ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

بین تفاوت ره از کجا تا به کجاست...

سرگرم ساختن رنگ و منتقل کردنش روی بوم بودم.بیشتر از ساختن رنگ خوشم می آید تا چیز های دیگر نقاشی.یک هنرجوی دیگر نشسته بود و فیگور ها را یاد می گرفت.مربی داشت توضیح میداد:«مرد ها معمولا شانه های پهن تری دارن؛بخاطر اینکه برای انجام کار های سنگین توان کافی داشته باشن...زن ها اما لگن پهن تری دارن؛بخاطرمسئله زایمان و بچه دار شدن...دیگه تفاوت دیگه ای بینشون نیست.»دلم می خواست حرف های مربی را ضبط کنم و در صحن علنی مجلس پخش کنم.اینکه تفاوت زن و مرد را تنها در این دو مورد خلاصه کنی و بگویی تفاوت دیگری ندارند دیدی می خواهد که هر کسی ندارد.برایم جالب بود که یک مربی با تجربه نقاشی در جامعه ای که ساده ترین اصول برابری جنسیت رعایت نمی شود اینطور دو کفه ترازو را بهم نزدیک و نزدیک تر کند.بیشتر از عرفان نهفته در وجود نقاشی خوشم می آید تا پاشیدن رنگ ها روی بوم.

جونم برات بگه که...

آره خب ما اونجا بودیم.الان که نه ولی موقعی بود که رگبارای اردیبهشت شروع شده بود.ما از شدت کلافگی رفتیم توی ساختمون قدم بزنیم.خداییش محشر بود.ویوش هم عالی بود.همممه تهران پیدا بود.اول رفتیم تو دسشوییا.چیز جالبی نبودن جز اینکه آیینه هاش خیلی بزرگ و تمیز بودن.آیینه مهمه؛آیینه دسشویی که دیگه خیلی مهم تره!اگه نبود که یکی مثل قیصر امین پور اسم کتابش رو نمیذاشت «آیینه های ناگهان».نه میذاشت؟!

خلاصه دویدیم بیرون.همه چی خوب بود.دوباره رگ بار زد.ما رفتیم یه جایی که روی درش نوشته بود«بخش کودک و نوجوان».هیشکی به جز ما نبود.کتاب خونه ملی؛بخش کودک و نوجوان؛یه عالمه کتاب تازه و بدون وجود هیچ کس دیگه ای.معرکه تر از این نمی شد.البته اون خانومه،همون که موهاش زرد بود،ازون زردایی که حال آدمو بد می کنه؛بهمون کلی غر زد.اعصاب نداشت:کیفتونو بذارید دم در،به کتابای این قفسه دست نزنید،کتابا رو دوباره نذارید توی قفسه.خلاصه که این جای معرکه رو کوفتمون کرد.ولی همه چی بی نظیر بود.عکس نویسنده ها رو دیوار بود،میز و صندلی های تمیز و سالم،کتابای تازه چاپ شده...اووووف.کتابا تمیز و نو بودن.مث زهراییه که نبود همش یه مشت پسر چاقالو با جورابای بو گندوشون نشسته باشن کنار چار تا قفسه پر از کتابای چهارده معصوم!مث فرهنگسرا هم نبود که کنکوریا بیان اونجا وسط ماه رمضون چیپس و ماست و تخمه آفتابگردون بخورن!

به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که چی می شد ما هم یکی ازین جاهای معرکه داشتیم؟یکی از همین کتابخونه بزرگا؛ازینا که توش گم میشی؛ازینا که میری توشون ندید بدید بازی در میاری و یه کاری می کنی که خانوم مو زرده بره حراستو صدا کنه بگه بیا اینجا دوتا بچه اومدن،آره مال همین جشنواره هه بودن احتمالا؛ازینا که زیر رگبارای اردیبهشت میری داخلشون و از پنجره باغچه هاشونو نگاه می کنی؛به اون دوتا دختر پسره بی حیا که انگار اومدن چارباغ نگاه می کنی و تو گوش دوستت یه چیزی می گی.آره دیگه یکی از همینا.اصن چی می شد جای ما با یکی از این پونزده میلیون نفری که ماهی یه کتاب هم شاید نخونن عوض می شد؟اووووف.ولی عجب چیزی بود دختر!بیا یبار دیگه هم بریم.ایندفه اول موهای زرده اون خانومه رو می کشیم که بره استعفا بده:)




بعدش به خودم گفتم یه کتابدار مهربون مو فندقی می شم!

