ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

جام جهانی چشمات/چشمام

گفتی از چشم های خودم بنویسم.

[تق تق...

تق...

تق تق...

Ctrl+A+Delete

...]

چشم های من هم درست شبیه چشم های توست.به همان رنگ.یک قهوه ای آرام که نورخورشید روشن تَرش می کند.تنها تفاوت چشم هایمان این است که چشم های من گرمای بی رمقی دارد.چشم های تو یک خنکی خاص؛مثل یک برگ خیس خورده زیر باران اواخر پاییز است چشم هایت.چشم های من شکلات فندقی مغز دار است.چشم های تو شکلات تلخ نود و هشت درصد.من همیشه وقتی سعی کرده ام همه احساسم را توی چشم هایم بریزم و به کسی زل بزنم بیشتر یک حالت احمقانه ای گرفته اند.می دانم که دیگران توی چشم های تو هم چیزی پیدا نمی کنند.تو برایشان حکم گاوصندوق محکمی را داری که مطمئن نیستند بتوانند بازش کنند و خودشان را توجیه می کنند که چیز دندان گیری از تو نصیبشان نمی شود.بیخیالت می شوند و می روند.و من مطمئنم که کسی مثل من خواهان فهمیدن رد نگاهت نبوده.

به من بگو...چشم هایت را در کدام خاطره جا گذاشته ای؟

من در چشم هایت سفر کرده ام.من آوارۀ سرسری نگاه کردن های توام.ته چشم هایت دو درصد شیرینی پیدا کردم.این چشم ها که دل هیچ کس را نبرده اند برای من قهرمان جام جهانی هستند.برای تویی که می دانم  در داغ ترین تورنمنت های ورزشی جهان دوشاخۀ تلویزیون را از برق کشیده ای و به سقف خیره شدی و به صدای فریاد های شادی از خانۀ همسایه بغلی گوش داده ای می نویسم که من در چشم هایت که هیچوقت رو به دوربین نمی خندند پسربچه ای با موی تراشیده شده را دیدم که وسط ظهر خرداد ماه،در شرجی ترین کوچۀ دنیا توپش را به بی پنجره ترین دیوار می کوبد،از خرمالو ترین درخت دنیا بالا می رود،نارس ترین انار درخت را می چیند و پرتش می کند وسط خالی ترین حوض،تا به وقت عصرانه شیرین ترین هندوانۀ دنیا از گلویش پایین برود و بغضی که مثل یک هلوی گنده آن وسط گیر کرده را با خودش ببرد.بعد خودش را از درخت پرت می کند پایین و گونه های آفتاب سوخته اش را می چسباند به آسفالت خیابان_ آن قیر داغی که حتما مجازات بچه های مردودی خرداد است_ و الکی می خندد.طوری می خندد که چرت گربه ها بهم می خورد و قیافه عبوسشان را برمیگردانند.

چشم هایت را در کدام خاطرۀ من جا گذاشته ای؟

اولین بار که چشم هایت را دیدم به یاد دارم.خودت را به یاد ندارم قبل از پختن کوکی در چهارشنبه سوری کدام سال دیدم.اما چشم هایت را قبل از خودت دیدم.بار ها قبل از اینکه بیایی من چشم هایت را دیده بودم.تو با همان چشم هایی که در آن عکس از دوربین دزدیده ای به من نگاه کرده ای.بار ها در خواب می دیدم که کسی پشت سرم راه می رود و ادای کفش های مرا در می آورد.اولین بار از وسط تاریکی گم شده در میان درختان بادام نگاهم کردی.خوب به یاد دارم لرزشی را که از خنکی نگاه تو در وجودم حس کردم.مادر می گفت پاییز دارد از راه می رسد.من چشم های تو را که بوی باران می داد می دیدم.

چشم هایت تو را به کجا برده اند؟

بازی چشم هایمان بی بیننده ترین بازی دنیاست.من انصراف می دهم.جام و جایزه و عنوان مدافع قهرمانی جهان مال تو.می خواهم وسط فینال جام جهانی امسال تلویزیون را پریز بکشم و بلیت تک نفرۀ تماشای قهوه ای ترین چشم های جهان مال من باشد.

