پلیور صورتی ام را روی لباسم پوشیدم و از خانه دوییدم بیرون؛اولین قطره پاییزی افتاد روی دماغم.
تا مطب چشم پزشکی دوییدم و پرینت چشم هایم را گرفتم.
تا کتابخانه دوییدم و کتاب ها را پس دادم.
توی اتوبوس زیست خواندم.
هرکجای دنیا باشی،در هر نیمکره زمین که باشی؛اگر دماغت خیس شده حتما پاییز است.یا شاید غمگینی و خیلی زیاد هم غمگینی
یک اتفاق هیجان انگیز برایم افتاده.یکی که اسمش شبیه شبیه خود خودم است با من حرف زده.شماره ام را از مامان گرفته و توی تلگرام دارد نصیحتم میکندکه بروم فنی حرفه ای؛از اینکه میبینم کسی توی دنیا هست که اسمم را یادش نمیرود،آن را با "ح" نمی نویسد و تنها نیستم هیجان زده ام!خیلی خیلی زیاد:)
آهنگ های قدیمی ام را یکی یکی از توی درایو خاک خورده ام پلی میکنم و گوش می دهم و نفس میکشم.کاش یکبار دیگر که زمستان ها ساعت سه صبح از خواب میپرم از پشت پنجره باریدن برف هارا تماشا کنم و "تو حتی" را گوش بدهم...کاش یکبار دیگر ماشین قراضه مان وسط راه خاموش شود و توی برف ها هلش بدهیم و خودمان بخوریم زمین...کاش سه شنبه صبح ها از شوق اینکه با خانم مغزی ادبیات داریم توی هوا بال میزدم...کاش یکبار دیگر دو ترکه سوار دوچرخه میشدیم وآلاسکا و لواشک ده تومنی لیس میزدیم...کاش یکبار دیگر تمام زورمان را میزدیم تا آن مجله هه که درباره موسیقی بود را گیر بیاوریم...کاش یکبار دیگر من بهترین پاییز زندگی ام را تجربه میکردیم:)