ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

بوی خنکی از آن روز ها می آید

در این گرمای بی رحم و سوزان کویری،در هیاهوی این باد های گرم و پر از گرد و خاک یک خنکی عجیب احساس میکنم.یکچیزی که باعث میشود آفتاب مزخرف اینجا و اشعله های سرطان زایش را روی صورت عرق کرده ام احساس نکنم.یک حس خوب ان ته مه های دلم،گوشه اتاقم،زیر تختم و توی راه پله های قایم شده و نمیگذارد از سنگدلی آدم های اطرافم،بی رحمی راننده اتوبوس ها،بد اخلاقی آقای روزنامه فروش و استرس این امتحان های لعنتی سکته کنم و بیفتم بمیرم!

+ فقط یک نسیم خنک شرقی!خب؟

باورت می شود؟من هم خسته می شوم

زنی که با نا امیدی به برگه آزمایش بارداری اش خیره شده،خورشیدی که سعی می کند خودش را از بند ابر ها رها کند،بادی که لای شاخه ها می پیچد،مقنعه ای که مثل یک قلاده آزارم می دهد،نگاه های کثیف درد آلود،تن های خسته،یادی که فراموش نمی شود،اسمی که تکرار می شود،دختری که خوشحال نمی شود...

بشتابید،بشتابید...بلدوزر اعلا!

حالا که "بیان" هم به پت پت کردن افتاده می فهمم که مشکل از بلاگفا نبود.مشکل از هیچ سروری هم نیست!شاید مشکل از من است.من با پا قدم خوبم میتوانم با خریدن تنها یک محصول از مایکرو سافت آن را یک شبه محو کنم!همین که تاحالا تشعشعی از خودم ساطع نکرده ام خیلی است ها!



تصویری که میبینید یک وجوج است در یک عصر خیلی خیلی آرام و در نهایت بی توجهی به شتر های ویلان ودر اتاقش  دارد یک کتاب آبی با برگه های کاهی را برای nامین بار میخواند و با احساس خود شیفتگی فراوان می گوید:بذار از این لحظه رویایی عکس بگیرم. و سپس با ذوق فراوان از عکس کج و کوله ای که ثبت کرده است زیر لب زمزمه می کند"یاد یه شعر تازه میفتم...وقتی سرت توی کتاباته..."



+ چون دلم می خواهد حس خوبم را با شما شریک بشوم ولی خسته تر از انی هستم که کلی لینک بدهم و آهنگ زیبایی که در لحظه ثبت شده مشغول گوش دادنش بودم را آپلود کنم لطفا زحمت بکشید و در گوگولی تان سرچ کنید"نسکافه.رستاک"

بو ها را جدی بگیرید

امروز در مطب دکتر روانشناسم که ده سال داشت سعی میکرد فوبیای بچه هراسی مرا از بین ببرد یک پسر بچه که دور دهانش شکلاتی بود را بغل کردم.دو دقیقه قبل مادرش با نهایت زور آب دماغش را گرفته بود ولی من با تمام وجودم و بدون هیچ ترسی اورا در آغوش کشیدم...آه!چه بوی خوبی میداد...یک بوی خاص که تا حا تجربه اش نکرده بودم.حس میکردم که یک تخته شکلات تخت خالص را بغل کرده باشم.من با ولع تمام او را بو می کشیدم و آن رایحه خاص هر لحظه بیشتر میشد.دیگر هیچ ترسی از بچه ها نداشتم.لحظه ای با صدای مادر به خودم آمدم...

ــ عه وا خدا مرگم بده...خانوم لباستون کثیف شده؟ببخشید یادم رفت پوشکشو قبل از اومدن عوض کنم.

