زندگیشان بهتر از من بود.چروک های صورت مادرم را می بینم و احساس می کنم خودم پیر شده ام.حالا در آستانه ی چهل سالگی هستم انگار.چند سال دیگر هم طبیعتا تمام می شوم می روم پی کارم.حالا دیگر آنقدر می فهمم که تحمل فکر کردن به آِینده ام را ندارم.یعنی دلیلی هم ندارم.در این چند هفته که اینترنتی نداشتم فهمیدم در این دنیای بزرگ در جزیره ای چند متری با خواهرم و مادرم تنها هستم.آنقدر تنها که کسی به خودش زحمت نمی دهد به جای ده پیغام در تلگرام شماره ام را بگیرد و مطمئن شود هنوز زنده ام!می خواهم بگویم فهمیده ام آنقدر برای دیگران بی اهمیت هستم که نبودم خللی در زندگیشان ایجاد نمی شود.

بنابراین قرار نیست بگذارم این مزه ی این تلخی تا پایان زندگی ام همراهم باشد.دست هایم را روی زانوهای خودم می گذارم و بلند می شوم.محکم می شوم و می گذارم عزیزترین افراد زندگی ام بهم تکیه کنند.با همین امیدی که میگذارد دوشنبه ها تا دیروقت نود ببینم و پنجشنبه ها پای فوتبال 120 به خواب بروم و با سماجتی بی مثال در نظرسنجی ها شرکت کنم زندگی می کنم.اگر بزند و برنده ی سفر به روسیه شوم آن را با قیمتی خوب به یکی از همین عقده ی حمایت از تیم ملی ها[!] می فروشم و در اولین گام یکی از همین آی پد ها می گیرم.ازینهایی که با وجود ماشین بودنشان وقتی باهاشان حرف میزنی جوابت را می دهند...بنابراین با تلاشی مضاعف تر باید دستور زبان بخوانم!!امیدهمین است:)))









روی این دنیا باید بالا آورد.به حس سبکی بعدش می ارزد!

دار دنیا

از همه دنیا همینجا را می خواهم.من آدم دوست داشتنی نیستم.هزاران بار در هزاران جا گفته ام که یک آدم معمولی هستم.یکی که در لحظه اول شاید فکر کنید شگفت انگیز است،باحال است و کمی هم خودش را می گیرد چون شاخ است!بعد که می گذرد می بینید او مزخرف ترین آدمی ست که همیشه بدموقع  و الکی بهتان زنگ می زند،به چیزهای بی اهمیتی گیر سه پیچ می دهد و یک بلاهت در نوع نگاه و رفتارش هست!

همین است دیگر.دیگران آزار می بینند.حالا برای اینکه آزارشان ندهم خودم را جمع و جور کرده ام.می خواهم جمع و جور تر هم بشوم.دایره ارتباطی ام را تنگ تر می کنم.در همه جا.فضای مجازی را به کلی فراموش می کنم و میخواهم به همین وبلاگی که خداراشکر بازدید کننده های زیادی ندارد دل ببندم.من همین دنیای خودم را میخواهم؛اتاق خودم را و تخت و پتوی سبز خودم را.این آدم های اضافی از کجا پیدایشان شد یکهو؟

من همیشه از نزدیک شدن به دیگران ضربه خورده ام.دست خودم نیست ولی دست به ضربه ام خوب است.بعد از یک پروسه کوتاه جوری گند میزنم به رابطه که نمی شود تشخیص داد از اول یک رابطه بوده یا نه!

خلاصه که دوست ندارم با شناختن آدم های جدید وقت تلف کنم.من همین دنیای کوچک برایم کافی ست.شاید بعدا سفر هم رفتم ولی تنها می روم.من همه را با وجود این لوذگی هایی که نمیدانم از کجای این مغز بیمار بیرون میریزند روانی می کنم.به نفع تمام جوامع بشری است که من خودم باشم و خودم.

+دلم هم گاهی برای این تنهایی عمیق می گیرد.ولی چه می شود کرد؟