گفته بودی از چشم های خودم بنویسم.من از چشم های تو نوشتم.تا به حال چشم هایت را از نگاه من دیده بودی؟

چشم هایت را کجا جا گذاشته ای؟

#دهمیش

+از یاسمن،سارا،نیکو و هرکسی که این پست را می خواند دعوت می کنم در چالش جام جهانی چشمات شرکت کنند:)

لالایی برای تخمکی که هرگز بچه نشد

چه کسی باورش می شد ما بنشینیم توی همچون کافه ای،اخم هایمان را بکشیم توی هم و با هم درباره احساساتمان در زمان عادت ماهانه مان حرف بزنیم؟

_ من اینجور وقت ها افسردگی می گیرم.می شینم برای اون تخمکی که از بین رفته گریه می کنم.

+ میدونی؟من احساس می کنم واقعا یکی از بچه هام رو از دست دادم.آخه این تخمکه میتونست یه بچه باشه.

_....

+...

فشار روحی عادت ماهانه درست مثل یک افسردگی است. ما برای سلول هایی که میتوانستند یک انسان باشند عزادار بودیم؛ حالا هر چقدر این مسئله مضحک به نظر بیاید.دوست پسر او بهش می گفت که ناراحتی اش بی مورد است چون او نمی تواند تمام تخمک هایش را تبدیل به انسان بکند و من داشتم به این فکر می کردم که چند زن در دنیا آرزوی داشتن یک تخمک قابل باروری را دارند.خیلی جدی برگشتم گفتم: ببین اگه قرار نباشه هیچوقت مامان بشم میرم تخمک هام رو میفروشم!

پ.ن:پریود یا عادت ماهانه یک اتفاق طبیعی ست.مثل سرماخوردگی. تا به حال کسی را به خاطر سرماخوردگی اش مسخره کرده ایم؟طردش کرده ایم؟فحشی به اسم "سرماخورده" وجود دارد؟می دانید اگر دختری تا پایان سن بلوغش این اتفاق را تجربه نکند نمی تواند مادر شود؟می دانید پس از سن باروری زنان که همراه است با متوقف شدن عادت ماهانه شان چه بیماری های روحی و جسمی برایشان رخ  می دهد؟اگر نمی دانید بروید و درباره اش مطالعه کنید.بعد می فهمید که چه موهبت بزرگی است این عادت ماهانه.اگر زن باشید بابت هر بار تجربه کردنش به خودتان افتخار می کنید و اگر مرد باشید سعی می کنید زنان اطرافتان در زمان پریود شدنشان شرایط بهتری داشته باشند.

+بچه جان.نمی دانم تو کدام یک از این تخمک های داخل بدن من هستی.نمی دانم اصلا قرار است که فرصت بچه شدن را داشته باشی یا نه.اما بدان ای بچه نداشته ام:دوستت دارم!

غرغری از اعماق درونم

تو یادت نیست.شاید بقیه هم یادشان رفته باشد.اما این روز ها واقعا وجود داشتند.روزهایی که دغدغه ای نداشتیم.می نشستیم پای پی.سی.از هشت صبح تا هر وقت که دایی می آمد و پی.سی را از دستمان نجات می داد،تا وقتی که مادر می گفت «بسه دیگه داغ کرد اون لامصب.پاشید بیاید بیرون.»،تا هر وقت که دستشوییمان می گرفت و ما می رفتیم خانمان؛تا هر وقت که شد.پای پی.سی چه می کردیم؟یک کلام؛«جی.تی.ای» بازی می کردیم.جی تی ای در تهران که البته لوکیشن آن هر جایی بود به غیر از تهران!آنقدر در بزرگراه ها و پل های هوایی اش رانده ام که اگر همین الان مرا به محیط بازی ببرند چشم بسته می روم پاک هوایی.آن موقع دوران شکوه و جلال بازی های کامپیوتری بود.شاید هم من اینطور تصور می کنم.چون بعد از جی تی ای دیگر وقت نکردم سراغ بازی دیگری بروم.بزرگ شدنم و پرت شدنم به دنیای عجیب و مرموز واقعیت آنقدر یکهویی و غیر منتظره بود که بخشی از خودم و خاطرم را پای همان پی.سی زهوار در رفته جا گذاشتم.بخشی از من هنوز دارد توی جی تی ای مسافر کشی می کند،معتاد ها را زیر می گیرد و کنار ساحل دنبال «دختر خوشگلا» می گردد.

