ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

تقدیم به صحت و شرکا...با تمام کاستی ها

در باب دویست و بیستمین پست وبلاگی خواستم دم از فرایند خوب شبکه نسیم بزنم.در این روزگار رو به زوال رسانه ملی و سریال های تکراری و برنامه های یخ اش،دل من به همان سه چهار ساعتی است که شبکه تماشا فرار از زندان می گذارد و شبکه نسیم برنامه کتاب باز دارد.قبلا ها یک نود و فوتبال 120 ای هم بود که خون در رگ جاری می کرد اما الان به این نتیجه رسیده ام که هیچ چیز به اندازه خود فوتبال هیجان ندارد.این است که یک روز صبح برمیگردم به سارا میگویم«کی بازی استقلال داره؟» و او اگر بگوید همین امروز بعد از ظهر،شاد و خندان می روم و آن روز جلوی مسابقه تجدید انرژی می کنم؛حتی اگر فقط گوش بدهم و یا جلوی تلویزیون از خستگی خوابم ببرد آن خواب به اندازه سال ها اغما شیرین است.ولی بحث کتاب و برنامه های مربوط به کتاب چیزی نیست که همین طور الکی بخواهم از کنارش بگذرم.همیشه برایم جذاب است که نظر دیگران را درباره شخصیت های کتاب ها بدانم.اما دلایلی که باعث شده من اراده کنم و برنامه ای را درست و درمان تر از بقیه دنبال کنم فراتر از این هاست.

یک.کتاب باز به نوعی خود خودش است.هیچ تلاشی را از سوی سازندگان و مجری و مهمانان برنامه در راستای خاص و ویژه نشان دادن خودشان ندیده ام.عینک گرد ها،سلبریتی های مرفه بی درد،شومن ها،روشنفکرنماها،آرتیست های دوزاری سینما،غرب زده ها،متحجر ها،حزب های سیاسی و...جایی در این برنامه ندارند.نه این که جایی برای سینه چاکان ادبیات باشد؛نه.هر قشری می توانددر برنامه حضور داشته باشد.منتهی شرطش این است که از بوی کتاب نو چیزی بفهمد.

دو.از آنجایی که هم سروش صحت کتابخوان است و هم بیشتر بینندگان دائمی اصل«بوی کتاب نو بهترین بوی دنیاست» را قبول دارند معیار سنجش مهمانان برنامه چیز دیگری است.آنها با کتاب هایی که خوانده اند سنجیده می شوند.در کلاس سخنوری استادی داشتم که به ما می گفت اگر میخواهید یک کلمه حرف بزنید،باید ده کلمه بلد باشد.این جمله را اول دفترچه ام نوشته ام و به نظرم مشوق ترین جمله ایست که برای کتاب خواندن می شود به مردم گفت.آن هم مردمی که مدام در حال اظهار نظر درباره چیز های مختلفی اند.جنس حرف هایی که مهمانان برنامه زده اند خود من را بیشتر با شخصیت آنها و اینکه چقدر چیز بارشان است آشنا کرده.

سه.چای یا دمنوش؟به جای چای یا قهوه؟من یکی از سرسخت ترین پایبندان به اصول سنتی هستم.اگر از خودم بپرسید می گویم چای.این تجربه من است که چیز های جدید را ابتدا باید در خفا امتحان کرد تا اگر چیز خوبی از کار در نیامد بشود تفش کرد اما هنجار شکنی کتاب باز درمورد تنوع دادن به یک امر خیلی ساده مثل پذیرایی جذاب است.

چهار.گفتم که.من یکی از سرسخت ترین پایبندان به اصول سنتی هستم.حس نوستالژیکی که این برنامه دارد فوق العاده است.چرا که حتی اگر از مهمان برنامه یا موضوع برنامه خوشتان نیاید می توانید با الحاقات و مخلفات دکور سرگرم شوید.مثلا نکته مورد توجه خود من دوربینی ست که با آن سلفی می گیرند.البته با مسئله سلفی اش مشکل دارم.مثلا اگر دو تا چهار پایه می گذاشتند  و مهمانان برنامه با حالتی رسمی عکس می گرفتند برای من جالب تر بود اما همین ادغام مدرنیه و سنت(سدرنیته) بحث جالبی است که دربرابرش جبهه ای نمی گیرم!نکته دیگر آن فولکس زرد رنگ و کولباری است که رویش بسته اند.اگر شنل هری پاتر طوری داشتم یکی از سوءاستفاده هایی که ازش می کردم این بود که فولکس جان را برمی داشتم  وباهاش بازی می کردم.شاید بگویید خب برو یکی بخر.اما این را از من داشته باشید:مال مفت و کار دزدکی چیز دیگریست!

