مگه اینکه یه نیروی مخالف بهمون وارد بشه
- Thursday, 23 Azar 1396، 01:51 PM
- ۷ نظر
من کلی براش توضیح دادم که طبق قانون لختی ما با این سرعت به سمت بدبختی پیش میریم و اونا یکی یکی قله های زندگیشونو فتح میکنن.اما نخواست قبول کنه.
من کلی براش توضیح دادم که طبق قانون لختی ما با این سرعت به سمت بدبختی پیش میریم و اونا یکی یکی قله های زندگیشونو فتح میکنن.اما نخواست قبول کنه.
زندگی من هم می تواند شگفت انگیز باشد؟!شاید!
دلم میخواست این پست انگلیسی باشد ولی احساسات آدم که ترجمه ندارد؛دارد؟
من فیلم های زیادی را دیدم،کتاب های زیادی را خواندم،آهنگ های قدیمی و جدید را زیر و رو کردم...آه خدای من!چقدر گریه کردم.
امروز می توانستم سوار ون سبز رنگ شوم و بروم خانه و بخوابم.چه کسی بدش می آید بعد از هشت ساعت منطق و تاریخ بخوابد.ها؟
ولی نرفتم خانه.گفتم می روم هلال احمر.یکجای دیگر.همان ساختمان قدیمی خارج از شهر.همانی که روبه روی گلستان شهداست و آدم فکر میکند که اینجا قطعا آخر دنیاست!میم.جیم هم بود.همان دختر تنفر برانگیز چهارسال پیش که امروز شده تنها آدمی که توی سالن های دراز و تاریک مدرسه با من می دود.داشتم میگفتم که کار کردیم و خندیدم و کارکردیم و کیک شکلاتی خوردیم و کار کردیم و رفتیم بچه خواباندیم و کار کردیم و برای لباس های نوزادی ذوق زده شدیم و کارکردیم و قرص ها را از سرنگ ها جدا کردیم و هوووف کشیدیم که چرا بهمان لباس امدادگری نمیدهند و سوار "پیک آپ" شدیم و آژیر کشان توی خیابان ها ویراژ دادیم و همه فکر کردند که مصدوم داریم و کشیدند کنار و خلاف رفتیم و هیچ کس بهمان هیچ چیز نگفت(سوء استفاده تا چه حد بی جنبه ها؟) و بعد که رسیدیم خانه فهمیدیم چهارده ساعت از وداع با پتو هایمان می گذرد و خیلی هم خسته ایم و ناراحت که چرا پیتزا ندادند؟!
این تجربه ام از یک زندگی واقعی بود.در این زندگی گریه جایی نداشت.واقعا!شکایت از خدا نبود.جای همه فیلم هارا هم برایم پر کرد اصلا!می دانم چه شده بود.خودم بودم.یک خود واقعی.یک خود به درد بخور که خواب بعدازظهرش را نرفته بود ولی سرحال بود.یک خودی که گفته بود حتما جای دیگری هم باید باشد،حتما چیز های دیگری هم هستند.یک خود که از امکانات ماشین امداد به وجد آمده بود و با پوسته خالی آبمیوه اش صدای بمب اتمی در آورده بود.یک خود چقدر می تواند خودش باشد خداجان؟:)
حالا می فهمم کار برای دل خودت،خدای خودت یعنی چه؟!که گاهی گره زدن گونی ها چقدر بیشتر از یک زیارتنامه آدم هارا به خدا نزدیک تر میکند.نه؟که پیدا کردن خودت یعنی چه؟دقیقا یعنین چه؟که لازم نیست حتما معشوقه ای باشد...میتوانی همینجوری هم عاشق باشی!