امروز سوار ماشین شدم به این فکر کردم که رانندگی در دنیای واقعی امروز،با گاز و دنده و ترمز اصلا کیف نمی دهد.دلم می خواهد مثل همان موقع ها دکمه های کیبورد  را فشار دهم و ماشین به راحتی حرکت کند.ماشین های جی.تی.ای موسیقی های خوبی هم داشتند.یکیشان اینطور می خواند«گل آفتابگردون هر روز به انتظار دیدن یاره..اما خورشیدو پوشونده ابری که تاریکه و تاره...» و یکیشان از محمد اصفهانی بود و از یکیشان جمله طلایی«پاکسان به کچلی خانواده می اندیشد.» را به یاد دارم.حالا باید بنشینم توی ماشین و یک مشت اراجیف گوش بدهم.هوم؟اگر بخواهم همان چیز هایی را گوش بدهم که سلیقه موسیقایی خودم میخواهد،از جامعه طرد خواهم شد و در تنهایی و غربت خواهم مرد!

گفتم غربت.بله غربت عجیبی است.همین الان هم دارم از غم غربت تباه می شوم!آدم ها می آیند توی زندگی ام.نگاهی می اندازند.چیز دندان گیری پیدا نمی کنند.می روند.بله!این را جدیدا کشف کرده ام.قبلا معتقد بودم این من هستم که روابطم را نیست و نابود می کنم اما تازه متوجه شده ام که در خیلی از این ویرانگری ها نقش من در حد یک سرباز بازنشسته است که لم داده روی کاناپه و اخبار جنگ را پیگیری می کند.

 

 

 
تویی خورشید،منم اون گل:)

ما بیش از هزار کیلومتر رفته بودیم.در جاده های ناآشنا می راندیم.از کنار شهر های کوچک می گذشتیم.به چهره غریبه ها خیره می شدیم.سوغاتی می خریدیم و دلمان تنگ همان خانه کوچک در شهرک خلوتمان بود.سه روز بود که باران می بارید.بدون اینکه لحظه ای ابر ها کنار روند.شنیدیم که در بعضی جاها سیل آمده و جاده را خراب کرده.ما همچنان می رفتیم.نمی دانم چه گوش میدادم اما در رویا غرق بودم.همه در رویا غرق بودیم.رویای لم دادن جلوی آفتاب و یک خواب بعدازظهر.به خودمان که آمدیم جاده را خلوت دیدیم.چند ماشین عبور می کردند و چراغ می زدند و می گفتند برگردید.ما همچنان می رفتیم.جاده کوهستانی شده بود.باران همه جا نفوذ کرده بود.حتی صخره ها هم نم کشیده بودند.جاده در دست تعمیر بود.ما قصد برگشتن نداشتیم.راه زیادی آمده بودیم.دلم نمیخواست در آن جاده بی در و پیکر پا بگذارم اما دست من نبود.توی جاده ای متروک که از بین دو صخره بلند و سخت می گذشت،از بالای تکه سنگ های کوچک و بزرگ سقوط کرده بودند و چیز های عادی خوفناک شده بودند.جاده پر از چاله بود.چاله ها پر از آب بودند و ماشین تکان های سختی داشت.دلم می خواست برگردم.نمی دانستم به کجا اما دلم نمی خواست آنجا باشم.یکهو ماشین ایستاد. رو به رویمان جاده آسفالت تمام می شد.از وسط جاده خاکی،به اندازه یک جوی آب کلا از بین رفته بود.به نظر می آمد که راه تمام شده و باید برگردیم.اما برنگشتیم چون چند ماشین پی ما راه افتاده بودند و دل به جاده زده بودند.آنها هم قصد بازگشت نداشتند.همه از ماشین پیاده شدند و خواستند کاری کنند.پی بیل گشتند.نمیدانم از کجا اما یکی پیدا کردند و با آن گودال را پر کردند.بعد یکی یکی ماشین ها را آوردند که رد شوند.گِل از کنار چرخ ها می پاشید و چهار ماشین به زور رد شدند.بعد از یک پیچ رد شدیم.خوشحال بودم که دیگر تنها نیستیم.فکر کردم در این جاده وحشتناک که پشه هم در آن پر نمی زند مرگ خیلی ترسناک است. پس از آن پیچ آفتاب را دیدم.جاده کوهستانی تمام شده بود.رو به رویمان یک دشت بی نهایت وسیع بود.احساس غرور می کردم.احساس خوشبختی می کردم.احساس می کردم تمام تیربرق ها ایستاده اند به کف زدن برایمان.تمام آب باران های سیل آسای چند شب گذشته در آن دشت جمع شده بود.تا شانه جاده آب آمده بود.حالا از آن منطقه بارانی و آسمان ابری گذشته بودیم.خورشید خودش را پهن کرده بود وسط آسمان و ابر های پنبه ای برای خودشان جولان می دادند.گفتم حتما بهشت یک همچین جایی است.بعد از لحظات سخت،جاده های سیل برده،لباس های نم کشیده و صخره های ترسناک یک دشت پر از چمن می تواند خود خود خدا باشد.

