ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

خطر انقراض

حیواناتی اهلی:حیواناتی که در کنار ما زندگی میکنند,در کنترل ما هستند و به ما خدماتی ارائه می کنند.

حیوانات وحشی:حیواناتی که در حیات وحش زندگی میکنند,از ما دوری میکنند و به خدمتی نمی کنند.


ما از حیوانات وحشی می ترسیم,بدمان می آیدو تحت کنترل در آوردنشان برایمان افتخاری محسوب میشود<در صورتی که هیچ کس بخاطر تماشای بند بازی یک مرغ به سیرک نمی رود>,نهایت تلاشمان این است که از آنها استفاده ای کرده باشیم...


نکته اخلاقی امروز:اگر کسی تحت سلطه ات نبود به او لقب وحشی را بده و تفنگت را آماده کن.

میبینمت...

پلیور صورتی ام را روی لباسم پوشیدم و از خانه دوییدم بیرون؛اولین قطره پاییزی افتاد روی دماغم.

تا مطب چشم پزشکی دوییدم و پرینت چشم هایم را گرفتم.

تا کتابخانه دوییدم و کتاب ها را پس دادم.

توی اتوبوس زیست خواندم.

هرکجای دنیا باشی،در هر نیمکره زمین که باشی؛اگر دماغت خیس شده حتما پاییز است.یا شاید غمگینی و خیلی زیاد هم غمگینی

 

 

یک اتفاق هیجان انگیز برایم افتاده.یکی که اسمش شبیه شبیه خود خودم است با من حرف زده.شماره ام را از مامان گرفته و توی تلگرام دارد نصیحتم میکندکه بروم فنی حرفه ای؛از اینکه میبینم کسی توی دنیا هست که اسمم را یادش نمیرود،آن را با "ح" نمی نویسد و تنها نیستم هیجان زده ام!خیلی خیلی زیاد:)

 

آهنگ های قدیمی ام را یکی یکی از توی درایو خاک خورده ام پلی میکنم و گوش می دهم و نفس میکشم.کاش یکبار دیگر که زمستان ها ساعت سه صبح از خواب میپرم از پشت پنجره باریدن برف هارا تماشا کنم و "تو حتی" را گوش بدهم...کاش یکبار دیگر ماشین قراضه مان وسط راه خاموش شود و توی برف ها هلش بدهیم و خودمان بخوریم زمین...کاش سه شنبه صبح ها از شوق اینکه با خانم مغزی ادبیات داریم توی هوا بال میزدم...کاش یکبار دیگر دو ترکه سوار دوچرخه میشدیم وآلاسکا و لواشک ده تومنی لیس میزدیم...کاش یکبار دیگر تمام زورمان را میزدیم تا آن مجله هه که درباره موسیقی بود را گیر بیاوریم...کاش یکبار دیگر من بهترین پاییز زندگی ام را تجربه میکردیم:)

باران کجا می بارد؟


من روزهای ابری را دوست دارم.خیلی خیلی زیاد دوست دارم و حتی اگر دیشبش تا صبح خوابم نبرده باشد سعی میکنم آن روز را از ته قلبم زندگی کنم.حتی اگر چهارصد بار به فلانی زنگ زده باشم و در دسترس نباشد و به کل اجدادش درود فرستاده باشم،یا مثلا روزنامه صبح پنجشنبه گیرم نیاید و حواسم نباشد اتوبوسم را شارژ کنم؛شاید اگر روزهایی که به نحو غیر منتظره ای برایم از زمین و آسمان میبارید کمی ابری بودند اینقدر اعصابم مواج نبود و حداقل با لبخند میزدم توی گوش آن مرتیکه بی همه چیز!

اگر حداقل پنجشنبه هایی که خانم کاظمی کلاس اضافه فیزیک میگذاشت از نعمت خورشید محروم بودند من کمتر توی دلم غر میزدم و همه مباحث را مینوشتم و حداقل یک چیزی میشدم.

....

تو فکر کن خورشید کمی بی رمق باشد،در بدترین شرایط ممکن بلند میشوم میروم سینما؛سینما لاله که تنها و عتیقه ترین سینمای شهر است؛که همیشه بیشتر از ده نفر توی سالن انتظارش ننشسته اند و صندلی هایش کثیف ترین جایی هستند که یک نفر میتواند بنشیند رویشان و توی تاریکی خوشایند دستش را تا آرنج بکند توی دماغش!

بعد که فیلم تمام میشود و از آن راهروی به مراتب چندش آور تر از مخاط های دماغی که زیر صندلی ها چسبیده اند بیرون می آیی و نور کم سوی عصر میخورد توی چشم هایت و خیسی خوبی را روی صورت احساس میکنی،وقتی که شلپ شلپ با دوست های بی کلاست توی چاله چوله های روبه روی بیمارستان میپری،وقتی که نشسته ای روی چمن های باغ ملی و برخلاف مردم که دارند به سمت تاکسی ها و مغازه ها پناه میبرند فالوده میخوری و هی یادآوری می کنی که:ببینید الان همین کاسه فالوده رو تو کافی شاپ کوه صفه میدن هشت تومن و همه حضار«عاااااا...چندی گرون!!!»می گویند و بعد هرهر میخندند...بعدش میتوانی روزهای ابری را دوست نداشته باشی؟

....