خانم بچه اش را بغل کرد و رفت...من ماندم و لکه بزرگ آن تخته شکلات خااالص:/(یکی از همان نگاه های امیرعلی نبویان وسط داستان خواندنش)

یک خانه در غربت تکنولوژی

در طول  یک ماه گذشته اینجانب از نعمت تکنولوژی واینترنت پرسرعت محروم بوده و همه شواهد مبنی بر این بود که من یک معتاد تمام عیار بوده ام که البته اعتیاد به اینترنت در جامعه آنچنان هم باعث شرمساری نمی شود پس عین خیالم هم نبود.از اسفند ماه سال گذشته تا کنون به کرات دیده می شد که من بدون هیچ انگیزه ای ساعت ها به چراغ های بی سوی مودم خیره شده ام و یا دارم وای فای های اطرافم را رصد میکنم که امواج هیچ یک برای رضای خدا بدون رمز رها نشده بودند.

تا همین دیروز عصر من نمونه کامل یک دختر نوجوان در دهه هفتاد بودم که با بی حوصلگی دست و پنجه نرم میکردم و پس از گذراندن دوران سخت ترک اینترنت تصمیم گرفته بودم که با درد بی نتی بسازم و از زندگی ام لذت ببرم.از همین تریبون از دوست عزیز و نازنیم"سارینا"تشکر می کنم که با امانت دادن چند کتاب انگلیسی به من باعث شد تا در خواندن کتاب با چالشی به نام نفهمیدن مواجه شوم و دست به گریبان دیکشنری در حال خاک و خول خوردن کنج کتابخانه شوم که تا قبل از آن تنها جنبه دکوری و اینکه "عجب آدمی خفنی هستم که کتاب به این کلفتی دارم"را داشته باشد.گفتنی ست همین کار تقریبا توانست نیمی از ساعت های فراغت را پر کند و درد ترک کردن اینترنت را التیام ببخشد.البته در اوایل کار هم روزی با دیگر دوست نازنینم "پریسا"به پاتوق همیشگی مان یعنی کتابسرای سبز مشرف شدیم و من تصمیم گرفتم که در راستای اقتصاد مقاومتی کتابی ایرانی تهیه کنم که البته حالا به شدت از گوش دادن به حرف دوستان و خریدن "قصه های امیرعلی"پشیمان هستم.چرایش را هم نمی گویم چون دوباره آبرویی دیگر ریخته خواهد شد.

امروز سرانجام بر آرزوی ظاهرا محالم که دیدن دوباره صفحه وبلاگم بود دستیافتم و بعد با خودم گفتم"حالا من به تمام دنیا دسترسی دارم...چه می خواهم؟".خدا به سر شاهد است که یک پشه هم از جلویم رد نشد و من را بر این نینداخت تا بر روی تاثیر انواع گروه خونی بر روی حس ششم پشه ها و گسترش آن در آسیای میانه سرچی به عمل آورم.

درست است که تجربه وحشتناکی داشتم اما بگذارید یک جمله کلیشه ای هم بگویم که"دنیا چیز های خیلی قشنگی دارد.پس گوشی هایمان را کنار بگذاریم و به دنبال زندگی واقعی برویم...من در این چند روز حس های بسیار زیبایی را مثل در کنار خانواده بودن تجربه کردم که با هیچ اینترنت فورجی حاضر نیستم عوضشان کنم.عاشقتونم خانواده عززززیزم.مخصوصا تو خواهر عزیزم!:/"

 

 

چی دارند به خوردمان می دهند؟

با خوردن شکلات هایی که از مملکت اجنبیها سوغات آمده اند به این نتیجه رسیدم که من تا الان داشتم پشگل تلخ۷۰%میخوردم!

من او را از خیلی قبل تر از سفرمان می شناختم.از همان وقت هایی که همه می گفتند چقدر شبیه به همدیگرید...چقدر زیاد.نسبتی دارید باهمدیگر؟

من او را زیاد دیده بودم و حتما او هم همینطور.او همیشه لبخند میزد.لبخند های آرام...لبخند های ملیح.همان هایی که همه مهرماهی ها می زنند و من فکر کرده بودم که او چقدر من است!او ابروهایش را برنداشته بود و آرایش نمی کرد و همیشه آرام کارهایش را انجام می داد.آرام راه می رفت،آرام حرف می زد،آرام می خندید و حتما خیلی آرامتر هم گریه می کرد.