فروردین نودوشش_جایی شبیه بهشت

پنج شنبه،یک مارس عزیزم

احساس جدیدی دارم.موراکامی می گوید که اگر کاری هر چند کوچک و مسخره و چیز را خیلی تکرار کنیم یعنی آنقدر که دیگر به مرز تهوع برسیم شبیه یک نمیدانم چی می شود.یعنی یک معنی خاص پیدا می کند و حتی می تواند انسان را تا مرزعرفان بکشاند(البته این برداشت من از حرفش بود.او که انقدر چرت حرف نمی زند!)حالا از تجربه ام بگویم.از بهمن ماه هر هفته چند روز تمرین داشتیم.نمایشنامه خوانی.متن ملال آور بود.من کنار نکشیدم.نمیدانم چرا.من کار احمقانه زیاد کرده ام.در هر صورت بعد از جنگ ها و صلح های فراوان در روز بیست و پنج بهمن رفتیم روی سن و نمایش را اجرا کردیم.اول شدیم.امروز بر اثر بی لیاقتی و بی کفایتی فیلم برداران آن روز دوباره رفتیم روی سن که اجرا کنیم.من از مرز تهوع گذشته بودم.امروز آنقدر متن نمایشنامه در ذهنم تکرار شده بود که به عرفان رسیدم!اصلا نیروانا را هم یافتم.حالا چند ساعت گذشته و من احساس می کنم در بدن شخص دیگری حرکت می کنم.صدا های عجیب،بو های عجیب...هنوز وجود دارند.واقعا دارم یکی دیگر را زندگی می کنم.دارم توی یک خیابان راه می روم.خیلی آرام.خیلی خیلی آرام.راه می روم تا اینکه راه رفتن به مرز تهوعم برسد و در بدن شخص جدیدی ظهور کنم.این بود سیر و سلوک من.

 

تقدیم به صحت و شرکا...با تمام کاستی ها

در باب دویست و بیستمین پست وبلاگی خواستم دم از فرایند خوب شبکه نسیم بزنم.در این روزگار رو به زوال رسانه ملی و سریال های تکراری و برنامه های یخ اش،دل من به همان سه چهار ساعتی است که شبکه تماشا فرار از زندان می گذارد و شبکه نسیم برنامه کتاب باز دارد.قبلا ها یک نود و فوتبال 120 ای هم بود که خون در رگ جاری می کرد اما الان به این نتیجه رسیده ام که هیچ چیز به اندازه خود فوتبال هیجان ندارد.این است که یک روز صبح برمیگردم به سارا میگویم«کی بازی استقلال داره؟» و او اگر بگوید همین امروز بعد از ظهر،شاد و خندان می روم و آن روز جلوی مسابقه تجدید انرژی می کنم؛حتی اگر فقط گوش بدهم و یا جلوی تلویزیون از خستگی خوابم ببرد آن خواب به اندازه سال ها اغما شیرین است.ولی بحث کتاب و برنامه های مربوط به کتاب چیزی نیست که همین طور الکی بخواهم از کنارش بگذرم.همیشه برایم جذاب است که نظر دیگران را درباره شخصیت های کتاب ها بدانم.اما دلایلی که باعث شده من اراده کنم و برنامه ای را درست و درمان تر از بقیه دنبال کنم فراتر از این هاست.

یک.کتاب باز به نوعی خود خودش است.هیچ تلاشی را از سوی سازندگان و مجری و مهمانان برنامه در راستای خاص و ویژه نشان دادن خودشان ندیده ام.عینک گرد ها،سلبریتی های مرفه بی درد،شومن ها،روشنفکرنماها،آرتیست های دوزاری سینما،غرب زده ها،متحجر ها،حزب های سیاسی و...جایی در این برنامه ندارند.نه این که جایی برای سینه چاکان ادبیات باشد؛نه.هر قشری می توانددر برنامه حضور داشته باشد.منتهی شرطش این است که از بوی کتاب نو چیزی بفهمد.