+من غر زدم.حق داشتم!فکر میکردم هیچ کس حواسش نیست که دارم از تنهایی میمیرم.حالا حداقل میدانم چه چیز"دقیقا" مرا آرام می کند؟:)))
الان زندگی ام را واقعا باور کرده ام.میدانم که «چقدر مقدس،شگفت انگیز و غیرقابل برگشت» است:)
میدانی؟من خوشبخت بودم.از همان کودکی ام.آن موقع که دیگر چشمانم سبز نبود و دیگر به نظر هیچ کس با مزه نمی آمدم.من خوشبخت بودم که دختر ها از من بدشان می آمد و برای پسر ها هیچ جذابیتی نداشتم.من به اندازه تمام دیکته هایی که خودم نوشته بودم و دوستانی که نداشتم خوشبخت بودم.به بلندی پاشنه کفش که هیچ وقت نپوشیدم خوشبخت بودم.به رنگارنگی لاک هایی که هیچوقت نزدم خوشبخت بودم.به گرمای لب هایی که هرگز نبوسیدم خوشخبت بودم.به تعدد راه هایی که برای خوشبختی یافته ام هم خوشبختم.
دوست و یار کودکی ام را میشناسی رفیق شفیق؟همان آلابادی زرد پوش را می گوبم که یک روز تمام بخاطر کنده شدن دماغش غصه خوردم.حالا حتما بزرگ شده و قطعا او هم تنهاست.هر چه باشد او حاصل تخیلات من بوده.نامردی کردم که به امان خدا گداشتمش میان این دنیای غمگین.من به یادش افتادم.با خواندن همان نامه زردت.من دوستش داشتم.میدانی وقتی من چیزی را دوست دارم یعنی چه؟یعنی خیلی چیز ها!خیلی چیز ها که میدانی یعنی چه؟یعنی همه چیز هایی که برایت نوشتم.
بار دیگر آلابادی را به زندگی ام دعوت خواهم کرد و برایش از اشتیاقم به ستارگان خواهم گفت.به اینکه هنوز منتظرم در بیابان های آفریقا پسر موطلایی را ببینم و برای آن خلبان بنویسم که او برگشته!با من خواهی آمد جودی؟بابای عزیز را هم خواهی آورد؟او با آن قدم های بلندش حتما پایش به تمام سیارات خواهد رسید.بیا!وقتی که ادبیات را فهمیدی بیا تا برویم برای تک تک این ستاره ها شعری بگوییم.جودی!این حال من فقط مزه چیپس و ماست را کم دارد.تو مزه ها را خیلی خوب حس می کنی.نه؟
تو تا به حال در امتداد یک کوچه خاکی احساس کرده ای که عشق با قطرات باران در تو نفوذ می کند؟بیا به آن جزیره ای که ازش برایت نوشتم برویم.اینها میگویند دیوانه شده ام.نه؟ولی یکبار بدون اغراق می توانم بگویم من بابت همچین فردی در زندگی ام خوشبخت ترینم.
بدون اغراق من خوشبختم.با آنکه سراسر زندگی ام داد میزند که این زندگی عادی نیست و عادی نمی ماند و خب قطعا عادی نخواهد بود.
برای آلابادی
جودی
و سایر بستگان
خوشحالم
باید خوشحال باشم.من خوشی های کوچک واقعی دارم و سزاوار خوشحالی عمیقی ام.اینکه هرکس به روش خودش،خودش است،که تلگرام را آپدیت می کنم و چندین پیام از مخاطبینی که تنها با کلمات آنها را می شناسم پیش رویم است،جملاتی که کوتاه و ساده ولی خالص و پراز محبتند،که تم تولد و مهمانی چند ساعته ای نیست و به جایش بیست دقیقه ای از آخر زنگ ادبیات می پیچانیم و سر و تهش با چند سلفی دزدکی و فیلم قاچاقی و یک برش کیک و تم مدرسه بهم می آید،که همه می خندند و پاهایشان توی کفش مجلسی خفت نشده،که پول معیار خوشبختی هایمان در این قاب کوچک نیست،که یکبار برای همیشه تولدی دارم که در آن ظرف پیرکس و زیرشلواری کادو نمی گیرم،که کسی در آن سوی دنیا تاریخش را منطبق می کند و یادش هست که چرا میگوییم ۱۲۰ شوی،که آدم هایی هنوز به ظرافت ها اهمیت می دهند و من بیگانه و تنها نیستم،که امروز خورشید کمی لطیف تر می تابد و باد سرخوش تر می وزد،که رادیو آهنگ ملایمی پخش می کند،که امروز حالم خوب است و میفهمم که بزرگترین کادوی زندگی ام سلامتی است،که می توانم طرحی را دوباره روی بوم بیاورم و لذت خلق کردن را مزه مزه کنم،که مادرم هیچ وقت پیام تولد برایم فوروارد نکرده و خواهرم نه تا شکلات فندقی از زخیره شکلاتش را بخشید به من،که می آیند وبلاگم،پیام میفرستند،در کافه قرار می گذارند و اینها هیچ کدام مجازی نیستند.نه!عشق و دوستی هیچ وقت مجازی نمی شود.
