ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

تو بمان با دگران

روزی که به بیان آمدم بلاگفا نابود شده بود و انگار این سرویس دهنده داخلی حسابی برای کاربران وبلاگ‌نویس دوست‌داشتنی بود و کاربری ساده‌تری هم داشت. آمدم و چند سالی نوشتم. دوستان زیادی از همین طریق پیدا کردم. اما متاسفانه به دلایل مختلفی که مهم‌ترینشان ضعف وحشتناک بیان در پاسخگویی و پیگیری مشکلات کاربران است مجبورم به نوشتن ته‌دیگ سیب‌زمینی در بیان پایان بدهم. چند باری تلاش کردم که حتی اکانت دیگری در بیان بسازم اما متاسفانه پیامک تایید برای من ارسال نشد و با وجود این که چندین بار برای بیان نوشتم اما هیچ پاسخی نگرفتم. دوست ندارم که نوشتن را تعطیل کنم. این وبلاگ حذف نمی‌شود اما تا زمانی که بوی بهبودی از اوضاع بیان نیاید، در جای دیگری می‌نویسم.

آدرس وبلاگ ته‌دیگ سیب زمینی در شعبه بلاگفا:

http://crisp.blogfa.com/

برای زیستن هنوز بهانه دارم

اولین روز از بیست و یک سالگی‌ام روی قله از من پرسید: خب برنامه‌ت برای زندگی چیه؟

مکث کردم و گفتم: خب اول از همه می‌خوام زنده بمونم.

احتمالا این حرف از من نیست. در چند ماه گذشته تقریبا هرروز مرگ را مطلوب‌تر دیده‌بودم. اما یک لحظه خواستم که زنده باشم. یادم هست که سال قبل درست در روزهای انتخاب رشته داشتم کتابی می‌خواندم به اسم "انسان در جستجوی معنا". بعد از این مدت یک ساله فهمیدم که معنای زندگی جستنی نیست. من هر چه جستم بعد از مدتی پوچ شد. من هم ایمان راسخ را تجربه کردم و هم بی‌تعلقی مطلق به تمام هستی. توی کتابخانه‌م کتاب قانون راز دارم و کنارش مسخ را چیده‌م. کور نیستم. خیلی چیزها را می‌دانم و خیلی چیزها هم نمی‌دانم. هیچکدام از برنامه‌های از قبل آماده شده‌ی زندگی را نمی‌پسندم. دوست دارم بیشتر بدانم و معنای محکم‌تری برای خودم بسازم. دوست دارم زنده باشم و بیشتر بسازم.

آموزنده باش

18 اسفند ماه 99 بود ؛غم دنیا روی دلم نشست. فکر سی‌سال پیش رو رو می‌کردم و خب تقریبا یادم رفته بود که چرا تصمیم گرفتم این مسیر رو انتخاب کنم. در نقطه‌ای ایستاده بودم که دوستانم همگی طوری قدم بر می‌داشتن که تهش به مهاجرت ختم بشه؛ من کجا بودم؟ همون روز حکمم رو تحویل گرفتم. کارمند رسمی آزمایشی دولت. در یکی از بند‌های این تعهد اومده که: "متعهد و ملتزم می شوم پس از فراغت از تحصیل به میزان دو برابر مدت تحصیل که  حداقل آن کمتر از پنجسال نخواهد بود در هر محلی که وزارت آموزش و پرورش تعیین نماید خدمت نمایم ." بدیهیه که بخش زیادی از زندگی من با همین تعهد دیگه متعلق به خودم نیست و گره خورده به سرنوشت این کشور . برای همین با حساسیت بیشتری اخبار مربوط به کشور رو دنبال می‌کنم. از اخبار محیط‌زیست مثل مقاله‌ای که اخیرا در نشریه نیچر درباره‌ی بحران افت سفره‌های آب زیرزمینی کشور منتشر شده تا طرح جوانی جمعیت با تبعاتی که می‌تونه به دنبال داشته باشه. این آمار و اخبار رسمی من رو اصلا به ادامه دلگرم نمی‌کنه اما مسیر رو دوست دارم. از قبل هم می‌دونستم چه مسیر سختیه. فضای دانشگاه فضای بازی نیست. بچه‌ها از فیلتر گزینشی رد شدن که بهای ویژه‌ای به مسائل عقیدتی و سیاسی می‌ده؛ اگر هم کسی باشه که نظر متفاوتی داشته باشه، ترس از هسته گزینش و حراست مانع از بیان نظراتش میشه. دانش و توانایی معمولا اولویت اول نیستن؛ شاید برای همینه که این‌جا به ندرت می‌تونم استاد خوبِ در حد دانشگاه دولتی پیدا کنم. چیز عجیبی هم نیست. دانشگاه فرهنگیان از معلم‌های باسابقه به عنوان استاد دانشگاه استفاده می‌کنه. شرایط تدریس هم به‌قدری سخت هست که خیلی از دبیرها زیر بارش نمی‌رن. این وسط جزیره‌ای درست شده که شاید کمترین شباهت رو به فضای یک دانشگاه واقعی داشته‌باشه. حتما آدم‌های باسوادتری برای این جایگاه وجود داره؛ ولی سیستم داره طوری پیش می‌ره که آدم‌های شایسته رو فراری می‌ده. من خیلی از این ناراحتم. حتی گاهی که استاد باسواد یا همکلاسی درستی رو می‌بینم، از شدت فشاری که بهشون میاد ناامید می‌شم. واقعا کار سختیه.

