ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

شما چه خبر؟

بگذارید یک خبری را بهتان بدهم.فیسبوک دایی گرامی را یافته ام.مرد بیچاره درخواست دوستی ام را پذیرفته و حالا من عین اسبی وحشی در صفجه اش می تازانم و همه‌ی عکس ها و نظرات و غیره را لگد مال میکنم.این است آداب خواهرزاده بودن!

فردا هم روز آزمون نکبتی ست(راستی نرگس...چطو تو که انقد از آزمون بدت میاد میری آزمون میدی هی؟)و خب الان دل درد وحشتناکی دارم.شبیه پیرزن ها راه میروم.دو لیوان چای نبات و جوشانده و قرص نمیدانم چیچیوفن پایین داده ام...اند لتس گو تو فیسبوک کیدز!

+این چند روز به صورت رگباری تولد بزرگان اهل زبان و ادب فارسی بود.آخ که آدم انگشت به دهان می ماند از حجم ادب دوستی اهالی اینستاگرام.یادم است سال های ابتدایی دبستان و قبل از آن هرروز صبح،همکلاسی هایم می ریختند سر مربی یا معلم بیچاره که بیا برایت شعری که تازه یادگرفته ایم را بخوانیم.حکایت همین دوستان است انگار.منتهی نمی شود دستی بر سرشان کشید یا لپشان را بوسید و گفت:بخورمت جوجو! 

ناگهان بهار را

ناگهان عشق را،غم را،دلتنگی را،رویا و آرزوهای دور را در قلبم،در رگ و پی و استخوانم،بر گونه ها و روی لب هایم حس میکنم.

دلم برای همه تان تنگ شده.دلم برای همه چیز تنگ شده.دلم برای وبلاگم.دوستان وبلاگی ام و تمام وبلاگ هایی که قبلا می خواندم تنگ شده.باز هم دلم برای همه چیز تنگ شده.من وقت ندارم.من باید بخوانم.بیشتر و بیشتر بخوانم.این یک رقابت است.یک جنگ گلادیاتوری است.هر کس ببازد مرده است.آن رو به رو بودجه بندی آزمون ها را زده ام.جمعه آزمون است.من هیچ تستی نزده ام.به درک.ظهر به مامان گفتم کاش هنر خوانده بودم.کاش میتوانستم رنگ هایم را بردارم و ببرم توی زیرزمین و هرروز نقاشی بکشم.بعد مثل آن دختره نمایشگاه بگذارم توی کافه نارنجی و همه بیایند بهم تبریک بگویند و هات چیپس دونفره برای خودم سفارش دهم.مامان حرف هایم را گوش می کند.فقط اوست که می داند من چقدر رنگ ها را دوست دارم.مامان برای من بسته های 12تایی مداد لاکپشتی می خرید.برایم لاک بنفش می خرید.عصر های تابستان مرا می بُرد کلاس نقاشی.من برای مربی نقاشی ام شعر های بی تربیتی را که از پسرهای محله شنیده بودم می خواندم.مربی و دوست هایش ریسه می رفتند.یک پسری بود که بوم داشت و رنگ و قلم مو.ما همه دفتر نقاشی چهل برگ داشتیم با مدادرنگی های 12 تاییِ لاک پشتی.الان یادم آمد که دلم برای روزهای بدون کنکور و درخت های انگور کلاس نقاشی و مسابقه های ماست خوری اش هم تنگ شده.

+من ادبیات را دوست دارم.کیس های روانشناسی را دوست دارم.حتی تاریخ و معاهده های سیاسی ننگ آور را هم دوست دارم.اما از تست ها بدم می آید.تست های سرعتی،مفهومی،تحلیلی...زندگی همینطور دارد برای من غم انگیزتر می شود.حتی دوستانم را هم از یاد برده ام.از من می پرسند ریاضی را چند درصد زدی؟تراز تخصصی هایت چند شد؟رتبه ات در منطقه؟تحلیل آزمون کرده ای؟

یک نفر بیاید رخت ها را از روی بند جمع کند

کسی تست جامعه شناسی بزند

کسی سراغ اتاق کثیف من برود

من کلی کار دارم

در این عصر ابرآلود باید

هی ایلیا منفرد گوش بدهم

و هی بسته‌ی پستی ام را با ذوق نگاه کنم

هی آخرین نامه اش را بخوانم

+شبدر(تراریوم قشنگم) امروز سبز و بخار گرفته بود:)

آشتی کنون

سال ها پیش در چنین روزی دیواربرلین فروریخت.آدم های این طرف دیوار با آدم های آن طرف دیوار دست دادند.روی همدیگر را بوسیدند بهمدیگر شیرینی ناپلئونی تعارف کردند.روز مهمی بوده.روز مبارکی بوده.

