ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

به هدف نگاه کن

می دوید..‌از آنطرف خیابان با تمام وجود به سمت ایستگاه می دوید.اتوبوس داشت راه می افتاد.داد زد صبر کن!بند کفشش رفت زیر پایش،چادرش پیچید دور پاهایش،وسط خیابان که بود چندتا راننده دستشان را گذاشتند روی بوق.دوید...بدون اینکه سرعتش را کم کند چادرش را مشت کرد توی دست هایش.رسید.خودش را پرت کرد توی آخرین اتوبوس.دوتا دختر نگاهش کردند.از چادری که سرش بود فقط یک تکه روی سرش بود و بقیه اش لای دست های مشت شده اش‌.دخترها از روی سرخوشی، مسخره خندیدند.زن میانسالی با چشم غره نگاهشان کرد و بعد چپ چپ دختر را برانداز کرد.بلند شدم تا بنشیند.بدون تعارف خودش را ولو کرد روی صندلی.وسط نفس نفس زدن لبخند زد و گفت:«کر شو،کور شو؛ارزشاتو توی مشتت بگیر.برای چیزای مهم بدو.کر شو،کور شو...»

نگاهش کردم.بلند گفت:«ممنون بابت صندلی!»خانم میانسال دوباره چپ چپ نگاهش کرد.دختر به من چشمک زد.دست هایم را حلقه کردم دور میله سرد.فکر کردم...:دنبال چی بدوام؟

ثابت/موقت

عین ماسیدن پیرمرد روی صندلی اتاق نگهبانی
ته نشین شدن خورشید در ملال انگیز ترین ساعت

[بدون توضیح اضافه]

نمی توانم بنویسم!نه که نتوانم ها.نه.دستم که اصلا و ابدا به خودکار و مداد و کیبور و ماژیک و ذغال و میخ و چکش و هیچ وسیله نوشت افزاری دیگری نمی رود.دیروز به زور نشستم و خواستم بنویسم.نشد...مغزم:خالی خالی بود.نه خبری از سوژه داستانی بود و نه یک ایده مزخرف برای آینده ام.

این روز ها نمی نویسم.بیشتر درزا میکشم و می خوانم...هر چیزی که پیدا کنم میخوانم.بعدش بلند میشوم میروم سر یخچال و تا سر حد افتادن فشارم توی خشتکم لواشک و آلبالوی نمک سود میخورم.بعدش دستم را میکنم توی کیسه دراژه ها و از آن سنگ های شکلاتی میخورم و باور کنید که هیچ کدام اینها به من لذتی نمی دهند.حمله میکنم به جعبه سوهان کره ای و تا جایی که تمام دندان هایم با سوهان پوشیده شوند سوهان میخورم.از آن پفیلاها که شکلاتی اند هم داریم،شکر پنیر هم هست ولی...باورتان میشود حتی روشن کردن کولر هم حالم را سرجایش نیاورد؟

دارم تمام می شوم.انگار واشرم خراب شده و دارم چکه چکه می ریزم روی زمین.از توی دلم صدای قورباغه می آید و هرروز میبینم که مانتوی آبی چهارخانه بیشتر به تنم زار میزند.حساب کرده ام که تا 24 آذر تبخیر شده ام.از من فقط کفش هایم می مانند.آن روسری گل دار ترکمنی می ماند و دیگر هم هیچی.

خودم می دانم چه ام شده.شاید طبیعی هم باشد.شاید طبیعی باشد وقتی برای چیزی کلی زحمت می کشی،یک عالمه صبر میکنی و بعد خیلی راحت میفهمی که همه اش الکی بوده.نباید صبر میکردی،نباید الکی تلاش میکردی... و حالا به چپ کسی هم نیستی!خب چه کسی بعد از اینها راحت می ایستد و از ته دل خوشحال است؟


+حالم بد نیست.فقط تا پنج شنبه تحمل خودم هم برایم مشکل است.بعد از آن هم احتمالا تا 9 اکتبر آنقدر حوصله خودم را نداشته باشم که...آه!لعنت به تو


+خیلی ساده است.ته گرفته ام.مثل یک سیب زمینی شیرین ته گرفته...و هنوز امیدوار:)

بدون شرح

طلوع در ترکمن صحرا....

ذوق مرگ:)))))

گنبد کاووس ۱۵کیلومتر