ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

این قلب های لعنتی!!!

"امید"یک پسر لاغر سبزه بود که همیشه وقتی از در سوپرمارکت رد میشدم میدیدمش و فقط نیم نگاهی بهش می انداختم.یادم نمی آید قبل از این جایی مثلا دیده بودمش یا اصلا دیده بودمش یا نه!ولی فقط یادم است که می نشست پشت پیشخوان و من همیشه توی دلم او را سرزنش میکردم که نمی رود درس بخواند و وقتش را به این کار ها مشغول میکند!خب من قبلا فکر میکردم آدم هایی که در مدارس خاص درس میخوانند و به جای 5ساعت 8ساعت توی مدرسه اند خیلی مهم اند و اینها...

ولی من با تمام وجود اشتباه میکردم.الان که "امید"چندروزی است رفته بیمارستان و کبدش را پیوند زده و پیوندش هم خوب عمل کرده و قلبش یکدفعه ایستاده و نفسش بند آمده و مرده احساس میکنم من چقدر احمقانه درباره او فکر میکردم...همین الان چقدر  درباره پسری که هوز هم درس نمی خواند و دارد از راه به در می شود و پسری که از راه به در شده و زندگی اش آخرین مدل موی سون است و حتی پسری که دوسال پشت کنکور مانده و خیلی پسرهای دیگر احمقانه و بی رحمانه فکر میکنم،قضاوت میکنم...

امید می توانست امسال توی هیعت محله کنار دوست هایش طبل و سنج بکوبد،میتوانست روی دختر های محل غیرتی بشود و با پسر های محله بغلی سرشان دعوا کند حتی میتوانست با یکی از همین دختر ها ازدواج کند و تا آخر عمرش هم پشت پیشخوان سوپرمارکت بشیند و من را در فکر های احمقانه ام غوطه ور ببیند...ولی...به جای تمام این اتفاقات امسال توی هیعت محل دوست هایش به یادش طبل می زنند...به یاد امیدی که تا آخرش امید داشت.حتی به قلبی که یکهو ایستاد


..........

تمام لحظاتی را که امروز با یک خروار مجله و کتاب نشسته بودم توی اتوبوس و عینک های منفور ترین پسر محله را حسرت میخوردم یک لحظه احساس کردم چقدر میتواند خوب باشد،مهربان باشد...ابولی...آه او میتواند چقدر خوب باشد حتی می توان چقدر درس خوان باشد...و شکلات تخته ای که سه ماهی است ندیدمش.شکلات تخته ای که مثل یک شبح آمد و رفت هم چقدر می تواند دوست داشتنی باشد.و اگر یک روزی برسد که دوست هایشان به یادشان زنجیر بزنند چه؟اگر مثلا یکروز بیاید که گوزن شاخدار دیگر پست نگذارد و کنکور نداده قلبش بایستد چه؟نه!!!نباید اینطور بشود.حتی نمی توانم محله را بدون "سعید"تصور کنم.اصلا اگر او نباشد دختر ها به چه امیدی بایدفحش های جدید یاد بگیرند تا سر یک روانی خالیشان کنند؟اگر"شایان"نباشد من به چه کسی تیکه بیاندازم؟"میمجان"اگر نباشد من کی را باید زیرزیرکی دوست داشته باشم؟حتی "ح"اگر نباشد چه؟؟نه!!! باید بروم همه شان را از ته دلم دوست داشته باشم اصلا باید بغلشان کنم...بدون اینکه به محرم و نامحرمی شان هم فکر کنم.اصلا خدارا چه دیدید؟شاید یکروزی هم من قلبم ایستاد!حداقل آنها باید یک خاطره کوتاه از دختر خنگی که هرروز از پنجره اش خیابان را و جمعه ها از بالای پشت بام کل محله را زیر نظر دارد داشته باشند.نه؟


+امید وقتش را هدر نداده بود...او زندگی خودش را کرد و حالا هم مرد.اگر درس هم میخواند ومن سرزنشش نمیکردم چه فرقی داشت به حالش مثلا؟

+همه آدم هایی را که به نظرم انسان های خیلی شریفی بودند گلوله و بمب اتم و پدافند و سم و گرگ نکشت.بی انصافی بود که قلبشان قاتلشان باشد

