در طول یک ماه گذشته اینجانب از نعمت تکنولوژی واینترنت پرسرعت محروم بوده و همه شواهد مبنی بر این بود که من یک معتاد تمام عیار بوده ام که البته اعتیاد به اینترنت در جامعه آنچنان هم باعث شرمساری نمی شود پس عین خیالم هم نبود.از اسفند ماه سال گذشته تا کنون به کرات دیده می شد که من بدون هیچ انگیزه ای ساعت ها به چراغ های بی سوی مودم خیره شده ام و یا دارم وای فای های اطرافم را رصد میکنم که امواج هیچ یک برای رضای خدا بدون رمز رها نشده بودند.
تا همین دیروز عصر من نمونه کامل یک دختر نوجوان در دهه هفتاد بودم که با بی حوصلگی دست و پنجه نرم میکردم و پس از گذراندن دوران سخت ترک اینترنت تصمیم گرفته بودم که با درد بی نتی بسازم و از زندگی ام لذت ببرم.از همین تریبون از دوست عزیز و نازنیم"سارینا"تشکر می کنم که با امانت دادن چند کتاب انگلیسی به من باعث شد تا در خواندن کتاب با چالشی به نام نفهمیدن مواجه شوم و دست به گریبان دیکشنری در حال خاک و خول خوردن کنج کتابخانه شوم که تا قبل از آن تنها جنبه دکوری و اینکه "عجب آدمی خفنی هستم که کتاب به این کلفتی دارم"را داشته باشد.گفتنی ست همین کار تقریبا توانست نیمی از ساعت های فراغت را پر کند و درد ترک کردن اینترنت را التیام ببخشد.البته در اوایل کار هم روزی با دیگر دوست نازنینم "پریسا"به پاتوق همیشگی مان یعنی کتابسرای سبز مشرف شدیم و من تصمیم گرفتم که در راستای اقتصاد مقاومتی کتابی ایرانی تهیه کنم که البته حالا به شدت از گوش دادن به حرف دوستان و خریدن "قصه های امیرعلی"پشیمان هستم.چرایش را هم نمی گویم چون دوباره آبرویی دیگر ریخته خواهد شد.
امروز سرانجام بر آرزوی ظاهرا محالم که دیدن دوباره صفحه وبلاگم بود دستیافتم و بعد با خودم گفتم"حالا من به تمام دنیا دسترسی دارم...چه می خواهم؟".خدا به سر شاهد است که یک پشه هم از جلویم رد نشد و من را بر این نینداخت تا بر روی تاثیر انواع گروه خونی بر روی حس ششم پشه ها و گسترش آن در آسیای میانه سرچی به عمل آورم.
درست است که تجربه وحشتناکی داشتم اما بگذارید یک جمله کلیشه ای هم بگویم که"دنیا چیز های خیلی قشنگی دارد.پس گوشی هایمان را کنار بگذاریم و به دنبال زندگی واقعی برویم...من در این چند روز حس های بسیار زیبایی را مثل در کنار خانواده بودن تجربه کردم که با هیچ اینترنت فورجی حاضر نیستم عوضشان کنم.عاشقتونم خانواده عززززیزم.مخصوصا تو خواهر عزیزم!:/"