ما با هم همسفر شدیم.او مثل همیشه آرام بود و من مثل همیشه نا آرام و درتکاپو.من از خوشحالی بنفش حرف می زدم و از این ذوق می کردم که با او،کسی که همیشه دلم می خواست مثل او باشم همسفر شده ام.من برایش از وضعیت عصفناک دستشویی های قطار گفتم،از خوبی وجود روزنامه در قطار برایش گفتم و او فقط لبخند زد.او در اول سفر به من گفت که آیا من از او می ترسیده ام و من فقط بلند گفتم نهههههه!و بقیه حرفم را خوردم.نگفتم که چقدر دوستش داشتم و چقدر دلم می خواست مثل او انگلیسی حرف بزنم.من از کتاب خواندن او ذوق زده شدم.او یک کتاب انگلیسی خیلی واقعی می خواند و همه اش را هم می فهمید.او موسیقی های لایت گوش می داد و من از وضعیت نابه هنجار ملحفه های قطار برایش می گفتم،من غر می زدم که چقدر این آقا های مهماندار بد اخلاقند وچرا بهمان چای نمی دهند و به او سفارش کردم که حتی قند های توی قندان را هم بردارد و به این مهماندار های بی درک رحم نکند!و او در طول همه اینها فقط به من لبخند می زد و کتاب انگلیسی واقعی اش را می خواند.من از این برایش گفتم که یک مانتو شبیه شبیه او دارم و حیف که هول هولکی آمدم و گرنه ان را می پوشیدم.او به من بادام زمینی تعارف کرد و گفت که بهتر است در نوشتن شکایت نامه ام از مهماندار های قطار کمی تعلل کنم و من مشکلات نا تمام قطار را برایش شرح دادم و یکهو پرسیدم که ببخشید چرا هیچکس بهتان زنگ نمی زند؟نکند همه از رفتنتان مثل من خوشحالند و دارند چند نفس راحت می کشند؟چرا دخترتان زنگ نمی زند و نمی پرسد که چطور باید خورش سبزی پخت؟!باید حتما بهش یاد بدهید و گرنه مثل خانم فلانی دستپخت دخترتان خوشمزه نمی شود ها...!بعد او خندیده بود و گفته بود که از کجا می دانم او دختر دارد و من استدلال هایی برایش شرح داده بودم از دختردار بودنش.او بازهم خندیده بود و من با کمی فکر احتمال داده بودم که شاید یک پسر و یک دختر دارد و الان توی خانه افتاده اند به جان همدیگر و او...خیلی ارام خندیده بود و پاسخ فضولی های مرا نداده بود.

من دوباره و سه باره چندشکایت نامه از مهماندار های واگن یک تنظیم کرده بودم،با کمک از او اسم خرس کوچولی که ده سال بود با من زندگی می کرد را نیکولا گذاشتم،چندین بار در ایستگاه ها به دستشویی قطار رفته بودم و در آن گیر افتاده بودم و هزاران احتمال برای دختر یا پسر های او یافته بودم.

ما نصف سفرمان را با هم بودیم.دقیقا نصفش را.دقیقا همانجایی که من با اشتیاق سوغاتی هایم را به او نشان داده بودم و از او پرسیده بودم که شما برای بچه هایتان چی خریده اید؟برای همسرتان چی؟گناه دارند ها!خب یکچیزی برایشان بخرید دیگر.و او دوباره خندیده بود و فقط کیفی که برای خواهرش خریده بود را نشانم داده بود.من نصف سفر را با او بودم تا بفهمم دختر دارد یا پسر؟چندتا دارد؟چند ساله اند؟؟

ما در وسط ترین نقطه سفرمان از هم جدا شدیم.همانجایی که توی یک مرکز خرید راه میرفتیم و هی با فلانی نوچ نوچ میکردیم که ای بابا!چقدر گران فروشند ها!همان نجف آباد خودمان که بهتر است.و او را دیده بودیم که یک مانتو خریده است.بعد من دویده بودم و بلند حدس زده بودم که آهان!این را برای دخترتان خریده اید.نه؟.بعله شما دختر دارید و او دوباره با آرامش خندیده بود و گفته بود که نه.برای خودم است.بعد فلانی آرام در گوش من گفته بود که هی دختر!او بچه اش کجا بود؟اوشوهر هم نکرده!