امروز که از خواب بلند شدم می دانستم یک اتفاقی قرار است بیفتد...مثل همیشه آن فرم سرتاپا سورمه ای را پوشیدم و رفتم مدرسه.ولی هیچ چیز مثل همیشه نبود.باور کنید که آسمان صبح امروز مروارید می پاشید روی زمین...
وقتی که دست "میم جان"را گرفته بودم و داشتیم از پله ها بالا میدویدیم یکهو چشم های شکلاتی ام درخشیدند و فهمیدم که بالاخره روزش رسیده است...تمام مدتی که بالای آن سکوی استرس آور بودم فقط به این فکر کردنم که"میم جان مهم تر از هر اتفاقی است که می افتد"بعدش که پایین آمدم توی چشم های میم جان نگاه کردم و خندیدم.اصلا گریه توی کار من وجود ندارد!حتی اگر میم جان بخواهد برود من فقط بغض میکنم و می آیم اینجا از درد هایم می نویسم!و آنوقت که من دست های میم جان را گرفته بودم تمام راز هایم برملا شدند و یک ساعت بعد وقتی داشتم خیابان هارا با میم جان گز میکردم و او داشت طبق عادت همیشه اش توی افکار من و گوشی ام سرک می کشید تازه متوجه آن راز ها شد؛آن هم درحالی که دست های من یک ساعت پیش همه شان را لو داده بود!
میم جان فهمید که من چه فکر هایی را با خودم حمل میکنم،عکس هایی را که گرفته بودم نگاه کرد و مثل همه به من گفت"تو دیوونه ای!!؟؟؟"و من فقط خندیدم چون گریه حتی برای راز های برملا شده توی کار من نیست.میم جان آن چیز های ممنوعه را هم دید!همان چیز هایی که فکر میکرد من به خاطر آن هاست که مسخره اش میکنم را دید و فهمید من به همه شان اعتقاد قلبی دارم...میم جان حالا راز های برملا شده ای را می دانست که به آسانی گرفتن دست های گرم من برایش فاش شده بودند!
میم جان خوشحال بود..نمیدانم از اینکه فهمیده بود ما با هم،هم عقیده ایم یا اینکه هیچوقت نباید مرا از روی ظاهرم قضاوت میکرده است؛ولی چشم هایش شکلاتی شدند مثل چشم های خودم!مرا وسط خیابان و کنار روزنامه فروشی درحالی که یک خروار مجله و روزنامه دستم بود بغل کرد و من برایش خط و نشان کشیدم!می دانید؟نباید کسی بفهمد!هیچوقت هیچوقت هیچوقت هیچکس هیچکس هیچکس نباید بفهمد من تمام آن فیلم ها و عکس های ممنوعه و آن فکر ها را نگه داشته بودم که یکروزی او راز مرا بفهمد.می دانید؟هیچکس...حتی شما خواننده عزیز!اصلا برای شما هم خط و نشان می کشم که یکوقت به کسی نگویید...
..............
وقتی داشتم با همان خروار انواع نشریات تبلیغاتی توی کوچه های قدیمی نجف آباد قدم میزدم یکهو صورتم خیس شد(از گریه؟هه!چه فکر ها می کنید ها.من که گفتم با گریه میانه ای ندارم!)و بعد بوی کاه گل...داشت باران می آمد،آن هم از آسمانی که فقط چند تا تکه ابر پاره پاره تویش پرواز می کردند.توی فکرم امروز را مجسم کردم:مثل روزهایی دیگر که من رفتم این کلاس های مذخرف فوق برنامه و در راه برگشت همه راز های توی دلم را انداختم کف دست هایم،دست های میم جان را گرفتم،راز هایم را گذاشتم کف دستش وحالا چقدر آرامم...چه باران لطیفی...چه بوی خوبی..چه پنجشنبه مقدسی...!آه!گفتم پنجشنبه؟بله پنجشنبه ها مقدسند چون از همان اولش که بچه بودم پنجشنبه ها میرفتیم به زیارت زاینده رود،میرفتیم پارک،میرفتیم سد چادگان...و حالا هم که بزرگ شده ام پنجشنبه ها قدوسیت بیشتری دارند انگار برایم!پنجشنبه "دوچرخه"چاپ میشود،پنجشنبه میروم کتابخانه،پنجشنبه میروم کلاس نقاشی،پنجشنبه برای آن سه نفر که حالا چهار نفر شده اند فاتحه ای میخوانم و امروز...پنجشنبه ای که راز دلم را به قیمت شکلاتی شدن چشم های میم جان فاش کردم،دست هایش را گرفتم،بغلش کردم...احساس خوشبختی کردم و امروز...اول محرم بود
الان شما فهمیدید عاشق پنجشنبه ها هستم یا بیشتر توضیح بدهم برایتان؟




پنجشنبه ای ابری پر کشید...ولی...به کجا؟

نه خب بیا یک کمی هم منطقی باشیم [وجوج]جان!هیچکس غیر از تو نمی تواند "دارت"را یک ورزش پرتحرک بداند و با آهنگ"عید اومد بهار اومد"گروه آریان برقصد و هی هر هفته چند کتاب از کتابخانه بگیرد و فقط یکی شان را بخواند و تازه کلی هم جریمه بدهد!هیچکس غیر از تو نمی تواند با "نازنین مریم" اشک بریزد و همزمان یکی را دوست داشته باشد و هی اذیتش کند.باور کن هیچکس مثل تو هزار تا دوست ندارد که هیچکدامشان نتوانند از آن صمیمی های فابریک باشند.هیچکس اندازه تو حرف های عمیق وگریه دار توی دلش نگه نمی دارد در حالی که به یک جک بیمزه می خندد.تو رو خداااا این را بفهم که هیچ بشری روزی چهارصد بار صفحه وبلاگ خودش را باز نمی کند و بخواند.