دو.از آنجایی که هم سروش صحت کتابخوان است و هم بیشتر بینندگان دائمی اصل«بوی کتاب نو بهترین بوی دنیاست» را قبول دارند معیار سنجش مهمانان برنامه چیز دیگری است.آنها با کتاب هایی که خوانده اند سنجیده می شوند.در کلاس سخنوری استادی داشتم که به ما می گفت اگر میخواهید یک کلمه حرف بزنید،باید ده کلمه بلد باشد.این جمله را اول دفترچه ام نوشته ام و به نظرم مشوق ترین جمله ایست که برای کتاب خواندن می شود به مردم گفت.آن هم مردمی که مدام در حال اظهار نظر درباره چیز های مختلفی اند.جنس حرف هایی که مهمانان برنامه زده اند خود من را بیشتر با شخصیت آنها و اینکه چقدر چیز بارشان است آشنا کرده.

سه.چای یا دمنوش؟به جای چای یا قهوه؟من یکی از سرسخت ترین پایبندان به اصول سنتی هستم.اگر از خودم بپرسید می گویم چای.این تجربه من است که چیز های جدید را ابتدا باید در خفا امتحان کرد تا اگر چیز خوبی از کار در نیامد بشود تفش کرد اما هنجار شکنی کتاب باز درمورد تنوع دادن به یک امر خیلی ساده مثل پذیرایی جذاب است.

چهار.گفتم که.من یکی از سرسخت ترین پایبندان به اصول سنتی هستم.حس نوستالژیکی که این برنامه دارد فوق العاده است.چرا که حتی اگر از مهمان برنامه یا موضوع برنامه خوشتان نیاید می توانید با الحاقات و مخلفات دکور سرگرم شوید.مثلا نکته مورد توجه خود من دوربینی ست که با آن سلفی می گیرند.البته با مسئله سلفی اش مشکل دارم.مثلا اگر دو تا چهار پایه می گذاشتند  و مهمانان برنامه با حالتی رسمی عکس می گرفتند برای من جالب تر بود اما همین ادغام مدرنیه و سنت(سدرنیته) بحث جالبی است که دربرابرش جبهه ای نمی گیرم!نکته دیگر آن فولکس زرد رنگ و کولباری است که رویش بسته اند.اگر شنل هری پاتر طوری داشتم یکی از سوءاستفاده هایی که ازش می کردم این بود که فولکس جان را برمی داشتم  وباهاش بازی می کردم.شاید بگویید خب برو یکی بخر.اما این را از من داشته باشید:مال مفت و کار دزدکی چیز دیگریست!

پنج.تیتراژ پایان برنامه را دیده اید؟من هم ندیده ام.چون اصلا تیتراژ پایانی وجود ندارد.اسامی عوامل تولید در پایان برنامه خیلی سریع زیر نویس می شود و بعد یک تیتراژ ده پانزده ثانیه ایست که در اصل وقت های تلف شده محسوب می شود.اینکه آنقدر به مخاطب و وقتش احترام بگذارید که حاضر نباشید دوسه دقیقه از سر و ته برنامه را با نشان دادن اسم مسئول تدارکات و عمه و خاله تهیه کننده بگیرید خودش خیلی است.خیلی ها!متاسفانه یا خوشبختانه من اسامی تمام عوامل تولید را الان بلدم چون خیلی سریع زیر نویس را دنبال می کنم و اصلا زیر نویس خیلی توی چشم تر است!موسیقی پایان برنامه هم یکی موزیک های الکساندر ریباک است.خواننده محبوب من است و این آهنگش عجیب به دل می نشیند.