سروش منتشر کرد...

امروز روز شانسم بود.برای هزازمین بار در هزارمین روز گرم از کنار کیوسک روزنامه فروشی شهر رد شدم.مثل همیشه مجله هایش را پهن کرده بود توی پیاده رو.با ناامیدی به ردیف مجلات نگاه میکردم و بالاخره چیزی را که میخواستم پیدا کردم.

فکر میکنم اولین نفری بودم که مجله را کش رفتم و پولش را شوت کردم توی بغل روزنامه فروش که مثل همیشه داشت این دارایی های مطبوعاتی را می پاییید که یکوقت ندزدندشان!آخر بگو مرد مومن کی ساعت نه صبح بلند می شود می آید توی این هوای گرم مجله های آفتاب خورده تو را بدزدد؟

اسم مرا توی مشاوران مجله چاپ کرده بودند.توی کلاس امداد همینجور داشتم آن را ورق میزدم و اصلا حواسم به ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی نبود.یک لحظه خنده ام گرفت:نمردیم و مشاور مجله هم شدیم!

خلاصه که به سختی از زیر تمرین تنفس مصنوعی آن مولاژ بدبخت که هر کس می آمد و یک فوت توی حلقش می کرد در رفتم و این بهترین قسمت امروز بود!اصلا دلم نمیخواست مزه تف های بچه های کلاس را بچشم.

she passed away alone at sea

...listen and pass






to the child drifting out at sea






حسی که به دریا دارم همین قدر تنهاست که حسم به این موسیقی.دربرابرهردو میتوان ساعت ها نشست و فکر کرد.آن هم نه یک فکر معمولی بلکه اندیشه ای شگرف و تصوری که میتوانم در ذهنم تداعی کنم یک فرد تنها در مقابل این عظمت شگفتی آور دریاست.نه یک دریای معمولی بلکه دریایی خاکستری و مواج و حسی که به تو میگوید هیچ کس دیگری در این گوشه دنیا نیست.میتوانی بزنی زیر گریه!تنهایی...تنهایی محض تا آنجا که زیر لب زمزمه میکنی«و فکر کن که چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی بیکران باشد»*

*مسافر-سهراب سپهری

وقتی بهش باور داری

زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ آمد. از خود دلتنگ شدند و دانستند به جز لطف خدا ملجاء و پناهی نیست. پس خدا بر آنها لطف نمود تا توبه کنند که خداوند بسیار توبه پذیر است و در حق بنده مهربان...
قرآن/خدا/ 118 توبه

وطن جاییست در قلبت

 

 

زمانی که خرمشهر اشغال شد را خیلی از ما جوان تر ها به یاد نمی آوریم.زمانی که مردم تمام زندگی خود را در یک ساک کوچک جمع می کردند و فقط به رفتن فکر میکردند.آوارگان جنگی به مرکز کشور مهاجرت کردند تا از آتش دشمن در امان باشند ولی از نگاه سنگین مردم چه؟تا پایان جنگ خیلی هایشان مهمان هموطنانشان بودند و بعد از آن خیلی ها برگشتند وخیلی ها به وطن جدید عادت کرده بودند و ماندند.ماجرا تمام شد...حالا کاری به رویاهایی که زیر آوار خانه ها دفن شد و عشق هایی که به رگبار بسته شد نداریم.

اما ماجراهایی هست که هنوز تمام نشده.مثل جولان دادن طالبان در افغانستان،سرگردانی مردم سوریه در مدیترانه،ترقه بازی های بزرگ در قلب بغداد،کمپ های اروپا که  نمایان گر یک خاورمیانه کوچکند،طرد شدگی و سرخوردگی های همیشگی تحت عنوان «پناهجو»...و پشت همه اینها کلمه تروریسم واقعیت ناگریز مردم است.