می‌دونم خیلی غر زدم. احتمالا بیشتر هم بزنم. لابه‌لای این غرها تلاشم رو هم می‌کنم که چیزی رو تغییر بدم. حداقل تغییری که می‌تونم ایجاد کنم اینه که کارم رو درست انجام بدم. من بعد از 12 سال تحصیل فقط 5 تا معلم کاردرست تونستم پیدا کنم. اما همون چندنفر کلی تاثیر گذاشتن روی نگاهی که به دنیا داشتم. یه وقتی که حسابی ناامید و عصبانی بودم رفتم به یکی‌شون گفتم :"من واقعا چطوری می‌تونم تو همچین سیستمی کار کنم و صدام در نیاد؟ " آروم نگاهم کرد و گفت:"  تو کار خودت رو انجام بده. بقیه‌ش رو اغماض کن." 5 نفر رقم کمیه. اما زندگی ما رو تعداد نمی‌سازه. من توی همین برخوردهای کم با آدم‌های درست باور کردم که ممکنه. حالا من نمی‌دونم چقدر بتونم اغماض کنم. اما هروقت کسی داره به سرتاپای سیستم آموزشی کشور فحش می‌ده، یا وقتی دوستام رو در آرزوی پذیرش فلان دانشگاه و توییت این مملکت دیگه جای موندن نیست می‌بینم محکم به خودم نهیب می‌زنم تو باید کار خودتو انجام بدی!

+روز معلم این‌روزها جای تبریک به خیلی‌ها رو نداره. رسالت معلم این بوده که به بچه‌ها شجاعت و حقیقت‌طلبی رو یاد بده. اما قشری که من می‌بینم بیشتر از همه دغدغه‌ی معاش دارن و انگیزه کمی مونده برای دفاع کردن از حقشون. حالا این افراد چطوری می‌تونن چیزی رو به نسل بعد یاد بدن که خودشون ندارن؟

نبرد من: افسردگی

دیشب برای دوستی نوشتم: این نبرد منه. درسته.  افسردگی، اضطراب، خشم، احساس گناه، ترس. این پنج کلمه برای توضیح حال من کافی هستن. اتفاقی که باید سه سال پیش می‌افتاد و با فریب دادن خودم اون رو چند سال به تعویق انداختم.فریب چی بود؟ فکر می‌کردم اگه دبیرستان بگذره درست میشه، اگه 18 سالم بشه درست میشه، اگه کنکور بدم،  اگه برم دانشگاه، اگه آدم‌های جدیدی رو ببینم... خب مثل اینه که به بیمار سرطانی استامینوفن بدید. برای دو ساعت ممکنه دردش رو از یاد ببره؛ اما این بیماری رو درمان نمی‌کنه؛ فقط بیماریت بدتر میشه و بعد از مدت کوتاهی درد با قدرت بیشتری برمی‌گرده. 