شش.ابتدای برنامه بخشی است که آن برنامه را به کسی یا کسانی تقدیم می کنند.البته این کار تقدیم کردن به فلانی کمی یخ است چون معمولا آدم ها چیز هایی را که با تمام تلاش خودشان بعد از سال ها به دست می آورند تقدیم می کنند به یک نفری و هندوانه می گذارند زیر بغل طرف اما کسانی که این برنامه بهشان تقدیم می شود آدم های جالبی اند.مثلا یک بار برنامه به شمس تبریزی تقدیم شد که کلا خیلی به من حال داد!یکبار  دیگر به فریدالدین عطار نیشابوری تقدیم شد که اووف!خیلی خوب بود.شاید یک روز هم زد و برنامه را به من تقدیم کردند.چه کسی می داند؟

هفت.مردم هستند.کتاب می خوانند.داستان می نویسند و این دوست داشتنی است.مردمی که غر نمی زنند.مردمی که لبخند می زنند.مردمی که کتاب را بلدند و از معجزه بوی کتاب نو خبر دارند.مردمی که توی پارک روزنامه می خوانند.مردمی که گرانی هنوز کمرشان را خم نکرده.مردمی که تخلیشان نمرده است.مردمی که عاشق فرهنگشان هستند.مردمی که نمی خواهند جایی را بگیرند و فتح کنند و به دهن کسی مشت بکوبند.مردم آرام کتاب خوان با فرهنگ که رنگی می پوشند!وسوسه برانگیز نیست؟دروغ است!یک دروغ کادر بندی شده اما قشنگ است.یک چیز دیگر هم وجود دارد.سروش صحت و شرکایش کتاب خوانده اند.مخاطبان کتابخوانند.می دانند که انسان کاملی وجود ندارد.خیلی هایشان عاشق شخصیت های خبیٍث داستان ها می شوند.همدیگر را به تمام نقص هایشان درک می کنند.داد نمی زنند.تحمل می کنند و این دروغ نیست!

 

 

 

گوش جان می سپاریم به ندای الکساندر جان.

زده است به سرم و...

در جهان موازی جایی ایستاده ام نزدیک چهارراه استانبول. سال دو هزار و پانصد و سی شاهنشاهی یا به عبارتی سال هزار و سی صد و چهل و نه است .حوالی ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.هوا هوای بیست و هفتم اردیبهشت است.روز خلوت و آرامی ست و تکه ابر ها دید خورشید را به خیابان پر درخت گرفته اند.در پیاده رو قدم می زنم.بدون هیچ عجله ای.گاهی می ایستم و درخت ها را نگاه می کنم.آدم ها را نگاه می کنم.زندگی یک نگاتیو 35 میلی متری است بر روی یک پرده سفید.من سرم را بالا گرفته ام و به بالاترین نقطه ساختمان پلاسکو نگاه می کنم.به این فکر میکنم که چقدر طول می کشد تا به آن بالا برسم و از آنجا مشغول پاییدن مردم شهر و ماشین ها و دوچرخه ها بشوم.حالا که سرم را به عقب برده ام موهایم تا پایین کمرم رسیده اند.گردنم درد می گیرد و سرم را صاف می کنم.نسیم سبکی از شرق می وزد.آنقدر سبک و لطیف که فقط از تکان خوردن چند طره از موهایم به آمدن و رفتنش پی می برم.پیراهن چهارخانه بر تن دارم.آستین سه ربع دارد.دامنم تا روی زانویم می رسد.جوراب های سفید و کفش های چرمی قرمز رنگ به پا دارم.یک کیف دستی هم به رنگ کفش هایم هست و توی دست هایم می رقصد و روی سر پرچین های کنار خیابان بوسه می زند.یک دستمال گردن حریر به گردن بسته ام.ترانه ای زیر لب زمزمه می کنم و به دکه کوچک آن طرف خیابان نگاه می کنم که دکه دارش روزنامه ها را پهن کرده وسط پیاده رو و خودش روی سه پایه ای مشغول خواندن تیترهاست.گاهی چشمانش بسته می شود و سرش را تکیه می دهد به لبه پیشخوان دکه.روزنامه ها خوشحال از چرت بعدازظهر دکه دار آفتاب می گیرند و به ابرها ناسزا می گویند.به ساعت مچی ام نگاه می کنم.هنوز ساعت چهار و نیم است.بند چرمی اش را صاف می کنم و به راهی خیره می شوم که احساس می کنم تو از آن طرف خواهی آمد.من،کیف قرمز رقصانم،تکه ابر های بیکار،ساختمان بلند پلاسکو،دکه کوچک آن طرف خیابان،روزنامه های عصر...همه منتظر توایم.می آیی.از یک راهی که یادم نمی آید.با آمدنت یک نسیم شرقی می وزد و دامن لاجوردی ام را به آواز در می آورد.می آیی و چرت دکه دار را برهم می زنی.لذت آفتاب گرفتن را از یک روزنامه سلب می کنی.سکوت بعد از ظهر را از پیاده رو ها می گیری و ریتم قدم هایت با کیف دستی قرمزم والس می رقصند.فرق موهایت را از کنار باز کرده ای.دیگر بلند نیستند.می گویی مد شده کوتاه کردن ولی خوب می دانی که دروغ می گویی.مثل همیشه دیر آمده ای ولی ساعت من هنوز چهار و نیم را نشان می دهد.می رویم تا روی چمن ها دراز بکشیم  و برای ابرها قصه بگوییم.روزنامه را پهن می کنی و می نشینیم روی تیترهای بزرگ اخبار سیاسی.یکی از ابر ها پستچی است.آمده که بسته پستی فرشته را بهش بدهد.بعد ناگهان پستچی دست دراز می کند.همینجور بدون مقدمه فرشته را می بوسد.کم کم فرشته شبیه آدمی زاد می شود.شبیه یک زن چاق.پستچی شکل خوشه انگور می شود.زن چاق انگور را می گذارد دهانش.شیرینی اش دلش را می زند.بعد آرام آرام می رود و دورتر می شود.به خودم که می آیم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.نگاه می کنی و می خندی.من هم می خندم و به این فکر می کنم که یک جهان موازی از طبقه آخر ساختمان پلاسکو چه شکلی است؟حالش آنقدر قشنگ است که من می نویسم؟نحوه تابیدن آفتاب همانطوری است که من توصیف می کنم؟این آرزوی محال،این جهان موازی چقدر ممکن است؟موهایم در جهان موازی ام به کمرم رسیده اند؟