...
قدیم ها اینطور نبود.تولد هایمان بهانه اعضای فامیل برای آش پختن بود.حتی آش به مراتب مهم تر از کیک محسوب می شد و خب آرزوی قد بلند بودن از همان وقتی که دستمان به بادکنک بزرگ ها نمی رسید در ما نهادینه شد.یکبار بابانوئل کادو گرفتم و آخرین کادوی باحال...آه!بله آن کتاب آموزش کاریکاتور .بعدش دیگر تمام شد و حالا هدیه ها دارند خیلی شیک تر می شوند.آن کاغذ کادو گل دار ها هم منقرض شده اند.دلم هم تنگ است البته ولی بالاخره این کار را کردم.شاید با دردسر و سختی و زحمت ولی بزرگترین فانتزی ذهنم را به ثمر رساندم.مثل آن دختر کلاس اولمان لباس تیشان فیشان نپوشیدم و کلاس را برایم پراز جینگولات نکردند ولی یکبار برای همیشه در عمرم تولدی داشتم که با فرم مدرسه و تخته سیاه و معلم بود.
+وقتی این حجم از دوستی را دیدم شک کردم که شبکه های اجتماعی را کاملا مسدودکنم یا نه.صد البته که خواهم کرد!یک همچین کسی چرا باید نگران تنهایی باشد؟
+بهم نمی آید این عدد.زیادی برایم بزرگ است.سنم را میگویم که حتی از نام بردنش شرم و هیجان دارم.
یادداشتی از 17-7-96
امضا:وجوج جیم
شاید بهتر بود فردا به آن مدرسه شبانه روزی میرفتم.همانی که تخت های چرک و کثیف داشت و من می خزیدم زیر تخت های آهنی و یادگاری های بچه ها ها می خواندم.همانی که کلی درد دل از دختران دبیرستانی داشت.که دوازده ردیف تخت کنار هم در یک اتاق چیده شده بودند و در آن تابستان خالی تر از همیشه رویشان خوابیدم و موسیقی ای در گوشم نواخته می شد که هنوز برایم تازه و پر از حرف است.
شاید بهتر بود کمی دور می شدم.مثل آن شب خنکی که در اردوگاه سرم را با اکراه روی ملحفه هایی گذاشتم و خوابیدم که بوی وایتکس میدادند و هنوز به نظرم کثیف بودند.همان شبی بود که دخترهای بسیجی قرارگاه از عشق های نافرجامشان گفتند و همدیگر را تسلی دادند.
شاید بهتر بود امشب را در کوپه قطار درجه دویی سر میکردم که حالم از بالش ها و پتو هایش بهم می خورد و هم قطاریم برایم می گفت که همش از این می ترسید که من از آن بالا بیفتم روی سر بقیه.همان سفر قشنگی که پر از هوای نیشابور بود و دویدن در راهرو های تنگ قطار.
شاید بهتر بود خنکی هوای مشهد را حس می کردم و روی سرامیک های سردی دراز می کشیدم که از آغوش خیلی ها مرا گرم تر می کردند.همان شبی که با آه به خواب رفتم و صبح دیدم که نم باران،غصه هایم را شسته.