تصمیم گرفتم درد رو به تعویق نندازم. چون دیگه جایی برای تعویق نداشت. در نهایت همه چیز ایستادم. هم دبیرستان گذشته هم کنکور هم 18 سالگی و هم آدم های جدیدی رو دیدم؛ حتی اتفاقات بهتری هم افتادن. اما من خوب نیستم. چون درد دارم و نمی‌تونم از هیچ‌کدومشون لذتی ببرم. باید با ترس مواجه بشم. افسردگی واقعا داره کار خودش رو می‌کنه. صبح‌ها نه برای شروع کردن روز جدید، که از شدت خواب‌های آزاردهنده بیدار میشم. معدم از شدت گرسنگی می‌سوزه اما هیچ اشتهایی برای فرودادن لقمه‌های غذا ندارم. بعد از چند ساعت بی‌تابی و تجربه‌ی حالات بد به خودم میام و می‌بینم بی‌حس شدم. یک بی‌حسی عمیق که حتی دردهام هم نمی‌تونن برام کاری کنن. معمولا با یه اتفاق کوچیک چیزهای ناخوشایند برام تداعی میشن. سعی می‌کنم ادامه بدم. داروها رو می‌خورم. بعد برای چند ساعت خیلی منطقی و خوشحالم. سعی می‌کنم توی همون ساعات خوب جواب پیام‌هام رو بدم یا به دوستی زنگ بزنم یا معاشرتی کنم. وسط کارهام هستم که بی‌دلیل مضطرب میشم. دلشوره و حس بد تمرکزم رو ازم می‌گیره. تا غروب ادامه داره و شب معمولا شامی نمی‌خورم و به‌جاش یه گوشه می‌خوابم. تا ساعت 12 شب کابوس‌ها و افکار منفی ادامه داره. بیدار میشم، مسواک میزنم. دوباره دارو می‌خورم و میرم که خواب رسمی رو شروع کنم. تا خود صبح خواب می‌بینم. خواب‌ها رو یادداشت می‌کنم. دوباره یه روز دیگه شروع میشه...

اگه کسی کنارتونه که توی خودش فرورفته، دردش رو بیشتر نکنید. همونقدری که شما اذیت میشید، خودش هم متحمل عذابه. اگه خودتون حالات افسردگی دارید، هرچه زودتر اقدام کنید. شماره‌ی 123 اورژانس اجتماعیه و 1480 صدای مشاوره‌ی سازمان بهزیستی. احتمالا 123 خیلی زودتر بهتون جواب میده. بهشون اعتماد کنید. هم مشاوره‌ی حضوری دارن و هم تلفنی. حتی هر مشاور کد مخصصوصی داره که اینطوری می‌تونید باهاش ارتباط داشته باشید. شاید بعدا بیشتر در این باره نوشتم. مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.

+ احساس گناهم به قدریه که حتی از سرویس بیان و این وبلاگ شرمندم که همیشه احساسات و چیزهای منفی منتشر کردم:)

واقعیت افزوده

یک بار بهم گفته بود: تو دنیا رو یه طور دیگه نگاه می‌کنی. آخه من همیشه توی یه دنیای دیگه سر می‌کردم. یادمه یه بعدازظهر گرم تابستون بود. من دلم می‌خواست زمستون باشه. کاپشن و دستکش پوشیدم و رفتم توی حیاط، در ماشین رو باز کردم و تصور کردم که یه عالمه برف اومده و توی ماشین گیر افتادم. زیپ کاپشن رو بالا کشیدم و منتظر بودم تا نیروهای امدادی بیان نجاتم بدن؛ مثل اون روزی که با همون پراید آّبی توی برفا گیر افتادیم... مامان بیدار شده بود، هر چی گشت من رو پیدا نکرد. اومد دید با کلاه و شال‌گردن و کاپشن روی صندلی عقب پراید خوابم برده. 