 



عکس برای نشان دادن دور بودن این جهان موازی است.جهان من این شکلی نیست!

 

موسیقی خود جنس است!

یک روز و اندی

این اولین بارم بود!نه که تا به حال بچه ندیده باشم و یا خیلی عاشق بچه ها باشم؛من بعد از تولدم متولد شدن بچه های فراوانی را دیده ام که بلا استثنا از همه شان متنفر بودم!برای من نقطه اوج یک انسان از چهار تا حدود دوازده ماهگی است.چون در این دوره تا حدودی از آب و گل در رفته و نمی ترسی که مثلا دستش در برود یا گردنش ول شود و می شود انواع بلا ها را سرش آورد!قبل از دوماهگی که بچه را عین چی لای لباس پیچیده اند و از قضا ساعت بدنش هم با ساعت آمریکا تنظیم است.این است که تا به قسمت هشت ساعت خواب شبانه زندگی میرسیم از خواب بیدار می شود و تا خود صبح گریه می کند.بعد از دوسالگی هم باید مراحل از شیر گرفتن و دستشویی رفتن و ... را یادش داد و بعدش فقط دردسر است و بس!
اما این بار وقتی سیزدهمین نوه خانوده به دنیا آمد و تصمیم بر آن شد که در دومین روز زندگی  اش او را بشویند من به عنوان چهارمین نوه خانواده آنجا بودم و این اولین بار بود که بچه ای را بعد از اولین حمامش می دیدم.احساس خیلی خوبی بود!تمیزی و پاکی نابی داشت.قبل از آن خوشم نمی آمد بهش دست بزنم اما این بار توانستم لباس های سایز صفر را برای اولین بار تن یک بچه بکنم.یک بچه واقعی؛نه یک عروسک یا یک همچین چیزی.تن بچه ای که یک روز و اندی از زندگی زمینی اش می گذشت و احتمالا هیچ وقت یادش نمی آید که من چه استرسی برای گرفتن دست هایش و به تن کردن لباس هایش داشتم.بعد وقتی که کلاهی بر سرش گذاشتم و زلف های سیاهش را پوشاندم او آرام شده بود و خوابید.
وقتی که خواهرم به دنیا آمده بود اولین بار که نگاهش کردم با خوردم گفتم این دیگر کیست؟!واقعا باید باهاش کنار بیایم؟با آنکه فرصت بیشتری برای در کنارش بودن داشتم هیچ یادم نمی آید که از تن کردن لباس هایش خوشحال شده باشم یا وقتی که در تعطیلات عید نمی گذاشت شب ها خواب آسوده ای داشته باشم میخواستم از خانه بروم توی کوچه بخوابم.بچه تر بودم و حسادت نمی گذاشت تبیعیضی را که بین دادن عیدی به ما قائل شده بودند را هضم کنم.اما این بار عملا از اضافه شدن یک فرد جدید به دنیا خرسندم.

