پنجشنبه ها خدا می آید روی زمین...می نشیند و سازدهنی میزند
- Thursday, 23 Mehr 1394، 05:58 PM
- ۸ نظر
امروز که از خواب بلند شدم می دانستم یک اتفاقی قرار است بیفتد...مثل همیشه آن فرم سرتاپا سورمه ای را پوشیدم و رفتم مدرسه.ولی هیچ چیز مثل همیشه نبود.باور کنید که آسمان صبح امروز مروارید می پاشید روی زمین...
وقتی که دست "میم جان"را گرفته بودم و داشتیم از پله ها بالا میدویدیم یکهو چشم های شکلاتی ام درخشیدند و فهمیدم که بالاخره روزش رسیده است...تمام مدتی که بالای آن سکوی استرس آور بودم فقط به این فکر کردنم که"میم جان مهم تر از هر اتفاقی است که می افتد"بعدش که پایین آمدم توی چشم های میم جان نگاه کردم و خندیدم.اصلا گریه توی کار من وجود ندارد!حتی اگر میم جان بخواهد برود من فقط بغض میکنم و می آیم اینجا از درد هایم می نویسم!و آنوقت که من دست های میم جان را گرفته بودم تمام راز هایم برملا شدند و یک ساعت بعد وقتی داشتم خیابان هارا با میم جان گز میکردم و او داشت طبق عادت همیشه اش توی افکار من و گوشی ام سرک می کشید تازه متوجه آن راز ها شد؛آن هم درحالی که دست های من یک ساعت پیش همه شان را لو داده بود!
میم جان فهمید که من چه فکر هایی را با خودم حمل میکنم،عکس هایی را که گرفته بودم نگاه کرد و مثل همه به من گفت"تو دیوونه ای!!؟؟؟"و من فقط خندیدم چون گریه حتی برای راز های برملا شده توی کار من نیست.میم جان آن چیز های ممنوعه را هم دید!همان چیز هایی که فکر میکرد من به خاطر آن هاست که مسخره اش میکنم را دید و فهمید من به همه شان اعتقاد قلبی دارم...میم جان حالا راز های برملا شده ای را می دانست که به آسانی گرفتن دست های گرم من برایش فاش شده بودند!
میم جان خوشحال بود..نمیدانم از اینکه فهمیده بود ما با هم،هم عقیده ایم یا اینکه هیچوقت نباید مرا از روی ظاهرم قضاوت میکرده است؛ولی چشم هایش شکلاتی شدند مثل چشم های خودم!مرا وسط خیابان و کنار روزنامه فروشی درحالی که یک خروار مجله و روزنامه دستم بود بغل کرد و من برایش خط و نشان کشیدم!می دانید؟نباید کسی بفهمد!هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچکس هیچکس هیچکس نباید بفهمد من تمام آن فیلم ها و عکس های ممنوعه و آن فکر ها را نگه داشته بودم که یکروزی او راز مرا بفهمد.می دانید؟هیچکس...حتی شما خواننده عزیز!اصلا برای شما هم خط و نشان می کشم که یکوقت به کسی نگویید...
..............
وقتی داشتم با همان خروار انواع نشریات تبلیغاتی توی کوچه های قدیمی نجف آباد قدم میزدم یکهو صورتم خیس شد(از گریه؟هه!چه فکر ها می کنید ها.من که گفتم با گریه میانه ای ندارم!)و بعد بوی کاه گل...داشت باران می آمد،آن هم از آسمانی که فقط چند تا تکه ابر پاره پاره تویش پرواز می کردند.توی فکرم امروز را مجسم کردم:مثل روزهایی دیگر که من رفتم این کلاس های مذخرف فوق برنامه و در راه برگشت همه راز های توی دلم را انداختم کف دست هایم،دست های میم جان را گرفتم،راز هایم را گذاشتم کف دستش وحالا چقدر آرامم...چه باران لطیفی...چه بوی خوبی..چه پنجشنبه مقدسی...!آه!گفتم پنجشنبه؟بله پنجشنبه ها مقدسند چون از همان اولش که بچه بودم پنجشنبه ها میرفتیم به زیارت زاینده رود،میرفتیم پارک،میرفتیم سد چادگان...و حالا هم که بزرگ شده ام پنجشنبه ها قدوسیت بیشتری دارند انگار برایم!پنجشنبه "دوچرخه"چاپ میشود،پنجشنبه میروم کتابخانه،پنجشنبه میروم کلاس نقاشی،پنجشنبه برای آن سه نفر که حالا چهار نفر شده اند فاتحه ای میخوانم و امروز...پنجشنبه ای که راز دلم را به قیمت شکلاتی شدن چشم های میم جان فاش کردم،دست هایش را گرفتم،بغلش کردم...احساس خوشبختی کردم و امروز...اول محرم بود
الان شما فهمیدید عاشق پنجشنبه ها هستم یا بیشتر توضیح بدهم برایتان؟
پنجشنبه ای ابری پر کشید...ولی...به کجا؟
وقتی که دست "میم جان"را گرفته بودم و داشتیم از پله ها بالا میدویدیم یکهو چشم های شکلاتی ام درخشیدند و فهمیدم که بالاخره روزش رسیده است...تمام مدتی که بالای آن سکوی استرس آور بودم فقط به این فکر کردنم که"میم جان مهم تر از هر اتفاقی است که می افتد"بعدش که پایین آمدم توی چشم های میم جان نگاه کردم و خندیدم.اصلا گریه توی کار من وجود ندارد!حتی اگر میم جان بخواهد برود من فقط بغض میکنم و می آیم اینجا از درد هایم می نویسم!و آنوقت که من دست های میم جان را گرفته بودم تمام راز هایم برملا شدند و یک ساعت بعد وقتی داشتم خیابان هارا با میم جان گز میکردم و او داشت طبق عادت همیشه اش توی افکار من و گوشی ام سرک می کشید تازه متوجه آن راز ها شد؛آن هم درحالی که دست های من یک ساعت پیش همه شان را لو داده بود!
