ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

برای اینکه تک‌خوری نکنم

سلام.خوبین؟

کسی نمیاد با هم یک برنامه‌ی فشرده‌ی شنیدن پادکست بذاریم و بعد انقدر درباره‌شون حرف بزنیم که زرد و قهوه‌ای این تفریح جدید در بیاد و من دوباره به پوچی مطلق برسم؟:/

+دوست دارم طناب ماهو بگیرم بالا برم/واسه این شبای مهتابی رو خیلی دوست دارم(خییعلی)

سرزمین زخم کهنه و دردهای تازه

های...نسیم خرداد را روی گونه هات حس میکنی؟این همان نسیمی‌ست که یک روز هوایی‌ت می کند؛خاصیتش همین است.فقط باید منتظر بمانی تا به قدر کافی سبک شوی.آنوقت با آرام‌ترین نسیم‌شرقی مثل قاصدک های سفید از ملحفه‌های سفید و بوی تند مواد سفید‌کننده جدا می‌شوی.دستت را میدهی به پرده‌ی اتاق؛می‌چرخی،می‌رقصی،چشم هات را می‌بندی و احساس می‌کنی کسی پشت پلک هات را بوسیده؛از آن بوسه های جدایی‌آور است.دست هاش را از توی دست هایت بیرون می‌کشد.به تنهایی می‌رقصد و تو بدون کفش روی سنگفرش های آن سحرگاه موعود می‌دوی.می‌خواهم خیال کنم که دلت قرص است و می‌روی.به همه گفته‌ای دلت گرفته و می‌روی زیارت.نگفته‌ای زیارت چه کسی.شاید منظورت مزارشریف باشد.کاش منظورت آنجا باشد که می‌شود دست کشید روی تن آبی ها و کاشی‌ها با تو زمزمه کنند:آبی‌های دنیا با هم فرق دارند.حتی اگر عناصر سازنده‌ی یکسانی داشته باشند.آبی نیشابور،آبی اصفهان،آبی شفشاون...این را تو میفهمی اگر آبی‌ را زندگی کرده‌باشی.نیکبخت آن کسی‌ست که همه‌ی آبی ها را زندگی کرده باشد و هیچوقت آبی از زندگی‌ش کم نشود.

تو یک روز می‌روی دیگر؟مطمئن باشم؟میخواهم پرده را بکشم و بخوابم اما این آسمان آفتاب ندیده را ببین.بدبخت این کسی‌ست که بال هاش را با یک قرص نانِ بیشتر تاخت زده‌است؛این را کسی می‌فهمد که آرزوی پرواز روی دستش باد کرده‌باشد،این را کسی می‌فهمد که صبح صادق را نشانش دادند اما او از ترس تاریکی به دنبال ستاره‌ای حقیر در حاشیه‌ی کهکشان دوید.یک همچین کسی به شب‌های ابدی محکوم است.پس تو که هنوز چیز روشنی در مشت داری_شاید یک قاصدک_ بهتر است به وسط اتوبان بدوی و با یک راننده‌‌ی‌شب‌رو همسفر شوی.به شرق یا غرب چه فرق می‌کند؟در غرب کولیان لهستانی برات سرود می خوانند و شرق _امید دارم_ به نیروانا ختم می‌شود.اینجا نمان که دوستانمان از بیرون مرز برامان پیش‌پیش فاتحه می‌فرستند.اگر از تو "جغرافیا" خواستند بگو:من با باد اینجا آمده‌ام...قاصدکم:قاصد کوچک روز های روشن.

و بپرس اگر این زمینی که می‌گویند گرد و کروی‌ست را چه کسی از وسط تا کرد و شرق و غربش را حد زد؟چی می شود که جایی که‌ هیچ جهت خاصی در عالم‌ندارد می شود "خاورِمیانه"(این واژه ترجمه‌ی خودمانی "زخم کهنه و دردهای تازه" نیست)؟


+این پست بی ربط به شعر ترانۀ آبی احمد شاملو نیست.شعر را در سال 55،وقتی که به اعتراض ایران را ترک می کند می سراید.شاید در آشپزخانۀ کوچکی که قابی از غروب را هم داشته.شعر را به ع.پاشایی تقدیم می کند.اما چیزی که باعث می شود این شعر را بسراید یادآوری یک خاطرۀ دور از نیمروزی است که در خانۀ خالۀ خود در نیشابور گذرانده.خاطره ای از حوضخانه و طرح چهرۀ یک امیرزادۀ تنها.حالا وسط غربتی که خودش به خود تحمیل کرده این خاطره بعد از سالها به یادش می آید.طرح آبی کاشی های حوضخانه او را به یاد وطن می اندازد.دقت کنید که «آبی» در اینجا صفتی برای وطن نیست بلکه به معنای واقعی وطن گرفته شده.نماد سکون و آرامشی ست که به ناچار ترک شده.امیرزادۀ تنها کیست؟مرکز شعر است اما تنها ناظر است؛شاید به ع.پاشایی(که شعر به او تقدیم شده) برگردد و شاید به خود شاعر.


قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
                آبی را
مفهومی از وطن دهد.

  

               امیرزاده‌یی تنها
               با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
               در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

 

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
                                             می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
       مفهومی
                 ناگاه
                      از وطن دهد.

 

               امیرزاده‌یی تنها
               با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
               در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

 

روز
   بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
                           به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
            عاشقانه
مفهومی از وطن دهد 
                         تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
             به نیمروزی گرم
                                ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

 

               آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
               با اشک‌های آبی‌ات!

 

آذرِ ۱۳۵۵

     ++همچنین بشنوید: رادیو دیو|اپیزود دوازدهم:به شیرینی خربزه های مزار


تو همین ماه بلندی...

بابا هلال نازک ماه را نشانم داد
عینکم را زدم تا خوب ببینم
امسال رمضان واقعا مبارک است انگار

روایت هایی از یک دیدار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حکایت ماه و دیوانه در بستر آفتاب اردیبهشت

در حوالی ساعت یک و نیم بعد ازظهر کتابخانه‌.دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی، در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آب‌جوش می پاشد.
این اتفاق از دوربین های مداربسته و چشم یکی از مراجعین دور نمی ماند.پسری لاغر و استخوانی که احتمالا به قصد آب خوردن،از سالن مطالعه بیرون آمده با چشم های گرد‌شده صحنه را می بیند.
این اتفاق کمی عجیب به نظر می رسد.هر انسان معقولی اگر این صحنه را تصویرسازی کند احتمالاتی را در نظر میگیرد:
۱.با توجه به رنگ سیاه دور چشم های یکی از این دو دختر احتمال سودایی بودن مزاج او می رود و شاید در آن ساعت غذایی که حاوی مقدار زیادی سودا باشد مصرف کرده است و سودای بالا موجب این حرکت نامعقول شده.مدرکی که از این احتمال داریم قوطی نوشابه ای‌ست که او در دست دارد.
رد فرضیه:کسی که در حال پاشیدن آب‌جوش است علائم سودا را ندارد‌ و چیز خاصی مصرف نکرده.پس فرضیه رد می شود.
۲.وضع ظاهری دو دختر را یکبار دیگر در دوربین ها بررسی میکنیم.می فهمیم که قیافه آنها چندان معمولی نیست.لباس های چروک،چشم های گود و ابروهای پر و بهم پیوسته ...آنها بی شباهت به کسانی که داوطلب کنکور تجربی(بازمانده از نظام قدیم) نیستند.می توان گفت این دانش‌آموزان از تبعیض آموزشی بیزارند و با این کار علیه سهمیه های رنگارنگ کنکور اعتراض می کنند.همچنین موهای هردوی آنها به حالتی ناشیانه تا بالای ابروهایشان کوتاه شده و بر پیشانی‌شان ریخته که آنها را شبیه به پسر شایسته‌ی سال کره شمالی کرده.این میتواند دلیلی محکم برای اثبات پریشانی و عجز آنها باشد.
رد فرضیه:شعر هایی که یکی از آنها به طور دیوانه‌واری زیر لب می خواند(نمی گردانمت در برج ابریشم...نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ) دالّ بر آن است که هیچ کدامشان پیوند کوالانسی و پیوند زناشویی را از هم تشخیص نمی دهد.در تلفن همراه آنها حجم زیادی از اشعار کهن و معاصر یافت شده و همراه خود کتاب های قطور نقد شعر دارند.این می رساند که رشته‌ی تحصیلیشان ادبیات است و لاغیر.از آن گذشته اینکه انتقام گرفتن از یک آب‌سردکن نمیتواند آتش کینه‌ی کسی را خاموش کند.
۳.معاینات پزشکی نشان می دهد که دختر پاشنده‌ی آبجوش در گوش چپ خود مقداری پیازپخته شده جا داده است و پیاز ها را با چسب زخم پوشانده.این مطلب گویای عفونت گوش وی است.احتمال اینکه عفونت گوش به مغز فرد رسیده باشد و باعث برخی اختلالات مغزی شده باشد کم نیست.
رد فرضیه:عفونت گوش نمی تواند همچین عوارضی داشته باشد.سنگینی این اتفاق به قدری‌ست که نیاز است  مغزالاغ‌ماده‌ی نازا به مدت سه ماه مرتب مصرف شود تا فرد کاملا شعور و درک خود را از دست بدهد.
۴‌.دختری که به کنار ایستاد شاهد صحنه‌ و شریک جرم است.او در تلگرام،کانال آمدنیوز را دنبال می کند.احتمال خیلی زیادی وجود دارد که او ،تحت تاثیر‌اراجیف ادمین کانال باشد و با تحریک دختر دیگر،قصد ضربه زدن به اموال عمومی و حکومت را داشته باشد.
رد فرضیه:با توجه به اینکه در تاریخ اعتراضات اجتماعی،کودتاها،انقلاب‌ها و حرکت های مدنی هیچ کس  با آب‌جوش به چیزی اعتراض نکرده این فرضیه‌ی محکم،خود به خود رد می شود و‌ در تلگرام شریک جرم، تنها کانال "رمان پلیسی" و "خانوم های قری" و چند‌کانال"با این تکست ها عشقتو دیوونه کن" پیدا می شود.