پنج.تیتراژ پایان برنامه را دیده اید؟من هم ندیده ام.چون اصلا تیتراژ پایانی وجود ندارد.اسامی عوامل تولید در پایان برنامه خیلی سریع زیر نویس می شود و بعد یک تیتراژ ده پانزده ثانیه ایست که در اصل وقت های تلف شده محسوب می شود.اینکه آنقدر به مخاطب و وقتش احترام بگذارید که حاضر نباشید دوسه دقیقه از سر و ته برنامه را با نشان دادن اسم مسئول تدارکات و عمه و خاله تهیه کننده بگیرید خودش خیلی است.خیلی ها!متاسفانه یا خوشبختانه من اسامی تمام عوامل تولید را الان بلدم چون خیلی سریع زیر نویس را دنبال می کنم و اصلا زیر نویس خیلی توی چشم تر است!موسیقی پایان برنامه هم یکی موزیک های الکساندر ریباک است.خواننده محبوب من است و این آهنگش عجیب به دل می نشیند.

شش.ابتدای برنامه بخشی است که آن برنامه را به کسی یا کسانی تقدیم می کنند.البته این کار تقدیم کردن به فلانی کمی یخ است چون معمولا آدم ها چیز هایی را که با تمام تلاش خودشان بعد از سال ها به دست می آورند تقدیم می کنند به یک نفری و هندوانه می گذارند زیر بغل طرف اما کسانی که این برنامه بهشان تقدیم می شود آدم های جالبی اند.مثلا یک بار برنامه به شمس تبریزی تقدیم شد که کلا خیلی به من حال داد!یکبار  دیگر به فریدالدین عطار نیشابوری تقدیم شد که اووف!خیلی خوب بود.شاید یک روز هم زد و برنامه را به من تقدیم کردند.چه کسی می داند؟

هفت.مردم هستند.کتاب می خوانند.داستان می نویسند و این دوست داشتنی است.مردمی که غر نمی زنند.مردمی که لبخند می زنند.مردمی که کتاب را بلدند و از معجزه بوی کتاب نو خبر دارند.مردمی که توی پارک روزنامه می خوانند.مردمی که گرانی هنوز کمرشان را خم نکرده.مردمی که تخلیشان نمرده است.مردمی که عاشق فرهنگشان هستند.مردمی که نمی خواهند جایی را بگیرند و فتح کنند و به دهن کسی مشت بکوبند.مردم آرام کتاب خوان با فرهنگ که رنگی می پوشند!وسوسه برانگیز نیست؟دروغ است!یک دروغ کادر بندی شده اما قشنگ است.یک چیز دیگر هم وجود دارد.سروش صحت و شرکایش کتاب خوانده اند.مخاطبان کتابخوانند.می دانند که انسان کاملی وجود ندارد.خیلی هایشان عاشق شخصیت های خبیٍث داستان ها می شوند.همدیگر را به تمام نقص هایشان درک می کنند.داد نمی زنند.تحمل می کنند و این دروغ نیست!

 

 

 

گوش جان می سپاریم به ندای الکساندر جان.

زده است به سرم و...