ذکر آنچه در کتابخانه بر ما گذشت

در کتابخانه ای نشسته ام که جان می دهد برای خوابیدن یا فکر کردن.کتاب هم گاهی میتوان خواند البته!

می شود ساعت ها نشست و خواند و باز هیچ نیافت و باز خیال پردازی کرد و هیچ هم خسته نشد.می شود پاهارا به غایت بی نهایت دراز کرد  و بی صدا خمیازه ها کشید.خلوتی از سر و روی اینجا می بارد که تا کیلومتر ها دست یافتنی نیست.کتاب ها مشتاق خوانده شدنند و از همه بیشتر کتاب هایی که پیرامون عشق و روزمرگی و کنکور و درس و تست اند.اطلاعاتی که طی یک عملیات موفق به کشف آنها شدم به شرح زیر است:

هیچ کس تا به حال به سراغ«مترجم دردها» نرفته بود.(موفق به افتتاح آن شدم)

در طول پنج سال سال گذشته تنها سه نفر«دزیره» را به امانت گرفته بودند.(از قضا آخرین نفر آنها خودم بوده ام)

این کتابخانه فاقد هرگونه کتاب های مربوط به ادبیات کلاسیک ایران وجهان است؛از حق نگذریم دیوان حافظ و گلستان و بوستان سعدی موجود است!(اینجانب کلی به کتابدار غر زده که چرا شاهنامه فردوسی ندارند؟!واقعا چرا؟!)

قفسه رمان های بزرگسال همچنان به قوت خود پا برجاست و حتی بر سر بردن کتاب هایش چه دوست ها که باهم دعوا نمی کنند!(بنده بسیار از سلیقه اهل کتاب گله مندم.مگر شاهنامه گرز دارد که نمی خوانند؟)

سالن مطالعه دو پنجره بزرگ دارد ک تا منتهی الیه سقف کشیده شده اند و مشرف به خیابان اصلی هستند.البته شدیدا تاکید شده که بازکردنشان ممنوع است؛برای اثبات جدی بودنشان هم دو لنگه پنجره را بهم دیگر پیچ کرده اند!

از این زاویه ای که دارم به جهان نگاه می کنم فقط میز پیداست و البته کله کسی که آن طرف میز نشسته و هر پنج دقیقه یکبار زل میزند توی چشم هایم.روی میزعبارات سخیف و نغز و هزل و طنز و مسجع ونثر و نظم وجود دارد که نشان از اهل قلم بودن کتاب دوستان است.آدم های بسیاری در اینجا نشسته اند و سرنوشت های متفاوتی داشته اند اما سبک نوشتن و حک کردن بر روی وسایل و اماکن عمومی را زنده نگه داشته اند و چه چیزی ازاین بهتر که در کتابخانه آدم ها را گزینش نمی کنند و طبقه بندی نمی کنند و کتاب ها هنوز قضاوت کردن بلد نیستند و میزها آدم هارا بخاطر نوع ادبیات و غلط های املایی شان سرزنش نمی کنند؟!

و چه چیز بدتر از اینکه در کتابخانه ها نمی شود چیپس خورد و لذت هورت کشیدن ته لیوان چای بردل آدم می ماند عذاب است دل کندن از پاکت شیرکاکائویی که دارد به قسمت صدادارش می رسد و رعایت آداب فین کردن و خوردن تخمه و بادکردن آدامس؟!

سعی می کنم ادای دینی به جا بیاورم و با دسته کلید روی میز بنویسم:«کی بلده بشکن بزنه؟!» که ناگهان نفر جلویی ام کله اش را بالا می آورد و زل میزند توی چشم هایم.از خودم خجالت می کشم و عبارت نیمه کاره رها می شود«کی بلده...»

وفادار

شمایی که سیصد تا ایمیل و اکانت و پیج توی نقاط مختلف داری.شما که هر ده تا خطت خاموشه و هرهفته یک دیگه هم میخری...شما که میزنی وبلاگت که حاصل یه عمر نوشتن با اینترنت دایل آپه رو میترکونی...شما دیگه از وفاداری با من حرف نزن!من به این کلمه آسم دارم.