به سووشون نشسته ایم

هزار ها سال پیش ایرانیان باستان برای اسطوره ای به نام سیاوش به سوگ می نشستند.آن طور که در شاهنامه آمده سیاوش نامادری ای به نام سودابه دارد که از او درخواست همخوابگی می کند؛سیاوش امتناع می کند و سودابه برای ترس از رسوایی نقشه ای می کشد و سیاوش را به خیانت متهم میکند...پایان داستان و سربلند بیرون آمدن سیاوش را از آتش را همه می دانند(در دوره اسطوره شناسی چیز جالبی را متوجه شدم؛اینکه درخواست همخوابگی از سوی مادر سیاوش مطرح شده نه نامادری او و این دلیل آن است که نامی از مادر سیاوش در شاهنامه نیامده.احتمالا بعد از فردوسی کسانی بوده اند که داستان را به نوعی تحریف کرده اند و بیت های جعلی به آن افزوده اند.)پس از آن سیاوش به توران می رود و افراسیاب اداره بخشی از سرزمین توران را به او می سپارد.تلاش های سیاوش برای آباد کردن مناطق تحت حاکمیتش حسادت اطرافیان افراسیاب را بر می انگیزد و آن ها تلاش می کنند تا نشان دهند که سیاوش قصد شوریدن بر علیه افراسیاب را دارد.سرانجام افراسیاب با سپاهی به جنگ سیاوش می رود.سیاوش که قصد جنگ ندارد خود را با سیصد همراهش تسلیم می کند اما افراسیاب دستور می دهد او و تمام همراهانش را بکشند.اینگونه می شود که سیاوش را بی گناه گردن می زنند و در غربت به ناحق کشته می شود.

بعد از ورود اسلام به ایران این آیین سوگواری ایرانیان نه تنها از بین نرفت بلکه برای مثال مراسم عزاداری برای امام سوم شیعیان را هم تحت تاثیر قرار داد.پوشیدن لباس مشکی تا قبل از آن در بین اعراب وجود نداشته و مراسم تعزیه فقط در بین ایرانیان و شیعیان عراق برگزار می شود که نشان دهنده اصالت ایرانی این آئین هاست.شاید خیلی از کسانی که امروز اِرق ملیشان اجازه نمی دهد برای یک فرد بیگانه که در قرن ها پیش زندگی میکرده عزاداری کنند باید این را بدانند.خود من هم باید این را میدانستم که دقیقا هر سال برای چه دارم لباس سیاه به تن می کنم و زور میزنم که در روضه امام حسین اشک بریزم.اعتقادی داشتم که کم کم رنگ باخته بود و مرا در شب های محرم خانه نشین کرده بود.چند روز پیش کتاب سووشون را میخواندم.بعد از پایان کتاب دلم میخواست برای کسی بگویم که فهمیدن حقیقت چقدر دردناک است.«کیخسرو»،پسر سیاوش انتقام خون پدر را گرفت و بعد از امام حسین قیام های زیادی بود که در خونخواهی او شکل گرفت.شباهت اسطوره ای مثل سیاوش و امام سوم شیعیان در تنهایی و غربتشان بود.حرف متفاوتی را بیان می کردند که دیگران ظرفیت آن را نداشتند و برای همین بجز تعداد اندکی کسی با آنها یار نبود.در کتاب «سووشون» هم سیمین دانشور از «یوسف»ی گفته که میخواست راه درست را برود و در آخر هم تنها و به ناحق کشته شد و پسرش «خسرو» شاید باید انتقام خونش را می گرفت...فهمیدنش «درد» داشت؛فهمیدن اینکه کم نبوده و نیستند سیاوش هایی که میخواهند صدای حق باشند ولی شنیده نمی شوند...و ما باید هر سال و هر روز به سوگ صداهایی که در گلو خفه می شوند بنشینیم.

+گریه نکن خواهرم.در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.

و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!
_از سووشون_

از زنانگی فقط هورمون هایش را دارم

احساس می کنم روحم دارد فرسایش پیدا می کند.کار کردن با پارچه و قیچی و کاغذ الگو آرام آرام دارد روی روح من خراش می اندازد.نمی دانم خوب است یا نه.صبح که بیدار می شوم اگر حس و حال درس باشد می روم زیرزمین و شروع میکنم تست زدن.هروقت به تست های عربی می رسم عین چرخ دنده ای که یک ریگ در آن گیر بکند متوقف می شوم و صدای سرزنش کننده نیکو توی سرم می پیچد.قطعا مرا به خاطر این بی ارادگی ام شماتت خواهد کرد.من واقعا آن سرسختی لازم را برای جنگیدن برای خواسته هایم ندارم.شبیه چرخ دنده ای شده ام که هرز شده؛اسمم هنوز چرخ دنده است اما کارایی لازم را ندارم.