گرگان آنقدر قشنگ بود که عاشقش شدم:خزه هایی که از درز آجر ها بیرون زده بودند،آدم هایی که بی توجه به قطره های باران_که اینجا با استقبال گرم و در نهایت بی جنبگی ما روبه رو میشوند_توی خیابان های سرازیری راه می رفتند،نور چراغ ها که میخورد به شیشه های بخار گرفته،پرتو های نارنجی کم سو که لابه لای تیرگی ابرها نامحسوس تر میشدند...یک شهر چقدر میتواند خودش باشد؟چقدر میتواند به خدا نزدیک باشد؟:))))

فکر کن یک شب را در ۱۵کیلومتری قائمشهر گذرانده باشی.در طبقه سوم یک ساختمان ،زیر شیروانی ایستاده باشی و خانه هایی را نگاه کنی که در نهایت فقر  نهایت لطف خدا را زیر زبانشان مزه مزه میکنند...فکر کن که ویلا های لوکس چقدر دربرابرشان حقیرند...که پول چقدر کم می آورد این وقت ها..!

+آدم باید پی دلش رابگیرد،من نیز:)


به هدف نگاه کن

می دوید..‌از آنطرف خیابان با تمام وجود به سمت ایستگاه می دوید.اتوبوس داشت راه می افتاد.داد زد صبر کن!بند کفشش رفت زیر پایش،چادرش پیچید دور پاهایش،وسط خیابان که بود چندتا راننده دستشان را گذاشتند روی بوق.دوید...بدون اینکه سرعتش را کم کند چادرش را مشت کرد توی دست هایش.رسید.خودش را پرت کرد توی آخرین اتوبوس.دوتا دختر نگاهش کردند.از چادری که سرش بود فقط یک تکه روی سرش بود و بقیه اش لای دست های مشت شده اش‌.دخترها از روی سرخوشی، مسخره خندیدند.زن میانسالی با چشم غره نگاهشان کرد و بعد چپ چپ دختر را برانداز کرد.بلند شدم تا بنشیند.بدون تعارف خودش را ولو کرد روی صندلی.وسط نفس نفس زدن لبخند زد و گفت:«کر شو،کور شو؛ارزشاتو توی مشتت بگیر.برای چیزای مهم بدو.کر شو،کور شو...»

نگاهش کردم.بلند گفت:«ممنون بابت صندلی!»خانم میانسال دوباره چپ چپ نگاهش کرد.دختر به من چشمک زد.دست هایم را حلقه کردم دور میله سرد.فکر کردم...:دنبال چی بدوام؟

ثابت/موقت

عین ماسیدن پیرمرد روی صندلی اتاق نگهبانی
ته نشین شدن خورشید در ملال انگیز ترین ساعت

[بدون توضیح اضافه]

نمی توانم بنویسم!نه که نتوانم ها.نه.دستم که اصلا و ابدا به خودکار و مداد و کیبور و ماژیک و ذغال و میخ و چکش و هیچ وسیله نوشت افزاری دیگری نمی رود.دیروز به زور نشستم و خواستم بنویسم.نشد...مغزم:خالی خالی بود.نه خبری از سوژه داستانی بود و نه یک ایده مزخرف برای آینده ام.

این روز ها نمی نویسم.بیشتر درزا میکشم و می خوانم...هر چیزی که پیدا کنم میخوانم.بعدش بلند میشوم میروم سر یخچال و تا سر حد افتادن فشارم توی خشتکم لواشک و آلبالوی نمک سود میخورم.بعدش دستم را میکنم توی کیسه دراژه ها و از آن سنگ های شکلاتی میخورم و باور کنید که هیچ کدام اینها به من لذتی نمی دهند.حمله میکنم به جعبه سوهان کره ای و تا جایی که تمام دندان هایم با سوهان پوشیده شوند سوهان میخورم.از آن پفیلاها که شکلاتی اند هم داریم،شکر پنیر هم هست ولی...باورتان میشود حتی روشن کردن کولر هم حالم را سرجایش نیاورد؟

دارم تمام می شوم.انگار واشرم خراب شده و دارم چکه چکه می ریزم روی زمین.از توی دلم صدای قورباغه می آید و هرروز میبینم که مانتوی آبی چهارخانه بیشتر به تنم زار میزند.حساب کرده ام که تا 24 آذر تبخیر شده ام.از من فقط کفش هایم می مانند.آن روسری گل دار ترکمنی می ماند و دیگر هم هیچی.

خودم می دانم چه ام شده.شاید طبیعی هم باشد.شاید طبیعی باشد وقتی برای چیزی کلی زحمت می کشی،یک عالمه صبر میکنی و بعد خیلی راحت میفهمی که همه اش الکی بوده.نباید صبر میکردی،نباید الکی تلاش میکردی... و حالا به چپ کسی هم نیستی!خب چه کسی بعد از اینها راحت می ایستد و از ته دل خوشحال است؟


+حالم بد نیست.فقط تا پنج شنبه تحمل خودم هم برایم مشکل است.بعد از آن هم احتمالا تا 9 اکتبر آنقدر حوصله خودم را نداشته باشم که...آه!لعنت به تو


+خیلی ساده است.ته گرفته ام.مثل یک سیب زمینی شیرین ته گرفته...و هنوز امیدوار:)

بدون شرح

طلوع در ترکمن صحرا....

ذوق مرگ:)))))

گنبد کاووس ۱۵کیلومتر

هییییسسس!

دلم میخواد یه نفر رو بغل کنم.تاصبح،تا شب،تا فردا،تا پس فردا،تا ابد...


در اتوبوس

عزیزم!خانوم باشعور تحصیل کرده محجبه!هول نده


گل من!اون دسته رو گذاشتن که تو بش آویزون بشی تا آوار نشی سر من

ای بانوی آریایی!این پسره یه حرکت نامحسوس داشته باشه دیگه من نه منم دگر منم!