من همش توی یه دنیای دیگه بودم. وقتی بقیه مشغول زندگی بودن، می‌رفتن مدرسه، می‌مردن، خوشحال بودن، اپلای می‌کردن، توی دعوا کتک می‌خوردن، کسی رو دوست داشتن؛ من تو دنیای خودم مشغول زندگی بودم، مدرسه می‌رفتم، می‌مردم، خوشحال بودم، اپلای می‌کردم، توی دعوا کتک می‌خوردم، کسی رو دوست داشتم. دنیای منم دست کمی نداشت. راستش دنیای خودم رو خیلی وقتا ترجیح می‌دادم؛ چون خیلی واقعی‌تر از اینی بود که بقیه داشتن. به‌خاطر همینم بود که اون شبی که داشت از پیشمون می‌رفت و من فکر می‌کردم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمش، گوشیم رو در آوردم و توی نور ضعیف ته کوچه، یه عکس کج‌وکوله گرفتم. یجورایی می‌خواستم بعدا که دارم به یادش میارم، فکر نکنم اینم یکی از همون خیال‌بافیای همیشگی بوده. این کار رو خیلی اوقات می‌کردم چون همیشه مرز رویا و واقعیت قاطی می‌شد.

 من اون روزا فکر می‌کردم دیگه خیلی زنده نمی‌مونم. امید به‌زندگیم افتاده بود روی سراشیبی تند. ناراحت بودم که دارم این‌طوری دنیا رو ترک می‌کنم. مثل این بود که بازیکن مورد علاقه‌ت توی دقیقه‌ی حساس گل بزنه و سانسورچی بی‌ذوق به‌جای صحنه‌ی گل، نیمکت ذخیره رو نشون بده. اون عکس بی‌کیفیت، قشنگ‌ترین لحظه‌ایه که ثبتش کردم تا بفهمم رویا نبوده. یکی از معدود دفعاتی بود که حواسش نبود. باید یادآوری می‌کردم که قرار بود سخت‌ترین زمستون عمرم رو بگذرونم اما مثل اینه که سانسورچی بی‌ذوق رفته چای بریزه و حواسش به بازی نیست.

نگاه کن

یک قول‌هایی بهت داده بودم.نشد که بشه.این رو می‌نویسم که فکر نکنی یادم رفته.من تمام اون روزها رو یه جایی توی درز کله‌م نگه داشتم.اومدم که بهت بگم لباس‌هات پیش منه.تا خورده و تمیز و بعضیاش هنوز خط تا داره؛خوب می‌دونم که تو حتی برنامه ریخته بودی که کدومشون رو کجا بپوشی.می‌دونی بعد از اینکه تو رفتی من نمی‌دونستم باید چی رو دقیقا چی‌کار کنم.همه چیز همین‌طور معلق مونده‌بود.حتی وقتی ازم می‌خواستن بایستم تا عکس بگیرم نمی‌دونستم باید دست‌هامو چطور نگه دارم.من هیچ‌وقت نرفتم شکری تا کتاب‌هامو بفروشم.حتی دنبال آقای عابدی هم نگشتم تا با قیمت خیلی خوب برشون داره.حالا باید یه کیف سبک‌تر هم می‌گرفتم.

چندشب قبل قصد کردم که از کوه بالا برم؛بشینم همون جای معهود و شهرو ببینم.نتونستم.نفس کم میارم.یه شبی زل زده‌بودم به انحنای قشنگی که جاده _موقع پیچیدن بین دوتا کوه _به خودش داده.یه روشنی‌هایی اون طرفا بود؛چراغ ماشین‌ها که عین ستاره تو تاریکی گم می‌شدن....یاد تو افتادم که چقدر دلت می‌خواست سر همین پیچ،سرت رو بچرخونی و آخرین تصویرت رو از چیز‌ها ضبط کنی.

این همون پیاده‌رو هاست،با همون درخت‌های همیشگی.من این‌بار سمت دیگه‌ای رو نگاه می‌کنم.دوست نداشتم این‌طور برات بنویسم.غمگین نیستم.حالم خوبه.هر چی که هست از سر دلتنگیه.جات زیادی خالیه.