در جهان موازی جایی ایستاده ام نزدیک چهارراه استانبول. سال دو هزار و پانصد و سی شاهنشاهی یا به عبارتی سال هزار و سی صد و چهل و نه است .حوالی ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.هوا هوای بیست و هفتم اردیبهشت است.روز خلوت و آرامی ست و تکه ابر ها دید خورشید را به خیابان پر درخت گرفته اند.در پیاده رو قدم می زنم.بدون هیچ عجله ای.گاهی می ایستم و درخت ها را نگاه می کنم.آدم ها را نگاه می کنم.زندگی یک نگاتیو 35 میلی متری است بر روی یک پرده سفید.من سرم را بالا گرفته ام و به بالاترین نقطه ساختمان پلاسکو نگاه می کنم.به این فکر میکنم که چقدر طول می کشد تا به آن بالا برسم و از آنجا مشغول پاییدن مردم شهر و ماشین ها و دوچرخه ها بشوم.حالا که سرم را به عقب برده ام موهایم تا پایین کمرم رسیده اند.گردنم درد می گیرد و سرم را صاف می کنم.نسیم سبکی از شرق می وزد.آنقدر سبک و لطیف که فقط از تکان خوردن چند طره از موهایم به آمدن و رفتنش پی می برم.پیراهن چهارخانه بر تن دارم.آستین سه ربع دارد.دامنم تا روی زانویم می رسد.جوراب های سفید و کفش های چرمی قرمز رنگ به پا دارم.یک کیف دستی هم به رنگ کفش هایم هست و توی دست هایم می رقصد و روی سر پرچین های کنار خیابان بوسه می زند.یک دستمال گردن حریر به گردن بسته ام.ترانه ای زیر لب زمزمه می کنم و به دکه کوچک آن طرف خیابان نگاه می کنم که دکه دارش روزنامه ها را پهن کرده وسط پیاده رو و خودش روی سه پایه ای مشغول خواندن تیترهاست.گاهی چشمانش بسته می شود و سرش را تکیه می دهد به لبه پیشخوان دکه.روزنامه ها خوشحال از چرت بعدازظهر دکه دار آفتاب می گیرند و به ابرها ناسزا می گویند.به ساعت مچی ام نگاه می کنم.هنوز ساعت چهار و نیم است.بند چرمی اش را صاف می کنم و به راهی خیره می شوم که احساس می کنم تو از آن طرف خواهی آمد.من،کیف قرمز رقصانم،تکه ابر های بیکار،ساختمان بلند پلاسکو،دکه کوچک آن طرف خیابان،روزنامه های عصر...همه منتظر توایم.می آیی.از یک راهی که یادم نمی آید.با آمدنت یک نسیم شرقی می وزد و دامن لاجوردی ام را به آواز در می آورد.می آیی و چرت دکه دار را برهم می زنی.لذت آفتاب گرفتن را از یک روزنامه سلب می کنی.سکوت بعد از ظهر را از پیاده رو ها می گیری و ریتم قدم هایت با کیف دستی قرمزم والس می رقصند.فرق موهایت را از کنار باز کرده ای.دیگر بلند نیستند.می گویی مد شده کوتاه کردن ولی خوب می دانی که دروغ می گویی.مثل همیشه دیر آمده ای ولی ساعت من هنوز چهار و نیم را نشان می دهد.می رویم تا روی چمن ها دراز بکشیم  و برای ابرها قصه بگوییم.روزنامه را پهن می کنی و می نشینیم روی تیترهای بزرگ اخبار سیاسی.یکی از ابر ها پستچی است.آمده که بسته پستی فرشته را بهش بدهد.بعد ناگهان پستچی دست دراز می کند.همینجور بدون مقدمه فرشته را می بوسد.کم کم فرشته شبیه آدمی زاد می شود.شبیه یک زن چاق.پستچی شکل خوشه انگور می شود.زن چاق انگور را می گذارد دهانش.شیرینی اش دلش را می زند.بعد آرام آرام می رود و دورتر می شود.به خودم که می آیم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر است.نگاه می کنی و می خندی.من هم می خندم و به این فکر می کنم که یک جهان موازی از طبقه آخر ساختمان پلاسکو چه شکلی است؟حالش آنقدر قشنگ است که من می نویسم؟نحوه تابیدن آفتاب همانطوری است که من توصیف می کنم؟این آرزوی محال،این جهان موازی چقدر ممکن است؟موهایم در جهان موازی ام به کمرم رسیده اند؟

 



عکس برای نشان دادن دور بودن این جهان موازی است.جهان من این شکلی نیست!

 

موسیقی خود جنس است!

یک روز و اندی

این اولین بارم بود!نه که تا به حال بچه ندیده باشم و یا خیلی عاشق بچه ها باشم؛من بعد از تولدم متولد شدن بچه های فراوانی را دیده ام که بلا استثنا از همه شان متنفر بودم!برای من نقطه اوج یک انسان از چهار تا حدود دوازده ماهگی است.چون در این دوره تا حدودی از آب و گل در رفته و نمی ترسی که مثلا دستش در برود یا گردنش ول شود و می شود انواع بلا ها را سرش آورد!قبل از دوماهگی که بچه را عین چی لای لباس پیچیده اند و از قضا ساعت بدنش هم با ساعت آمریکا تنظیم است.این است که تا به قسمت هشت ساعت خواب شبانه زندگی میرسیم از خواب بیدار می شود و تا خود صبح گریه می کند.بعد از دوسالگی هم باید مراحل از شیر گرفتن و دستشویی رفتن و ... را یادش داد و بعدش فقط دردسر است و بس!
اما این بار وقتی سیزدهمین نوه خانوده به دنیا آمد و تصمیم بر آن شد که در دومین روز زندگی  اش او را بشویند من به عنوان چهارمین نوه خانواده آنجا بودم و این اولین بار بود که بچه ای را بعد از اولین حمامش می دیدم.احساس خیلی خوبی بود!تمیزی و پاکی نابی داشت.قبل از آن خوشم نمی آمد بهش دست بزنم اما این بار توانستم لباس های سایز صفر را برای اولین بار تن یک بچه بکنم.یک بچه واقعی؛نه یک عروسک یا یک همچین چیزی.تن بچه ای که یک روز و اندی از زندگی زمینی اش می گذشت و احتمالا هیچ وقت یادش نمی آید که من چه استرسی برای گرفتن دست هایش و به تن کردن لباس هایش داشتم.بعد وقتی که کلاهی بر سرش گذاشتم و زلف های سیاهش را پوشاندم او آرام شده بود و خوابید.
وقتی که خواهرم به دنیا آمده بود اولین بار که نگاهش کردم با خوردم گفتم این دیگر کیست؟!واقعا باید باهاش کنار بیایم؟با آنکه فرصت بیشتری برای در کنارش بودن داشتم هیچ یادم نمی آید که از تن کردن لباس هایش خوشحال شده باشم یا وقتی که در تعطیلات عید نمی گذاشت شب ها خواب آسوده ای داشته باشم میخواستم از خانه بروم توی کوچه بخوابم.بچه تر بودم و حسادت نمی گذاشت تبیعیضی را که بین دادن عیدی به ما قائل شده بودند را هضم کنم.اما این بار عملا از اضافه شدن یک فرد جدید به دنیا خرسندم.

