ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

I'd rather be a hammer than a nail

زندگی من هم می تواند شگفت انگیز باشد؟!شاید!

دلم میخواست این پست انگلیسی باشد ولی احساسات آدم که ترجمه ندارد؛دارد؟

من فیلم های زیادی را دیدم،کتاب های زیادی را خواندم،آهنگ های قدیمی و جدید را زیر و رو کردم...آه خدای من!چقدر گریه کردم.

امروز می توانستم سوار ون سبز رنگ شوم و بروم خانه و بخوابم.چه کسی بدش می آید بعد از هشت ساعت منطق و تاریخ بخوابد.ها؟

ولی نرفتم خانه.گفتم می روم هلال احمر.یکجای دیگر.همان ساختمان قدیمی خارج از شهر.همانی که روبه روی گلستان شهداست و آدم فکر میکند که اینجا قطعا آخر دنیاست!میم.جیم هم بود.همان دختر تنفر برانگیز چهارسال پیش که امروز شده تنها آدمی که توی سالن های دراز و تاریک مدرسه با من می دود.داشتم میگفتم که کار کردیم و خندیدم و کارکردیم و کیک شکلاتی خوردیم و کار کردیم و رفتیم بچه خواباندیم و کار کردیم و برای لباس های نوزادی ذوق زده شدیم و کارکردیم و قرص ها را از سرنگ ها جدا کردیم و هوووف کشیدیم که چرا بهمان لباس امدادگری نمیدهند و سوار "پیک آپ" شدیم و آژیر کشان توی خیابان ها ویراژ دادیم و همه فکر کردند که مصدوم داریم و کشیدند کنار و خلاف رفتیم و هیچ کس بهمان هیچ چیز نگفت(سوء استفاده تا چه حد بی جنبه ها؟) و بعد که رسیدیم خانه فهمیدیم چهارده ساعت از وداع با پتو هایمان می گذرد و خیلی هم خسته ایم و  ناراحت که چرا پیتزا ندادند؟!

این تجربه ام از یک زندگی واقعی بود.در این زندگی گریه جایی نداشت.واقعا!شکایت از خدا نبود.جای همه فیلم هارا هم برایم پر کرد اصلا!می دانم چه شده بود.خودم بودم.یک خود واقعی.یک خود به درد بخور که خواب بعدازظهرش را نرفته بود ولی سرحال بود.یک خودی که گفته بود حتما جای دیگری هم باید باشد،حتما چیز های دیگری هم هستند.یک خود که از امکانات ماشین امداد به وجد آمده بود و با پوسته خالی آبمیوه اش صدای بمب اتمی در آورده بود.یک خود چقدر می تواند خودش باشد خداجان؟:)

حالا می فهمم کار برای دل خودت،خدای خودت یعنی چه؟!که گاهی گره زدن گونی ها چقدر بیشتر از یک زیارتنامه آدم هارا به خدا نزدیک تر میکند.نه؟که پیدا کردن خودت یعنی چه؟دقیقا یعنین چه؟که لازم نیست حتما معشوقه ای باشد...میتوانی همینجوری هم عاشق باشی!


+من غر زدم.حق داشتم!فکر میکردم هیچ کس حواسش نیست که دارم از تنهایی میمیرم.حالا حداقل میدانم چه چیز"دقیقا" مرا آرام می کند؟:)))

الان زندگی ام را واقعا باور کرده ام.میدانم که «چقدر مقدس،شگفت انگیز و غیرقابل برگشت» است:)




این یک موسیقی قدیمی است؛ما آن را موسیقی فیلم wild می نامیم!
یک چیزی که نمی گذارد ناامید بمانید.


برای آلابادی،جودی و سایر بستگان

میدانی؟من خوشبخت بودم.از همان کودکی ام.آن موقع که دیگر چشمانم سبز نبود و دیگر به نظر هیچ کس با مزه نمی آمدم.من خوشبخت بودم که دختر ها از من بدشان می آمد و برای پسر ها هیچ جذابیتی نداشتم.من به اندازه تمام دیکته هایی که خودم نوشته بودم و دوستانی که نداشتم خوشبخت بودم.به بلندی پاشنه کفش که هیچ وقت نپوشیدم خوشبخت بودم.به رنگارنگی لاک هایی که هیچوقت نزدم خوشبخت بودم.به گرمای لب هایی که هرگز نبوسیدم خوشخبت بودم.به تعدد راه هایی که برای خوشبختی یافته ام هم خوشبختم.

دوست و یار کودکی ام را میشناسی رفیق شفیق؟همان آلابادی زرد پوش را می گوبم که یک روز تمام بخاطر کنده شدن دماغش غصه خوردم.حالا حتما بزرگ شده و قطعا او هم تنهاست.هر چه باشد او حاصل تخیلات من بوده.نامردی کردم که به امان خدا گداشتمش میان این دنیای غمگین.من به یادش افتادم.با خواندن همان نامه زردت.من دوستش داشتم.میدانی وقتی من چیزی را دوست دارم یعنی چه؟یعنی خیلی چیز ها!خیلی چیز ها که میدانی یعنی چه؟یعنی همه چیز هایی که برایت نوشتم.

 

بار دیگر آلابادی را به زندگی ام دعوت خواهم کرد و برایش از اشتیاقم به ستارگان خواهم گفت.به اینکه هنوز منتظرم در بیابان های آفریقا پسر موطلایی را ببینم و برای آن خلبان بنویسم که او برگشته!با من خواهی آمد جودی؟بابای عزیز را هم خواهی آورد؟او با آن قدم های بلندش حتما پایش به تمام سیارات خواهد رسید.بیا!وقتی که ادبیات را فهمیدی بیا تا برویم برای تک تک این ستاره ها شعری بگوییم.جودی!این حال من فقط مزه چیپس و ماست را کم دارد.تو مزه ها را خیلی خوب حس می کنی.نه؟

تو تا به حال در امتداد یک کوچه خاکی احساس کرده ای که عشق با قطرات باران در تو نفوذ می کند؟بیا به آن جزیره ای که ازش برایت نوشتم برویم.اینها میگویند دیوانه شده ام.نه؟ولی یکبار بدون اغراق می توانم بگویم من بابت همچین فردی در زندگی ام خوشبخت ترینم.

بدون اغراق من خوشبختم.با آنکه سراسر زندگی ام داد میزند که این زندگی عادی نیست و عادی نمی ماند و خب قطعا عادی نخواهد بود.

برای آلابادی

جودی

و سایر بستگان

 

 

 
ما مشترکات عجیبی داریم!