پروژه بازگشت

فاطمه بهم گفته بود حشرات کوچک را از نزدیک نگاه کنم و برگ ها را لمس کنم.من تا همین چند روز پیش این کار را به تعویق انداختم؛باورش نداشتم.بعد در اولین تماس حقیقی‌ام با دنیای خارج یک گل آفتابگردان را لمس کردم و از شدت لطافتش به گریه افتادم.همینقدر ساده و ناگهانی و غیرقابل باور.

پروژه‌ی بازگشت یک هفته‌ای‌ست که رسما آغاز شده؛.بسیار دردآور و سخت است.من الان از دیدن همه‌ی کنش‌های انسانی کوچک هم متاثر می‌شوم.دلم برای همه‌ی آدم‌های زندگیم تنگ‌شده ولی حتی درست یادم نیست باید با هر کدام چطور معاشرت کرد.باید طور دیگری می‌بود؛باید مثل دیوانه‌ها بالا می‌پریدم و خوشحالی می‌کردم.قبلا می‌خواستم به محض تمام شدن کنکور یادداشت‌های قدیمی خودم را پاک‌نویس کنم و جایی منتشر کنم؛الان حتی از یادآوری آنچه گذشته فرار می‌کنم.جبر بعضی چیزهارا تحمیل می‌کند و گریزی ازش نیست.دوست نداشتم اینطور معلق و آویزان باشم ولی هستم.سعی میکنم کارها را منظم‌تر پیگیری کنم.امیدوارم بشود.

+اسمش را گذاشتم پروژه‌ی بازگشت چون مرا یاد فضانورد کلمبیا می‌اندازد؛حتی اگر همه چیز خوب و دقیق پیش رفته‌باشد باز ترسی وجود دارد که نکند نتوانی برگردی و همه چیز همان بالا_درست وقتی خوشحال و سرمست از پایان کاری_تمام شود.

