ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

نبرد من: افسردگی

دیشب برای دوستی نوشتم: این نبرد منه. درسته.  افسردگی، اضطراب، خشم، احساس گناه، ترس. این پنج کلمه برای توضیح حال من کافی هستن. اتفاقی که باید سه سال پیش می‌افتاد و با فریب دادن خودم اون رو چند سال به تعویق انداختم.فریب چی بود؟ فکر می‌کردم اگه دبیرستان بگذره درست میشه، اگه 18 سالم بشه درست میشه، اگه کنکور بدم،  اگه برم دانشگاه، اگه آدم‌های جدیدی رو ببینم... خب مثل اینه که به بیمار سرطانی استامینوفن بدید. برای دو ساعت ممکنه دردش رو از یاد ببره؛ اما این بیماری رو درمان نمی‌کنه؛ فقط بیماریت بدتر میشه و بعد از مدت کوتاهی درد با قدرت بیشتری برمی‌گرده. 

تصمیم گرفتم درد رو به تعویق نندازم. چون دیگه جایی برای تعویق نداشت. در نهایت همه چیز ایستادم. هم دبیرستان گذشته هم کنکور هم 18 سالگی و هم آدم های جدیدی رو دیدم؛ حتی اتفاقات بهتری هم افتادن. اما من خوب نیستم. چون درد دارم و نمی‌تونم از هیچ‌کدومشون لذتی ببرم. باید با ترس مواجه بشم. افسردگی واقعا داره کار خودش رو می‌کنه. صبح‌ها نه برای شروع کردن روز جدید، که از شدت خواب‌های آزاردهنده بیدار میشم. معدم از شدت گرسنگی می‌سوزه اما هیچ اشتهایی برای فرودادن لقمه‌های غذا ندارم. بعد از چند ساعت بی‌تابی و تجربه‌ی حالات بد به خودم میام و می‌بینم بی‌حس شدم. یک بی‌حسی عمیق که حتی دردهام هم نمی‌تونن برام کاری کنن. معمولا با یه اتفاق کوچیک چیزهای ناخوشایند برام تداعی میشن. سعی می‌کنم ادامه بدم. داروها رو می‌خورم. بعد برای چند ساعت خیلی منطقی و خوشحالم. سعی می‌کنم توی همون ساعات خوب جواب پیام‌هام رو بدم یا به دوستی زنگ بزنم یا معاشرتی کنم. وسط کارهام هستم که بی‌دلیل مضطرب میشم. دلشوره و حس بد تمرکزم رو ازم می‌گیره. تا غروب ادامه داره و شب معمولا شامی نمی‌خورم و به‌جاش یه گوشه می‌خوابم. تا ساعت 12 شب کابوس‌ها و افکار منفی ادامه داره. بیدار میشم، مسواک میزنم. دوباره دارو می‌خورم و میرم که خواب رسمی رو شروع کنم. تا خود صبح خواب می‌بینم. خواب‌ها رو یادداشت می‌کنم. دوباره یه روز دیگه شروع میشه...

اگه کسی کنارتونه که توی خودش فرورفته، دردش رو بیشتر نکنید. همونقدری که شما اذیت میشید، خودش هم متحمل عذابه. اگه خودتون حالات افسردگی دارید، هرچه زودتر اقدام کنید. شماره‌ی 123 اورژانس اجتماعیه و 1480 صدای مشاوره‌ی سازمان بهزیستی. احتمالا 123 خیلی زودتر بهتون جواب میده. بهشون اعتماد کنید. هم مشاوره‌ی حضوری دارن و هم تلفنی. حتی هر مشاور کد مخصصوصی داره که اینطوری می‌تونید باهاش ارتباط داشته باشید. شاید بعدا بیشتر در این باره نوشتم. مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.

+ احساس گناهم به قدریه که حتی از سرویس بیان و این وبلاگ شرمندم که همیشه احساسات و چیزهای منفی منتشر کردم:)

واقعیت افزوده

یک بار بهم گفته بود: تو دنیا رو یه طور دیگه نگاه می‌کنی. آخه من همیشه توی یه دنیای دیگه سر می‌کردم. یادمه یه بعدازظهر گرم تابستون بود. من دلم می‌خواست زمستون باشه. کاپشن و دستکش پوشیدم و رفتم توی حیاط، در ماشین رو باز کردم و تصور کردم که یه عالمه برف اومده و توی ماشین گیر افتادم. زیپ کاپشن رو بالا کشیدم و منتظر بودم تا نیروهای امدادی بیان نجاتم بدن؛ مثل اون روزی که با همون پراید آّبی توی برفا گیر افتادیم... مامان بیدار شده بود، هر چی گشت من رو پیدا نکرد. اومد دید با کلاه و شال‌گردن و کاپشن روی صندلی عقب پراید خوابم برده. 

من همش توی یه دنیای دیگه بودم. وقتی بقیه مشغول زندگی بودن، می‌رفتن مدرسه، می‌مردن، خوشحال بودن، اپلای می‌کردن، توی دعوا کتک می‌خوردن، کسی رو دوست داشتن؛ من تو دنیای خودم مشغول زندگی بودم، مدرسه می‌رفتم، می‌مردم، خوشحال بودم، اپلای می‌کردم، توی دعوا کتک می‌خوردم، کسی رو دوست داشتم. دنیای منم دست کمی نداشت. راستش دنیای خودم رو خیلی وقتا ترجیح می‌دادم؛ چون خیلی واقعی‌تر از اینی بود که بقیه داشتن. به‌خاطر همینم بود که اون شبی که داشت از پیشمون می‌رفت و من فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش، گوشیم رو در آوردم و توی نور ضعیف ته کوچه، یه عکس کج‌وکوله گرفتم. یجورایی می‌خواستم بعدا که دارم به یادش میارم، فکر نکنم اینم یکی از همون خیال‌بافیای همیشگی بوده. این کار رو خیلی اوقات می‌کردم چون همیشه مرز رویا و واقعیت قاطی می‌شد.

 من اون روزا فکر می‌کردم دیگه خیلی زنده نمی‌مونم. امید به‌زندگیم افتاده بود روی سراشیبی تند. ناراحت بودم که دارم این‌طوری دنیا رو ترک می‌کنم. مثل این بود که بازیکن مورد علاقه‌ت توی دقیقه‌ی حساس گل بزنه و سانسورچی بی‌ذوق به‌جای صحنه‌ی گل، نیمکت ذخیره رو نشون بده. اون عکس بی‌کیفیت، قشنگ‌ترین لحظه‌ایه که ثبتش کردم تا بفهمم رویا نبوده. یکی از معدود دفعاتی بود که حواسش نبود. باید یادآوری می‌کردم که قرار بود سخت‌ترین زمستون عمرم رو بگذرونم اما مثل اینه که سانسورچی بی‌ذوق رفته چای بریزه و حواسش به بازی نیست.