میم جان فهمید که من چه فکر هایی را با خودم حمل میکنم،عکس هایی را که گرفته بودم نگاه کرد و مثل همه به من گفت"تو دیوونه ای!!؟؟؟"و من فقط خندیدم چون گریه حتی برای راز های برملا شده توی کار من نیست.میم جان آن چیز های ممنوعه را هم دید!همان چیز هایی که فکر میکرد من به خاطر آن هاست که مسخره اش میکنم را دید و فهمید من به همه شان اعتقاد قلبی دارم...میم جان حالا راز های برملا شده ای را می دانست که به آسانی گرفتن دست های گرم من برایش فاش شده بودند!
میم جان خوشحال بود..نمیدانم از اینکه فهمیده بود ما با هم،هم عقیده ایم یا اینکه هیچوقت نباید مرا از روی ظاهرم قضاوت میکرده است؛ولی چشم هایش شکلاتی شدند مثل چشم های خودم!مرا وسط خیابان و کنار روزنامه فروشی درحالی که یک خروار مجله و روزنامه دستم بود بغل کرد و من برایش خط و نشان کشیدم!می دانید؟نباید کسی بفهمد!هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچکس هیچکس هیچکس نباید بفهمد من تمام آن فیلم ها و عکس های ممنوعه و آن فکر ها را نگه داشته بودم که یکروزی او راز مرا بفهمد.می دانید؟هیچکس...حتی شما خواننده عزیز!اصلا برای شما هم خط و نشان می کشم که یکوقت به کسی نگویید...
..............
وقتی داشتم با همان خروار انواع نشریات تبلیغاتی توی کوچه های قدیمی نجف آباد قدم میزدم یکهو صورتم خیس شد(از گریه؟هه!چه فکر ها می کنید ها.من که گفتم با گریه میانه ای ندارم!)و بعد بوی کاه گل...داشت باران می آمد،آن هم از آسمانی که فقط چند تا تکه ابر پاره پاره تویش پرواز می کردند.توی فکرم امروز را مجسم کردم:مثل روزهایی دیگر که من رفتم این کلاس های مذخرف فوق برنامه و در راه برگشت همه راز های توی دلم را انداختم کف دست هایم،دست های میم جان را گرفتم،راز هایم را گذاشتم کف دستش وحالا چقدر آرامم...چه باران لطیفی...چه بوی خوبی..چه پنجشنبه مقدسی...!آه!گفتم پنجشنبه؟بله پنجشنبه ها مقدسند چون از همان اولش که بچه بودم پنجشنبه ها میرفتیم به زیارت زاینده رود،میرفتیم پارک،میرفتیم سد چادگان...و حالا هم که بزرگ شده ام پنجشنبه ها قدوسیت بیشتری دارند انگار برایم!پنجشنبه "دوچرخه"چاپ میشود،پنجشنبه میروم کتابخانه،پنجشنبه میروم کلاس نقاشی،پنجشنبه برای آن سه نفر که حالا چهار نفر شده اند فاتحه ای میخوانم و امروز...پنجشنبه ای که راز دلم را به قیمت شکلاتی شدن چشم های میم جان فاش کردم،دست هایش را گرفتم،بغلش کردم...احساس خوشبختی کردم و امروز...اول محرم بود
الان شما فهمیدید عاشق پنجشنبه ها هستم یا بیشتر توضیح بدهم برایتان؟
پنجشنبه ای ابری پر کشید...ولی...به کجا؟
- 94/07/23