بهتر نبود که این اندوه را در این نقطه از مختصات زمین بر دوشم حس نمی کردم؟
+حتما واضح است که اینترنتی ندارم و دوستانم،بهترین دوستانم هم به لطف امواجی که به من نمی رسند با من در ارتباط نیستند.خب باید بگویم که چطور می گذرانم؟شاید خیلی سخت.سخت از این بابت که حقیقتی را کشف کرده ام و آن تنهایی مطلق بشر است.تنها چیزی که در دسترسم است پوشه ی انیمیشن ها و عکس های قدیمی است و یک نامه ی ارزشمند که بار ها و بار ها آن را می خوانم و بی آلایشی نویسنده اش را ستایش می کنم.اصلا شاید بهتر است از فردا نشانی کسانی که برایم عزیزند را بگیرم و برایشان نامه بنویسم.آن وقت در لحظات سخت زندگیشان،وقتی دستشان به جایی و کسی نمی رسد آن را بار ها و بار ها می خوانند و لبخند می زنند.
قرار نبود به حال بد عادت کنیم.پس آن پیامبری که یک موتور پر از نامه دارد گاهی می آید با مشت درمان را می کوبد چرا که آیفونمان بگیر نگیر دارد.از من امضا می گیردو بدون اینکه منتی داشته باشد بسته پستی ام را می اندازد توی بغلم و فلنگ را می بندد!
او را و آن دختره که توی پست کار می کند را و کسی که برایم نامه می دهد را چقدر دوست داشته باشم خوب است؟؟؟
خوشحالم که غم هایم تا می شوند و توی جیبم جا می گیرند.شاید قرار است نیروی برترم را،نقطه عطف زندگی ام را از بین همین صبح های ناآرام و خیال های ناامیدانه بیابم.
+برای تسلی هری پاتر را به صورت فشرده و تمام وقت می بینم:)
صبح در دفترچه ام نوشتم که دلم می خواهد روی این دنیا بالا بیاورم...
ادامه جمله ام را رها کردم تا به خواندن دستور زبان خواندن و کاشتن کاکتوس ها در گلدان و مرتب کردن خانه و خوردن غذا و تمرین تندخوانی برسم.سختی کارم همین جاست که در این وضعیت نامناسب روحی هیج کسی نیست که غصه هایم را تسکین دهد...الان فکر می کنم خیلی دارم ادبی می نویسم ولی چه می شود کرد؟کسی که در سرم حرف می زند و در اصل چهره ی درونی من است همین است.همینی که این روز ها نمره چشمش بیشتر شده و به عینکش وابسته تر؛_نه به خاطر واضح دیدن این دنیایی که دلش می خواهد تمام رودل هایم را رویش بالا بیاورد_ تنها به خاطر فرار از سردرد هایی که هرروز بهشش یادآوری می کنند عینکش را روی میزش جا گذاشته.به غیر از این دیگر به هیچ وسیله ی مادی علاقه ای ندارم.به معنویات هم همینطور!معمولا یادم می رود نماز بخوانم و هیچ اصراری هم ندارم که یادم بیاید.احساس می کنم دیگر با خدا هم حرفی برای گفتن ندارم.
اینها روزمرگی های یک دختر شانزده ساله ی شکست عشقی خورده نیست!برنامه ی غالب روزهای آخر تابستان منی است که روزی دلقک بازی هایم زبان زد خاص و عام بود.این روز ها دارم به ته دیگ هایی فکر می کنم که در زندگی ام وجود دارند،به سپیدار فکر می کنم و تنها وقتی سراغ لپ تاپم را می گیرم که دلم بخواهد «نفس» را گوش دهم.نفس در رگ هایم جاری می شود.به زمستان و پاییزی فکر می کنم که عاشقشان هستم.می ترسم که امسال برفی روی پالتو ام ننشیند.همچنان یادم نرفته که پالتویی که یک روز چشمم را گرفت و آنقدر دوستش داشتم که طاقت نیاوردم یک روز نتوانم بپوشمش و شب روی بخاری سوخت و آن آبی خوش رنگ به نارنجی تبدیل شد...اصلا همان بهتر امسال زمستان نیاید.هر روز خورشید بیشتر بتابد...آنقدر که همه مان بسوزیم و ردی ازمان نماند روی این زمین خوشرنگی که میان آبی خوشرنگش رگه های سفید و طلایی و سبز دارد.