ذکر آنچه در کتابخانه بر ما گذشت

در کتابخانه ای نشسته ام که جان می دهد برای خوابیدن یا فکر کردن.کتاب هم گاهی میتوان خواند البته!

می شود ساعت ها نشست و خواند و باز هیچ نیافت و باز خیال پردازی کرد و هیچ هم خسته نشد.می شود پاهارا به غایت بی نهایت دراز کرد  و بی صدا خمیازه ها کشید.خلوتی از سر و روی اینجا می بارد که تا کیلومتر ها دست یافتنی نیست.کتاب ها مشتاق خوانده شدنند و از همه بیشتر کتاب هایی که پیرامون عشق و روزمرگی و کنکور و درس و تست اند.اطلاعاتی که طی یک عملیات موفق به کشف آنها شدم به شرح زیر است:

هیچ کس تا به حال به سراغ«مترجم دردها» نرفته بود.(موفق به افتتاح آن شدم)

در طول پنج سال سال گذشته تنها سه نفر«دزیره» را به امانت گرفته بودند.(از قضا آخرین نفر آنها خودم بوده ام)

این کتابخانه فاقد هرگونه کتاب های مربوط به ادبیات کلاسیک ایران وجهان است؛از حق نگذریم دیوان حافظ و گلستان و بوستان سعدی موجود است!(اینجانب کلی به کتابدار غر زده که چرا شاهنامه فردوسی ندارند؟!واقعا چرا؟!)

قفسه رمان های بزرگسال همچنان به قوت خود پا برجاست و حتی بر سر بردن کتاب هایش چه دوست ها که باهم دعوا نمی کنند!(بنده بسیار از سلیقه اهل کتاب گله مندم.مگر شاهنامه گرز دارد که نمی خوانند؟)

سالن مطالعه دو پنجره بزرگ دارد ک تا منتهی الیه سقف کشیده شده اند و مشرف به خیابان اصلی هستند.البته شدیدا تاکید شده که بازکردنشان ممنوع است؛برای اثبات جدی بودنشان هم دو لنگه پنجره را بهم دیگر پیچ کرده اند!

از این زاویه ای که دارم به جهان نگاه می کنم فقط میز پیداست و البته کله کسی که آن طرف میز نشسته و هر پنج دقیقه یکبار زل میزند توی چشم هایم.روی میزعبارات سخیف و نغز و هزل و طنز و مسجع ونثر و نظم وجود دارد که نشان از اهل قلم بودن کتاب دوستان است.آدم های بسیاری در اینجا نشسته اند و سرنوشت های متفاوتی داشته اند اما سبک نوشتن و حک کردن بر روی وسایل و اماکن عمومی را زنده نگه داشته اند و چه چیزی ازاین بهتر که در کتابخانه آدم ها را گزینش نمی کنند و طبقه بندی نمی کنند و کتاب ها هنوز قضاوت کردن بلد نیستند و میزها آدم هارا بخاطر نوع ادبیات و غلط های املایی شان سرزنش نمی کنند؟!

و چه چیز بدتر از اینکه در کتابخانه ها نمی شود چیپس خورد و لذت هورت کشیدن ته لیوان چای بردل آدم می ماند عذاب است دل کندن از پاکت شیرکاکائویی که دارد به قسمت صدادارش می رسد و رعایت آداب فین کردن و خوردن تخمه و بادکردن آدامس؟!

سعی می کنم ادای دینی به جا بیاورم و با دسته کلید روی میز بنویسم:«کی بلده بشکن بزنه؟!» که ناگهان نفر جلویی ام کله اش را بالا می آورد و زل میزند توی چشم هایم.از خودم خجالت می کشم و عبارت نیمه کاره رها می شود«کی بلده...»