یک قولهایی بهت داده بودم.نشد که بشه.این رو مینویسم که فکر نکنی یادم رفته.من تمام اون روزها رو یه جایی توی درز کلهم نگه داشتم.اومدم که بهت بگم لباسهات پیش منه.تا خورده و تمیز و بعضیاش هنوز خط تا داره؛خوب میدونم که تو حتی برنامه ریخته بودی که کدومشون رو کجا بپوشی.میدونی بعد از اینکه تو رفتی من نمیدونستم باید چی رو دقیقا چیکار کنم.همه چیز همینطور معلق موندهبود.حتی وقتی ازم میخواستن بایستم تا عکس بگیرم نمیدونستم باید دستهامو چطور نگه دارم.من هیچوقت نرفتم شکری تا کتابهامو بفروشم.حتی دنبال آقای عابدی هم نگشتم تا با قیمت خیلی خوب برشون داره.حالا باید یه کیف سبکتر هم میگرفتم.
چندشب قبل قصد کردم که از کوه بالا برم؛بشینم همون جای معهود و شهرو ببینم.نتونستم.نفس کم میارم.یه شبی زل زدهبودم به انحنای قشنگی که جاده _موقع پیچیدن بین دوتا کوه _به خودش داده.یه روشنیهایی اون طرفا بود؛چراغ ماشینها که عین ستاره تو تاریکی گم میشدن....یاد تو افتادم که چقدر دلت میخواست سر همین پیچ،سرت رو بچرخونی و آخرین تصویرت رو از چیزها ضبط کنی.
این همون پیادهرو هاست،با همون درختهای همیشگی.من اینبار سمت دیگهای رو نگاه میکنم.دوست نداشتم اینطور برات بنویسم.غمگین نیستم.حالم خوبه.هر چی که هست از سر دلتنگیه.جات زیادی خالیه.