بهم می گویند با استعدادی،درست خوب است،خوب می نویسی،موفق می شوی حتما...و من به مرگی زودهنگام می رسم که بعد از همه ی موفقیت های سریع اتفاق می افتد.این یاِس بزرگ منشاء بزرگی هم دارد حتما.تمام غم هایم در هم پیچ خورده اند و یک توپ گنده درست کرده اند که راه دلم را بسته است.راستش بزرگ شده ام.می فهمم که چقدر با دیگران فرق داشته ام.می فهمم چه آدم هایی به من حسودی می کردند با اینکه وضعیت زندگیشان بهتر از من بود.چروک های صورت مادرم را می بینم و احساس می کنم خودم پیر شده ام.حالا در آستانه ی چهل سالگی هستم انگار.چند سال دیگر هم طبیعتا تمام می شوم می روم پی کارم.حالا دیگر آنقدر می فهمم که تحمل فکر کردن به آِینده ام را ندارم.یعنی دلیلی هم ندارم.در این چند هفته که اینترنتی نداشتم فهمیدم در این دنیای بزرگ در جزیره ای چند متری با خواهرم و مادرم تنها هستم.آنقدر تنها که کسی به خودش زحمت نمی دهد به جای ده پیغام در تلگرام شماره ام را بگیرد و مطمئن شود هنوز زنده ام!می خواهم بگویم فهمیده ام آنقدر برای دیگران بی اهمیت هستم که نبودم خللی در زندگیشان ایجاد نمی شود.
بنابراین قرار نیست بگذارم این مزه ی این تلخی تا پایان زندگی ام همراهم باشد.دست هایم را روی زانوهای خودم می گذارم و بلند می شوم.محکم می شوم و می گذارم عزیزترین افراد زندگی ام بهم تکیه کنند.با همین امیدی که میگذارد دوشنبه ها تا دیروقت نود ببینم و پنجشنبه ها پای فوتبال 120 به خواب بروم و با سماجتی بی مثال در نظرسنجی ها شرکت کنم زندگی می کنم.اگر بزند و برنده ی سفر به روسیه شوم آن را با قیمتی خوب به یکی از همین عقده ی حمایت از تیم ملی ها[!] می فروشم و در اولین گام یکی از همین آی پد ها می گیرم.ازینهایی که با وجود ماشین بودنشان وقتی باهاشان حرف میزنی جوابت را می دهند...بنابراین با تلاشی مضاعف تر باید دستور زبان بخوانم!!امیدهمین است:)))
روی این دنیا باید بالا آورد.به حس سبکی بعدش می ارزد!
از همه دنیا همینجا را می خواهم.من آدم دوست داشتنی نیستم.هزاران بار در هزاران جا گفته ام که یک آدم معمولی هستم.یکی که در لحظه اول شاید فکر کنید شگفت انگیز است،باحال است و کمی هم خودش را می گیرد چون شاخ است!بعد که می گذرد می بینید او مزخرف ترین آدمی ست که همیشه بدموقع و الکی بهتان زنگ می زند،به چیزهای بی اهمیتی گیر سه پیچ می دهد و یک بلاهت در نوع نگاه و رفتارش هست!
همین است دیگر.دیگران آزار می بینند.حالا برای اینکه آزارشان ندهم خودم را جمع و جور کرده ام.می خواهم جمع و جور تر هم بشوم.دایره ارتباطی ام را تنگ تر می کنم.در همه جا.فضای مجازی را به کلی فراموش می کنم و میخواهم به همین وبلاگی که خداراشکر بازدید کننده های زیادی ندارد دل ببندم.من همین دنیای خودم را میخواهم؛اتاق خودم را و تخت و پتوی سبز خودم را.این آدم های اضافی از کجا پیدایشان شد یکهو؟
من همیشه از نزدیک شدن به دیگران ضربه خورده ام.دست خودم نیست ولی دست به ضربه ام خوب است.بعد از یک پروسه کوتاه جوری گند میزنم به رابطه که نمی شود تشخیص داد از اول یک رابطه بوده یا نه!