چند روز پیش در کمتر از چند ساعت قلبمان داشت از جا کنده می شد؛آن هم برای اتفاقاتی که در کشور های منطقه مانند زنگ تفریح هستند.برای وطن تنهایمان دلواپس بودیم و دلمان می خواست کسی بگوید که اینها فقط شوخی ست.شوخی هم بود چون  نسلی وجود دارد که در هر لباسی به عشق کشورش هر کاری بکند و دلمان باید هم قرص باشد.

بعد از اینکه تب و تاب حمله تروریستی تهران خوابید و به روال عادی زندگی برگشتیم جایی می ماند برای کمی فکر درباره آدم هایی که سال هاست به این انفجار ها خو گرفته اند و تروریست مثل نقل و نبات در شهر و روستایشان پیدا می شود،آدم هایی با یک غم بزرگ در قلب در امتداد راهی که پایانش پیدا نیست و البته جای ماندن هم نیست.

سال هاست که ایران میزبان پناهجویان افغانستان است؛مانند خیلی کشور های دیگر.اما بغضی را که آنها سال ها در گلو داشتند تازه داریم می چشیم.غم دوری از وطن و دلواپسی برای خانه ات یک طرف قلبت برای همیشه می ماند ولی زخمی که هرروز تازه تر می شود همان نگاه سنگین مردم است.اینکه قبول کنی تو بیگانه ای بیش نیستی و اینجا کشورت نیست که بتوانی بدون منت در آن خوشحال باشی کمی تلخ است.اگر پای صحبت های تمام مهاجران دنیا بنشینید تمام غصه شان را میتوانند در همین عنوان«پناهجو» برایتان خلاصه کنند.حتی کسانی که به اروپای غربی رفته اند و طعم رفاه بیشتری را می چشند باز هم نمی توانند برایتان توصیف کنند که «وطن» چه واژه عجیبی ست.

اتفاقات اخیر فقط کمی از حس مهاجران مقیم ایران را به یادمان آورد.پس شاید لازم باشد با آنها به گونه ای دیگر برخورد کنیم.تحقیر و توهین به ملیتشان نمی تواند کلید پیشرفت ما باشد.برای همدردی با پاریس شمع روشن می کنیم و پاریس به احترام ما چراغ های برج ایفل را خاموش می کند.اما برای کسانی که سال هاست کشورشان را در این حال بد میبینند چه کرده ایم؟شاید دنیا هم به این ماجرا عادت کرده...اما بیایید واقعا همه باهم باشیم.همه دنیا علیه تروریست.

 

چای داغ؛باد گرم

چشمانت را ببند و به خانه ای در کویر فکر کن.در آخرین روز های بهار؛هوای داغ و باد هایی آوازخوان که از چهار طرف می آیند و در هم می پیچند و لباس های نم دار روی بند را به رقص در می آیند.

از شیار یک دیوار آجری به حیاط خانه مردم زل بزن و زندگی را لمس کن:باغچه نصف حیاط را گرفته و درختان انگور تمام باغچه  را. پرتو های زرین خورشید ظهرگاهی از لای برگ های پهن و سبز «مو» به داخل خانه تابیده اند.پنکه سقفی بی حال تر از کبوتر های گرمازده،عین آدم های شل و ول دست هایش را باز کرده و دور خودش چرخ  می خورد.سفره ناهار روبه پنجره های بلند هن شده.کاسه های لعابی:نان خشک،دوخ،خیار،گردو، گلپر و...ریحان معطر.و خواب بعد از ناهار،وسوسه برانگیز ترین اتفاق این نقطه ی دنیاست.