 پس مطمئن باش هیچکس مثل تو نمی تواند درکت کند.[وجوج]جان قول بده این را باور کنی!

پشت در چهارده سالگی

زاده ی پاییزم،

مادرم برگ چنار و پدرم باد خزان

عاشق بارانم،

در دلم آشوب برگ های چنار

و تن من لرزان،

زیر باران خداست

تن من بیزار از گرمای هواست

عاشق یک عالمه یخبندان است

در سرم رویای عروسک هاست هنوز

و هراس تیر و کمان پسر همسایه،

می کند ذهن مرا آشفته

در سرم می پیچد

نجوای اتاق با پنجره ها

و دلم می سوزد

در پناه سوز بی رحم هوا

چشم من منتظر است

انتظار آن گل سرخ قشنگ

و بهاری که از این پس در راه است

راه یک کوه بلند

از پس یک دشت وسیع

در کنار کلبه بارنی ام

+دقیقا بیست دقیقه پیش من چهارده ساله شدم.آه ای چهارده سالگی عزیز

+تنها کسی که تبریک گفت کسی بود که اصلا انتظارش را نداشتم.بخاطر همین هم سوپرایز انگیز ناک شدم بسیار بسیار زیاد حتی....ممنون

مرگ نوشت

مادر بزرگ مادرم مرد...
به همین سادگی چشم برهم گذاشت و نود سال زندگی را به دو مراسم ختم بخشید و رفت.امروز می رویم مراسمش.مامان می گوید هرکس شب چهارشنبه خاکش کنند یک نفر را هم با خودش می برد!آدم خرافاتی نیستم ولی کنجکاوم بدانم او چه کسی را میبرد

+سالی که به دنیا آمد1305 بوده.او و سهراب سپهری با هم متولد شده بودند.سهراب شاعر بوده و او زنی خانه دار.سهراب شعر گفت و او نان پخت،سهراب نقاشی کشید و او ظرف شست،سهراب مرد و او تا سه شنبه نفس کشید

"هیچی" بد شده

حالم....

حالم این روز ها اصلا اصلا خوب نیست

یک نقطه آبی مایل به خاکستری توی وجودم دارد میگوید"تو وجوج نیستی...تو جودی هم نیستی...تو....تو هیچی نیستی.ولی حالت بده"

راست می گوید.این را خیلی بهتر از همیشه می فهمم.حال "هیچی"خوب نیست.نقطه آبی مایل به خاکستری قبلا ها آبی روشن بود.چشم هایم قبلا ها شبیه به آن شکلات های کروی بودند که برق می زدند.اما حالا همه چیز بخاطر "هیچی"دارد بد می شود.وسواسی شده ام و همه چیز هایی را که مربوط به "هیچی"است را شسته ام.همه چیز را آب کشیده ام.برنامه های اجتماعی گوشی ام را،عکس هایش را،صدا هایش را و حتی مخاطبینش را از یک صافی عبور داده ام،پتو هایم را،قالیچه ام را و همه و همه را.ولی...هنوز هم حالم خوب نیست.مامان می گوید دارم بدتر میشوم...میگوید هرچه بزرگتر میشوم بدتر میشوم.ولی...ولی من نمی خواستم بد باشم،من فقط میخواستم خودم باشم و حالا می بینیم"خود"یک "هیچی"چقدر بد است.

دوستانم را دارم از صافی عبور میدهم.با بلاک کردنشان و با آنهایی که حالم را بد میکرده اند قطع رابطه کرده ام.ولی...چرا حالم خوب نمی شود؟من که دارم نماز هایم را هم میخوانم پس چرا خوب نمی شوم؟

آه...مادرم...خواهرم...دوستانم و همه کسانی که دارید "خودم"را میبینید،ببخشید که بد هستم.ببخشیدکه هی دارم بدتر میشوم.ببخشید که داد میزنم،ببخشید...فقط مرا ببخشید.باشد؟

و پاییز بود که صدا کرد مرا

کفش هایت را به پا کن

اصلا بیخیال اینکه تمام تابستان را قهر بودیم؛

باور کن رد پای یک جفت کفش تنها

روی برگ ها

اصلا جلوه خوبی ندارد