حالا به روش شرلوک هولمز تمام مدارک را در کنار هم میگذاریم و صحنه را بازسازی می کنیم:

در ساعت ۱ب.ظ دو دختر از در کتابخانه بیرون آمده و به سمت سوپرمارکت حرکت کردند.مقداری آب‌جوش گرفتند و به دلیل نداشتن پول خرد فروشنده از آنها وجهی دریافت نکرد.دو دختر‌ که مرعوب ابروهای هاشورزده‌ی آقای‌جوان فروشنده شده بودند دستی به پشم های صورت خود کشیدند و راهشان را به سمت ساندویچ فروشی کج کردند."ساندویچی کثیف" اولین چیزی بود که به ذهن مشتریان می رسید و با هر دقیقه بیشتر ماندن در مغازه،"کثیف"‌ پررنگ تر از ساندویچ می شد.در ساعت ۱:۱۵ دو دختر با دو عدد ساندویچ فلافل به طرف پارک زیبای کنار کتابخانه‌رفتند.روز آفتابی اردیبهشت ماه بود و همه چیز برای گذراندن اوقات خوش مهیا بود.در اولین نگاه دختر‌پاشنده آب‌جوش متوجه حضور "چشمکی" شد.چشمکی عبارت بود از مردی ۳۰ ساله که گویا تمام‌ زندگی‌خود را در‌پارک می گذراند و تمام حواس خود را متوجه چشمک زدن به هر کسی که اورا می بیند می کند.دو دختر از آن محل به جای امن تری رفتند.بساط ساندویچ را برپا کردند.دخترپاشنده ساندویچ را به طرف دهان برد و ناگهان کاغذ دور ساندویچ باز شد و مواد ساندویچ نقش بر زمین‌ شد.گویا آقای ساندویچ فروش به دور آن چسب نزده بود.این حادثه یک پر خیارشور و یک قرص فلافل تلفات داشت.دو دختر با سرعت مشغول صرف ساندویچ کثیفشان شدند.چرا که پارک هر لحظه خلوت تر و ناامن تر می شد.در همین لحظه می توان دید که چند پسر دبیرستانی تعطیل شده از دبیرستان،از رو به روی آنها گذشتند و چند متلک آبدار،حاصل این برخورد صمیمانه بود.دختر ها که ظاهرا بیخیال ساندویچ شده بودند بلند شدند تا از برخورد دوباره با چشمکیه و پسران دبیرستانی و پسرجوانی که گویا تازه متوجه حضور او شده بودند جلوگیری کنند.فلاسک خود را برداشتند و ادای قدم زدن در پارک را درآوردند.همینطور که سلانه سلانه می رفتند و شریک جرم، نوشابه می نوشید پاشنده از گوشه چشم، لبخند خبیث دو جهال پراید سوار را دید.صرفا بخاطر حفظ دامن عفت خود،دست دختر دیگر‌ را گرفت و تقریبا به وسط خیابان دوید.وقتی که آنها پس از ۱۵ دقیقه‌ی جهنمی سرانجام خود را سلامت بر در کتابخانه یافتند با خوشحالی به داخل دویدند.چند لحظه غرق حیرت بودند که مگر چقدر می شود در روز روشن در شهر امنیت را تجربه کرد؟! با نظر به اینکه احتمالا باز هم گذر آنها به اینجا می افتد و احتمالا باز هم از این برخوردهای صمیمانه‌ی دلنشین خواهند داشت یکی از دو دختر روش های دفاع از خود را برای دختر دیگر شرح داد.چشمش به فلاسک افتاد و سعی کرد به دشمن فرضی _ که از قضا آب‌سردکن کنار ورودی بود_شلیک کند.