نقاشی با رنگ روغن را دوست دارم.هروقت در کشیدن انحنای بالۀ ماهی دچار مشکل می شوم مربی هست که بهم کمک کند ولی وقت هایی که پارچه های برش خورده را روی هم می اندازم و درز ها رو به روی هم نیستند انگار کسی سوزن ته گرد ها را تا اعماق مغزم فرو می کند.دوباره انگار ریگی مرا از چرخش می اندازد.بهم یادآوری می شود که من در ظریف کاری ها ضعف دارم.من انحنای بالۀ ماهی و سجاف یقۀ دلبر را خوب از آب در نمی آورم.خانم همسایه می گوید باید موقع دوخت به تمیزکاری توجه داشته باشم،مربی می گوید توی جاهای ظریف طرح باید با حوصله کار کنم،نیکو داد می زند تو هیچی نمی شی!حتی مرحله یک رو هم گند می زنی،بابا می گوید به نظرم دیگه نباید بری نقاشی،مامان می گوید این طرح خیلی کوچیکه اصلا به چشم نمیاد،دبیر تست ریاضی می گوید به نکته های ظریف توجه کنید...روح من فرسایش پیدا کرده.من یک چرخ دنده هستم که می چرخد و «هیج چیز» را می چرخاند.

اگر در آن تابستان کوفتی دایی می فهمید منِ دوازده ساله چه عذابی می کشم شاید دوباره جنگ های صلیبی را نصب می کرد روی پی سی،می گذاشت من چند تا از آن فیلم های معرکه ای را که روحم هم خبر نداشت وجود دارند ببینم.شاید کسی باید روح مرا نجات می داد...اما کسی به بحران بلوغ من وسط آن بحبوحه فکر نکرد.حالا چه سودی دارد که من درباره اش حرف بزنم؟من دیگر دوازده ساله نیستم.می فهمم که دارم روح خواهرم را خراش می اندازم.من نباید امروز سرش داد می زدم.تقصیر او نبود که چای شیرین ریخت توی سفره.تقصیر هیچ کدام ما نیست که قالی ها زودلک می شوند.ولی باید داد بزنیم و حواسمان را جمع کنیم که هیچ کوفتی رویشان نریزیم.ما روحمان را خراش می دهیم.بخاطر قالی های لک شده،تست های حل نشده،پارچه های خراب شده...اه.ما آدم ها چقدر خراش داریم روی روحمان.

 

واقعیت این است که خیلی چیزها را توی وب نمی شود پیدا کرد

مثل کافه جدیدی که ته کوچه بن بست باز شده

مثل جای شکلات هایی که مامان قایمشان کرده

مثل چرت و پرت هایی که من توی دفترچه گل گلی ام نوشته ام

مثل کلاهی قشنگی که یک روز روی یکی از صندلی های این شهر جا گذاشته ام

مثل دختر وبلاگ نویسی که خیلی وقت پیش گمش کردم

مثل جاهایی که چیزبرگر های خوشمزه و ارزان می فروشند

مثل خودت که هیچ کجای زندگی ام نامی ازت برده نشده

نسبتی با هم نداریم

حتی نمیدانم آیا می شناسمت؟

نکند هنوز خواب می بینم؟

هنوز کابوس های تابستانی روی شب هایم خط می اندازند

و تو عین دیوانه ها توی سرم والس می رقصی

 

 

خانم جیم و خانم جیم

چه روز عجیبی بود.باد داغ میخورد به صورتم.حس میکردم گونه هایم قرمز شده اند.گرما از همه چیز می بارید حتی از کلمه هایی که از موج رادیو بیرون می ریختند و مثل قیر داغ توی گوش هایم به حرکت در می آمدند:در آمریکا بر اثر گرما درصد خودکشی افزایش یافته.پیرمرد سکه ای انداخت کف دستم.سعی کردم در ماشین را آرام ببندم.برق این طرف خیابان قطع بود و برق آن طرف وصل.هی به یاد صحنه اول هری پاتر می افتادم.داستان از تابستان داغی شروع می شود که حتی چمن های جلوی خانه هم سوخته اند و زرد شده اند.