خلاصه که دوست ندارم با شناختن آدم های جدید وقت تلف کنم.من همین دنیای کوچک برایم کافی ست.شاید بعدا سفر هم رفتم ولی تنها می روم.من همه را با وجود این لوذگی هایی که نمیدانم از کجای این مغز بیمار بیرون میریزند روانی می کنم.به نفع تمام جوامع بشری است که من خودم باشم و خودم.
+دلم هم گاهی برای این تنهایی عمیق می گیرد.ولی چه می شود کرد؟
امشب دوباره یک مرگی ام شده که خوابم نمی برد؛حتما خب.
داشتم درباره دلتنگ شدنم حرف میزدم.فکر میکردم فقط دلم برای او تنگ شده؛بیشتر که فکر کردم دیدم دلم برای خیلی چیز های دیگر هم تنگ شده.مثلا آن لواشک ده تومنی ها که از مغازه آقاجون می آوردیم،بستنی کیم هایی که جلدشان سبز و گاهی قرمز بود و من نمیدانستم که یک روزی اینقدر برایم خواستنی می شوند،برای بستنی زمستانی که یکبار از بوفه مدرسه مامان اینها خریده بودم،آن تاب گل گلی سبزی که توی حیاط آویزان بود،حتی برای صبح ها ساعت هفت که می نشستیم و با بابا صف زن های چادری را نگاه می کردیم و خوشحال بودیم که بقال محل برایمان شیر اضافه نگه می دارد،برای روز هایی که با یک پفک راضی می شدم مدل خاله شوم و موهایم را مثل همیشه کپ کوتاه می کرد....دلم؛آخ از این دلم!دلی که می خواهد همه دنیا را اش بگیرند و او برگردد به پیکان سفید بخچالی و صدای آریان را گوش دهد.کم کم او میان دل تنگی هایم گم شد.انگار درد های عمیق تر،درد های سطحی را تسلی می دهند.
صداهایی هستند که به خاطرات جان می دهند
+همیشه یک کتاب فیزیک قطور در دسترس خودتان داشته باشید.حتی اگر تا آخر عمرتان به مبانی فیزیک کوانتوم نیازی نداشته باشید،قطعا در وقتی هایی که سوسک بالدار می آید توی اتاق و دمپایی ندارید به کار می آید(از سری پیرهن های پاره وجوج)
+همه گروه های موسیقی مورد علاقه ام هم ترکیده اند خداراشکر!
این چند روز خدا هی حال می دهد و هی حال می گیردم!
اصلا یک حس خوبی داشتم امروز.برای اولین بار پول در آوردن را تجربه کردم.آن هم نه از خبرنگاری؛نه.از نقاشی.
خلاصه که زنگ زد وگفت توی فلان کانون مربی برای چند ساعت می خواهند.میروی؟
گفتم بله و در آن ظهر تابستانی که حتی گرمای هوا هم خوشایند به نظر می رسید ده تومنی ها را توی مشتم گرفتم و پریدم توی اتوبوس.اصلا مهم نیست که آن پول خیلی کم به نظر می آید.ارزش برای چند لحظه مفت خور به نظر نرسیدن را داشت!
وقتی از دوچرخه برای مصاحبه زنگ زده بودند گفتم دوست داشتم در دهه هفتاد یا هشتاد نوجوانی میکردم چون فکر می کردم آن روز ها حال و هوای دیگری داشت.اما حالا به نظرم همین که یک بچه دهه نودی چاقالو که عشق تبلت است و به زور می آید کلاس نقاشی نیستم خودش جای شکر دارد.
بیست و یک مرداد؛بیست ویک نوجوان:)
_ خودمانیم.چقدر دلم برای روزهایی که مامان با یک بسته مداد رنگی جدید که عکس یک دختر بچه رویشان بود می نشست پشت در کلاس نقاشی ام تنگ شده!