و چیزی که دوربین های مدار بسته ضبط کردند و یکی از مراجعین کتابخانه در حوالی ساعت۱:۳۰ دید این بود:دو دختر با لباس های معمولی و قیافه های معمولی در راهروی ورودی ایستاده اند و یکی از آن ها با فلاسک نیم لیتری که در دست دارد به آب سردکن آب‌جوش می پاشد.

پ.ن:عوضش امنیت داریم

پ.ن تر:عوضش امنیت داریم؟

پ.ن تر تر:عوضش امنیت داریم:))))))))))))))

++هنوز فرصت نکردم وبلاگ ها رو بخونم.صبر کنید برگردم.چه خبره بابا انقد ستاره‌بارون کردید!

رفیق شب های سیاه:تیر چراغ برق

کاش بودی.این را هر ساعت،اگر که از گره های فکری ام رها شوم توی دلم میگویم.
مثلا اینجا بودی و میبردم نشانت میدادم که کمربندی جدید شهر را طوری ساخته اند که وقتی ماشین از سرپایینیِ میان کوه ها به طرف شهر حرکت میکند،دیگر نمی توانم جلوه‌ی روشن شهر را ببینم و غرق رویا شوم.قبلا دیدن چراغ های همیشه روشن شهرم یکی از معدود کارهای دوست داشتنی زندگی ام بود؛شاید اصلا به همین خاطر بود که نمیتوانستم خودم را از جغرافیای اینجا رها کنم.هر کجا که می رفتم آخرش با خاطره‌ی روشنی به اینجا برمیگشتم.
اما همین که دیدم همین موهبت ساده هم از من دریغ شده،وزنه های چندصد کیلویی را از پاهایم جدا کردم.با اینکه غمی روی دلم نشست اما احساس کردم پس از این رها هستم.فکر کن؛در همین شهر کوچک خیابان ها را کوبیده اند و بلوار های سنگفرش شده ساخته اند.آن آقای شهردار که محبوب دل همه است سیستم فاضلاب شهری تدارک دیده.اینها همه خوبند؛اما من روی صندلی های پارک پشه‌ای خودمان نشستم و خوشمزه ترین افطاری زندگی ام را خوردم.خاطره ای با خیابان های جدید ندارم و در چند بارندگی اخیر دیدم که این''سیستم فاضلاب شهری'' کوچکترین تاثیری در جمع آوری آب باران ندارد. می دانی که کمتر از اینجاها رد می شوم.مثل قبل شیفته‌ی راه رفتن نیستم.به جایش اسنپ میگیرم تا زودتر به مقصد برسم.
انگار امسال سال رها کردن چیزهاست برای من.آخرش هر چیزی را که در چمدان جا شود نگه میدارم و بقیه را دور میریزم.بعید نیست که نگاه کنم و ببینم خودم را هم دور ریخته ام.
کاش تو اینجا بودی و نمیگذاشتی من اینقدر بی رحمانه آدم ها و چیز هارا رها کنم.کاش آنقدر دیوانه بودی که می آمدی بعد از خبر شبانگاهی برویم یک گوشه‌ی تاریک لم بدهیم و ببینیم آخرین کسی که چراغ خانه‌اش را خاموش می کند کیست؟کی سحر بلند شده روزه قضا بگیرد؟سحرخیز ترین آدمی که صبح از خانه اش بیرون می خزد طبقه‌ی چندم ساختمان می نشیند؟

اینجا که نیستی شب ها از تاریکی و سکوت دیوانه می شوم.می روم وسط هال میخوابم که ترتر یخچال برود توی کله ام و نور چراغ برق کورم کند.