حالا چشم هایت را باز کن:

پنکه سقفی _ تر تر_ صدا می دهد و پرده های تور جلوی در کنار می روند.خورشید بعداز ظهر تا گل وسط قالی لاکی رسیده.حیاط آب پاشی شده منتظر پذیرایی از اهل خانه است.گلیم  رنگ و رو رفته را زیر سایبان درخت انگور می کشند و حالا یک عصرانه دلپذیر:چای و دارچین،هندوانه و نان و پنیر و باز هم ریحان؛باز هم عطر دیوانه کننده اش.خورشید می رود تا در جای دیگر دنیا به زندگی ها رنگ ببخشد.دخترها چادر گلدار به سر کرده و روایتگر زندگی عروسک های پارچه ای همیشه خندانشان هستند.توپ جدید خاکی_ که جایزه نه ماه درس خواندن پسربچه هاست_ یکهو می افتد وسط  زندگی دختربچه ها.صدای دعوایشان حتی وقتی لابه لای بوق ماشین ها و هلهله مردم در خیابان اصلی گم میشود هم قابل تشخیص است.

شب صدای جیرجیرک ها لحظه ای هم قطع نمی شود اما قابل تحمل تر از صدای تر تر پنکه و در موارد پیشرفته تر، صدای کولر غول پیکر است.انگار ستاره ها همه جمع شده اند دور پشت بام تا پشه بند و پیژامه راه راه پدر راتماشا کنند.لازم نیست حتی چشمانت را ببندی و توی ذهنت ستاره هارا بشماری.قبل از اینکه بتوانی دب اصغر را امتداد دهی و به دب اکبر برسی چشمانت غرق خواب می شود.

چشمانت را ببند و یکبار دیگر این رویا را مرور کن.

و.ج

از کویر!

خودت باش:برای خودت باش

به خودم که دروغ نمی توانم بگویم.ها؟من آدم مستقلی هستم.حداقل از لحاظ روحی.

دلم میخواهد وقتی که هواپیمایم سقوط میکند و تنها خودم را می توانم نجات دهم بعدا آرزوی مرگ به جای فلان کس را نداشته باشم.یا حداقل اگر تلفنم افتاد توی فاضلاب به جز غصه گرفتن چاه و ازبین رفتن تمام اطلاعاتم استرس اینکه اگر فلانی زنگ زد و نگران شد را نداشته باشم.

 

فال قهوه در لیوان کاغذی

لیوان کاغذی میسازم.نه که بیکار باشم.

پنجره اتاق باز است.نه که هوا خیلی گرم باشد.

صدای نخراشیده پسرهای محله می آید که عین نقل و نبات فحش های رکیک میدهند.نه که دعوایی درکار باشد.

دلم میخواهد همین جا دنیا تمام شود.نه که پایان خوبی داشته باشد.

از اینجا خسته شده ام.نه که زندگی بدی بوده باشد.

صدا ها مرا بیش از هر چیز آزار می دهند.نه که صدای برنامه کودک بد باشد.

چهار لیوان بزرگ چای خورده ام.نه که راه دستشویی آباد نشده باشد.

از ادامه دادن زندگی وحشت دارم.نه که پایانش برایم مشخص شده باشد.


+حس میکنم دارم شاعر می شوم.نه که قافیه ای در کار باشد.

دردی که تو را قوی نکند...؟

از عینکم بگویم.پنجشنبه که آمدم خانه از روی چشمم برش داشتم و خیلی مرتب با دستماش توی جعبه گذاشتمش و چپاندمش توی کشوی میز.

از آدم ها بگویم.مامان و خاله و فامیل مسخره ام میکنند و از نظر مامان با این عینک زشت ترین دختر دنیا به نظر می رسم.

از عهدم بگویم.قسم خورده ام تا وقتی که شماره چشمم به قدری نشده که وقتی کسی آن را به چشم میزند دنیا برایش یکجور دیگر شود و سرش گیج برود عینکم را به چشم نزنم.

از زندگی بدون عینک بگویم.با آن که سر کلاس زبان وقتی که با ماژیک قرمز و آن دست خط ریز روی تخته می نویسند آنقدر به چشم هایم فشار می آورم که می سوزند و احساس می کنم الان است که بیفتند روی زمین و زیر دست و پا له شوند باز هم دلم نمی خواهد عینکم را به چشم بزنم.زندگی سختی است.

از دنیا بگویم.شبیه تابلو های امپریالیسم شده.درخت ها و آدم ها از دور شبیه لکه های رنگ هستند.نمی توانم زشتی و زیبایی آدم ها را تشخیص دهم.