اتاقی با یازده پنجره

وقتی که وسط قدم‌های خسته و ملال‌آلودمان به کوچه‌ی جدیدی برمی‌خوریم،وقتی که بخاطر کنجکاوی زیاد من داخل کوچه می‌شویم،وقتی خانه‌های نسبتا روبه‌راهش را می‌بینیم‌ یا وقتی وقتی در انتهای کوچه سالن مطالعه‌ای شخصی پیدا می‌کنیم که  تعطیل نیست؛دقیقا توی همین وقت هاست که بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم.
الان که وسط این کتابخانه،کنار میز چسبیده به دیوار نشسته‌ام دارم با ابعاد تازه‌ای از بزرگی قلب آدم‌ها مواجه می‌شوم.ساختمانی سه طبقه با متراژ بالاست.طبقه اول و زیرزمین سالن ورزش است؛طبقه دوم سالن مطالعه و طبقه آخر منزل شخصی صاحبخانه.خوبی کتابخانه‌های غیر دولتی این است که مقرراتی برای رعایت حجاب کامل یا تعطیلی در8 عصر ندارند.اسم کتابخانه و سالن ورزشی به نام یک شهید است که حدس زدم باید نسبت نزدیکی با این خانه داشته باشد.اینجا ابدا شبیه موقوفاتی که تاحالا دیده‌ام نیست؛شاید چون اصلا وقف نیست.مشخص است که خانه را با دقت و حوصله ساخته‌اند.برای هر چیزی جای ویژه‌ای تعبیه شده؛سالن غذاخوری و جای استراحت و نماز.با فضولی خاصی همه جا را می‌پایم.منتظرم کف اتاق نماز یک فرش لاکی کهنه پهن باشد؛نیست.فرش کرم رنگ که هنوز پرزهایش نشان از نو بودنش دارد چشمم را می‌گیرد.برای اولین‌بار در سرویس‌بهداشتی دخترانه گلوله‌های مو نمی‌بینم.دیوارها_در همه جای ساختمان_ تا سقف سرامیک است و هر جا که شده یک شیر آب کار گذاشته‌اند(صاحبخانه روی نظافت حساس است)."حاج‌خانوم"_صاحبخانه_ وقتی داشتم کلید کمدم را میگرفتم  گفت:عزیزم میتونی قفل رو بیاری بدی به من.اینجا کسی چیزی از بقیه بر نمی‌داره.
خیلی ندید بدید شدم؟خب خجالت میکشم بگویم فامیلی داریم که خانه‌ی کلنگی و نیمه سازش را سال‌ها با قیمت تمام در اختیار مهاجرین می‌گذاشت.همیشه می‌دانستم چندخانوار دارند در خانه‌ای زندگی می‌کنند که کف حیاطش هنوز خاکی‌ست و آشپزخانه‌اش کابینت و آب‌ گرم ندارد اما مستاجرین بخاطر اقامت غیرقانونی ناچار به سکوت و سازش بودند.این آدم وقتی گربه‌ای از روی دیوار خانه‌اش رد می‌شد نفسش از شدت حرص می‌گرفت!برداشته‌بود بالای دیوار را خرده‌شیشه ریخته‌بود.پس بیراه نیست که الان از تعجب توی چشم هام شاخ در بیاورم.
+توبه‌نامه: حاج خانوم گفته بود که ۷ عصر در سالن را قفل میکند و بعد،ساعت ۱۰ شب اجازه خروج داریم.من ۷ و ۱۱ دقیقه کتاب‌هام را جمع کردم و آمدم که بروم...با در قفل و عدم هیچ ارتباطی با خود حاج‌خانوم_ تا ساعت ۱۰ شب_ رو به رو شدم.و اکنون این منم و معده‌ای خالی و چشم‌هایی دردناک و حاج‌خانومی که نمیدانم چرا انقدر دقیق عمل میکند!
+با تشکر از خانواده محترم رجبی:با نیم‌مثقال قوه ادراک باقی‌مانده زنگ زدم به مریم.آمد(بابت این‌همه معرفتی که در دوستی به خرج می‌دهد بهش حسودیم می‌شود) و شماره حاج‌خانوم را از پشت در برداشت و زنگ‌زد _با پیازداغ زیاد_ لابه و التماس که دوستم حواسش به ساعت نبوده الان دیرش می‌شود و ...با قید وثیقه آزاد شدم!

+توصیه:باشد که زمان را فقط در همین یک نقطه‌ی سرزمین جدی بگیرم.

درس زندگی وسط سطور تست

اگر تلاش‌های بدن برای جنگیدن با فشار روانی بی نتیجه بماند و فشار روانی ادامه یابد، فرد وارد مرحله فرسودگی می‌شود.بدن در این مرحله پاره‌پاره می‌شود؛یعنی شخص در حالت فرسودگی فرو می‌رود و در برابر امراض و بیماری‌ها آسیب‌پذیر می‌شود. در مرحله‌ی فرسودگی گاهی صدمات جدی و جبران ناپذیری به بدن وارد می‌شود که ممکن است مرگ را به دنبال داشته باشد.

من بندۀ وبلاگ‌هایی هستم که آرشیوشان یک جایی بین سال‌های 86 تا 93متوقف شده.قالب وبلاگ پریده و عکس های آپلود شده هم دیگر قابل دسترسی نیست.نویسنده با یک اسم مستعار نوشته و  در آخرین پستش هیچ خبری از رفتنش نداده.طوری رفته که حتی برنگشته نظرات آن پست را تایید کند.نه ایمیلی گذاشته نه حتی اسمی که بروم تو سایت بهشت زهرا چک‌کنم که آیا گذرش به آن طرف افتاده یا نه.گاهی که حسابی می‌زند به سرم برای یکی ازنویسنده‌های مستعار کامنت می‌گذارم و حرف‌هایی که اینجا و آنجا نمی‌توانم بزنم را می‌نویسم.ازش می‌خواهم به وبلاگ من هم سر بزند.آدرس یک وبلاگ متروک دیگر را هم برای احتیاط لینک می‌کنم!