اگه نیمه شب از خواب پریدی و دیدی جلوی تلویزیون خوابت برده یعنی پیر شدی

نقدی بر کتاب مامان بیا جیش دارم

سه روزه که میخوایم پتو بشوریم هوا به ترتیب ابری،بادی و الان هم بارونی شده.مامانم الان رفته توی دستشویی داره پتو میشوره(دستشوییمون بزرگه دوست داریم توش پتو بشوریم.ایتز نات یور بیزنیس!).میگم مامان من دستشویی دارم.میگه خب بیا من نگات نمیکنم که:؟
من توی این خونه حریم شخصی کمتری نسبت به این گربه هایی دارم که وسط شمشادا جفت گیری میکنن.
پی نوشت:تو این روزای آخر سال وقتی دارید از پیاده رو ها رد میشید یه یالله بگید اجالتا.

باد می آید که ما را با خود ببرد

حساب گوگلم چند روز است که هی گیر می دهد که بیا ببین پارسال در همچین روزی چه می کردی.میخواهم بگویم به تو چه که من سال پیش در همین روزها چه میکردم؟روزهایی بودند که از یادآوریشان فراری ام.روزهایی بود که داشتم به زندگی امیدوار می شدم.با همه بخش های خوب و بد زندگی ام کنار آمده بودم و سعی میکردم در همین شرایط رشد کنم،کارهای جدیدی انجام دهم،آدم های جدیدی را ببینم و زندگی خوبی را برای خودم می دیدم.حتی الان هم باورم نمی شود که آن زمان چه حسی به زندگی داشتم.ولی حتما خیلی خوشحال بودم که اینقدر در عکس ها خندیده ام و اینهمه عکس گرفته ام از همه چیز.

حساب گوگل خر است.سرش نمی شود که یکسری چیز هارا حتی اگر خیلی هیجان انگیز باشند نباید به یاد کسی آورد.آن هم چه کسی؟کسی که حالا خودش را هم نمیشناسد.روزهایی را می گذارند که دستش به عکس گرفتن نمی رود و خودش را کنج اتاق حبس کرده.آن بیرون چه خبر است؟باد می آید.آدم ها عصبانی اند.آدم ها خسته اند.آدم ها گرسنه اند.آدم ها به اینجایشان رسیده ولی حس میکنند کاری از دست کسی بر نمی آید.هی فکر میکنم یعنی این روزها را هم در تاریخ ثبت میکنند؟یا اینکه مثل کلی اتفاق دیگر فراموش می شوند؟

کاش من هم هوش مصنوعی داشتم و هر چه عکس ها را ورق می زدم و به تاریخشان نگاه می کردم هیچی یادم نمی آمد.چند روز پیش از درخت جلوی خانه که یکی از شکوفه هایش گل داده بود عکس گرفتم.حتما سال بعد دوباره گوگل کلید می کند که بیا ببین پارسال درخت جلوی خانه گل کرده بود.کاش لااقل آن موقع حالم بهتر باشد وگرنه گوگل که سرش نمی شود.

کمی روزانه،کمی بمب

شاید من از تفریح کردن احساس گناه میکنم.درست که تفریح آنچنانی ندارم اما دارم سعی میکنم بیخیال این بخش خوش گذرانی شوم.آدم هایی را می بینم که همیشه درگیر کار هستند.کار و کار و کار.یکبار کسی برایم گفته بود که شهروندان جایی مثل پایتخت دارند از حالت انسانی شان خارج می شوند.شبیه ربات برنامه ریزی می شوند برای شش روز کار در هفته.اضافه کاری،شیفت های بیشتر،تدریس خصوصی،ترجمه فلان چیز و...همه برای اینکه مثلا یک روز آخر هفته را تفریح کنند.تفریحشان چیست؟هر چیزی که هست به نظرم ارزشش را ندارد.این را فقط مختص به شهری مثل تهران می دانستم اما متوجه شدم که ویروس همگانی ای شده و هرروز افراد بیشتری را درگیر میکند.دیدن چهره خسته آدم های خیابان های بعد از ظهر مرا به فکر همان جناب ماکس وبر و قفس آهنینش می اندازد.