آنجا آخرین جایی بود که من اورا دیدم.بعدش آرام لای لباس های چهارخانه مردانه فروشگاه خزیدم و مواظب بودم که دوباره یکوقت او را نبینم.نگویم که وای لباستان چقدر قشنگ است!نگویم که هنوز برای مادم چیزی نخریده ام و حرفی درباره اینکه چقدر دلم می خواست دختر اوبودم نزنم.تا آخر سفر و حتی بعد از آن او را ندیدم و نگفتم که همه می گویند من شبیه شما هستم...


چندهفته بعد دوباره اورا با همان مانتوی شبه مانتوی خودم دیده بودم و دوباره ذوق زده شده بودم و از کیفی که برای خواهرش خریده بود سوال کرده بودم.بعد بقیه حرف هایم را خورده بودم و نگفته بودم که آه...چقدر دوست داشتم شما باشم!شاید...فقط شاید در رویاهایم بتوانم تصور کنم که روزی او خواهم شد ویک دختر شاد و شنگول می پرد توی افکار و خاطراتم و می گوید وای.می خواهید برای دخترتان از این یویو ها بخرید؟بهتان می آید که یک دختر کوچک و یک پسر کوچک داشته باشید. و من به این فکر کنم که واقعا به من می آید شوهر کرده باشم؟با این ابرو ها؟

+شاید خیلی وقت پیش ها که او را دیده بودم دلم می خواست او باشم ولی الان...کمی می ترسم.از اینکه بزنم توی ذوق یک دختر شنگول و بهش بگویم که می خواهم برای خودم یویو بخرم!

پشت سرت را نگاه نکن

همین که سرت را بر میگردانی و میبینی همه حس های خوب تمام شده،همین که سربرمی گردانی و میفهمی فلانی خیلی وقت است رفته،همین که خودت را درحالی میبینی که هیچ چیز به جز چند خاطره کوتاه از آدم های زندگی ات نداری یعنی فاجعه!

نه.دیگر نباید به پشت سرمان خیره بشویم.خیره شدنمان به پشت سر مثل این است که یک بندباز از آن بالا زمین را ببیند و  بتواند تعادلش را حفظ کند.

قانون بند بازی این است:فقط جلو...فقط به جلو خیره شو و لبخند بزن.

اینجا که همه بلوندند...بیا برویم یزد

یزد شهر خوبیست ولی نه برای من و تو.یزد آرام است و ما در تضاد با او.صدای پاهای ما خواب پیر زن های خسته را آشفته می کند و جار و جنجال های ما منطق کوچه های کاهگلی شهر را به هم خواهد ریخت.مایی که در داد و بیداد های تاکسی های خطی و چراغ قرمز های ناآرام با درصد آلاینده های هوا قد کشیده ایم صدای زنگ دوچرخه ها را نمی شنویم.ریه های ما از وجود این همه اکسیژن واکنش می دهند و سرب های ته نشین شده همینطور الکی می سوزند.
یزد را ساخته اند برای آدم های مشتاق درنگ.جاییست مثل کوچه پس کوچه های ابیانه.میترسم ما در پس و واپس های کوچه دختری چادر سفید ببینیم.شاید انجا هم مثل ورزنه چادر مشکی بی معنا باشد و یکهو مثلا من خیره بمانم به بادگیر های خانه ای و از تو غافل شوم.بعد تو راه آن دختر را پیش بگیری و بروی....می دانی؟این کوچه های تودرتو پسر های لاغر زیادی را عاشق کرده اند و به بند ریشه روسری های دختر های ابرو کمانی آویخته اند.تو میروی و برای ابد من درگیر درنگ خواهم شد.من که هیچوقت نتوانستم صدایم را پایین بیاورم و در گوشت زمزمه کنم"میشود نرویم یزد؟میشود برویم و یکجای دیگر دنیا درنگ کنیم؟جایی که دختر مو مشکی ابرو کمانی نداشته باشد"و تو شاید عاشق صدای آرام شعر خواندن دختر های مو فرفری در شب های مهتابی آنجا بشوی.