به در کافه رسیدم.به جز من و یک تعمیرکار دوچرخه هیچ کس در کوچه نبود.زیر سایبان ایستادم و به دیوار کنارم تکیه دادم.کرکره های نارنجی رنگ پایین کشیده شده بودند و رد سریش روی دیوار حکایت از تعطیل شدن کافه میداد.در آن هوای دم کرده به راه افتادم و توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم.چشمم به کتابسرا بود.بالاخره کسی را دیدم که از پشت سر آشنا بود.تقریبا روی اسفالت خیابان می خزیدم.به دختری که پشتش به من بود خیره شدم.برگشت.خودش بود.

جزئیات دیدار یادم نیست.به جز اینکه برق نبود و کافه فقط چای داشت و چای در آن هوا عین جهنم بود!بعد از خداحافظی بود که تازه یادم آمد چقدر سوال قرار بود بپرسم.توی ایستگاه که نشسته بودم به این فکر میکردم که آیا من هم وقتی بزرگتر شوم یک همچین آدم باحالی می شوم و بقیه اینقدر دوستم خواهند داشت؟قطعا نه!بعد به جنگ فکر کردم.به گوگل مپ و اینکه چرا هنوز ساعات کاری کافه نارنجی را نشان می دهد فکر کردم.به مردم آمریکا که به خاطر گرما بیشتر خودکشی می کنند...می دانم که روزی می آید که حسرت نشستن و چند دقیقه ای  خیره شدن به سه درخت توت وسط خیابان را خواهم خورد.پس در آن عصر دم کرده بیش از هر چیزی به نسیم فکر کردم.با خودم فکر کردم بالاخره این تابستان داغ هم از یک جایی از پا در می آید.می افتد توی خنکای شهریور و بعد پاییز است که حاکم دنیا می شود.

+به نظرم بهترین کار این است که بروم توی زیرزمین و یکبار دیگر شازده کوچولو را بخوانم:)

کمی دلتنگ ما باش

کمی بیا به فکر ما باش.به ما فکر کن که حتی عامه پسند هم نبودیم.ما شیرینی نارگیلی های ته ویترین شیرینی فروشی ها بودیم که مغازه دار هم خجالت می کشید از فروختن ما.ما منتظر مرگ آدم ها بودیم که برویم سر مراسم خاکسپاری.به تمامی بستگان و خویشاوندان آن مرحوم تعارف شویم و با اکراه چند نفری دستشان به سمت ما بیاید.بله؛درست مثل شیرینی های نارگیلی مردم به وقت غصه و اشک سراغمان می آیند.ما آرامشان می کنیم که دوباه خنده شان را ببینیم ولی به وقت شادی و جیغ بنفش آنها می رفتند تا با شیرینی خامه ای هایشان بخندند.دوباره و دوباره ما که بی کس و تنها ته ویترین دنیا داشتیم فروش رفتن ناپلئونی ها و رولتی ها و عسلی ها را می دیدیم خودمان را گول زدیم که:ابن یکی با بقیه فرق داره!د میگم بت فرق داره حتما.این میمونه.بامون میخنده...

یک روز تو برمیگردی که دوباره برای همیشه پیش ما بمانی.این فردای همان روزی ست که ما از ته ویترین کوچ کرده ایم.ما رفته ایم به سطل آشغال دنیا.به سرزمینی که همۀ فراموش شده ها جمع می شوند دور هم و همه را به جز خودشان فراموش می کنند.ما پادشاهی شیرینی نارگیلی خواهیم داشت.ما عام و خاص نپسند ها.ما لعنت شده ها.ما طلسم شده ها...تو هیچ وقت نمی توانی ما را پیدا کنی مگر اینکه خودت فراموش شوی.

بیا و به فکر ما باش قبل از اینکه کوچ کنیم.حداقل می توانیم بگوییم میان آن سرزمین های سرد کسی دست هایمان را با یک کاسۀ سوپ گرم کرد.ما را با همین دیوانه بازی هایمان دوست داشته باش.با همین بستنی و هات چیپس خوردن هامان.ما را به خاطر داشته باش وقتی شب ها نور ماه می افتد روی صورتت و بی خواب می شوی.به یاد ما باش وقتی ظهر های تابستان آفتاب می خورد وسط کله ات و نمی دانی کدام خری این موقع از روز بیرون می رود.ما دیوانه های چرک فراموش شدۀ تیمارستان هستیم.دیوانه شو و به ملاقاتمان بیا.قول می دهیم باد نکنیم روی دستت.قاطی شیرینی های میوه ای می شویم و میرویم.