فقط چند کار هستند ازشان خسته نشده ام و با آنها مراقبه می کنم.یکیشان رفتن به سینما فلسطین است.خوبیش برای من این است که همیشه خلوت است و مجبور نیستم بر سر دسته صندلی با بغل دستی ام دوئل کنم.در لحظه وارد شدن به سالن با دیدن چراغ های نئونی که پله های ورودی را باشکوه کرده اند لبخند غرورآمیزی می زنم و خداراشکر میکنم که تازه بازسازی شده.صندلی هایش نرم و تمیزند.سرویس بهداشتی اش هم بعد از سرویس بهداشتی های پردیس خانواده،زیباترین سرویس بهداشتی های خاورمیانه اند.این نکته ها را از آنجایی میگویم که تجربه فیلم دیدن در سینما های دیگر را دارم و میدانم که خیلی مهم است که لذت دیدن فیلم بخاطر ناراحت بودن جای نشستن یا تهویه نامناسب هوا تبدیل به عذاب نشود.مدتی پیش به نظرم آمد که باید بروم سینما و کمی با خودم خلوت کنم.جدول اکران فیلم ها را چک کردم.نهایتا تنها گزینه قابل تحمل را انتخاب کردم.پری هم گفت می آید.مریم هم.
تعریف بمب؛یک عاشقانه را شنیده بودیم.نقد هایش را هم خوانده بودم.اما ترجیح دادم قبل از اینکه تحت تاثیر دیگران موضع بگیرم،نظر خودم را بنویسم.بیشتر از هر چیزی فضای فیلم بمب مرا به یاد «داستان ناتمام (A+C)» از بیژن نجدی انداخت.البته با این تفاوت که در داستان، «ملیحه» می دود و حریصانه به درخت چنگ می زند تا مطمئن شود هنوز زنده است.در فیلم بمب داستان اصلی گم شده است.جنگ است.مردم تازه دارند به آژیر قرمز عادت می کنند.به دست آوردن هر چیزی مستلزم ایستادن در صف است.دانش آموزها سر صبحگاه «مرگ» را تمرین می کنند...این قضیه ادامه دارد و هی به دنبال نخ اصلی داستان می گردی و پیدا نمی شود.ده دقیقه آخر تازه یخ فیلم آب می شود و توجه را به خودش جلب می کند.به نظرم فیلم می توانست خیلی بهتر باشد اگر بجای پرداختن بیش از حد به نوستالژی بازی و فضاسازی ها،روی ایده کار می شد.نامه ای که پسر نوشت بود را دوست داشتم.شاید چون خودم از نامه نگاری لذت می برم.موسیقی فیلم هم خوب بود.نباید خیلی اطلاعات بدهم.خودتان فیلم را ببینید و نظرتان را بنویسید.فیلم های متوسط حتی اگر به شدت قابل نقد باشند بالاخره یک جایی آدم را امیدوار می کنند.من هدفم آرام شدن بود و حالا هم درباره مصیبت جدول فروش فیلم های درحال اکران حرفی نمی زنم.فقط اسم بعضی فیلم هایشان آدم را دچار خندۀ عصبی می کند.آرزو میکنم وضعیت سینمای ایران اگر قرار نیست بهتر شود،با سرعت بیشتری به سمت زوال پیش برود.
مریم بعد از فیلم رفت.من و پری کمی قدم زدیم.کافه هایی که شبیه به قارچ های سمی،یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد را نگاه کردیم.غروب بود.کتابفروشی های آمادگاه را هیچوقت انقدر خلوت ندیده بودم.دلم گرفت.اذان می گفتند.پاهایم درد گرفته بود.به پری گفتم آش بگیریم؟مردم از کنار ما می گذشتندنشسته بودیم و آش میخوردیم..ما شبیه هیچکدامشان نبودیم.یک تصمیم مهم گرفته بودیم و میدانستیم که این قدم زدن هایمان هم جنبه تفریح ندارد.بلند شدیم و آخر های راه را دویدیم.پاهای من درد میکرد اما دویدن برایم راحت تر بود.رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس.روی صندلی خودم را رها کردم.عذاب وجدان نداشتم.همین خوب بود.

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

من دو روز آخر پاییز امسال را به زیباترین حالت ممکن خودش گذراندم.یعنی بهترین چیزی بود که امکان بودن داشت.خوشحالم که صبح پنجشنبه نرفتم کافه تا چیزی بنوشم و چرت بگویم و چرت بشنوم.شاید اگر چند ماه پیش می گفتند با سر می رفتم،اما حالا در کافه ها نفسم می گیرد.معذبم از اینکه باید تر و تمیز بنشینم سر میز و با آداب چیزی بخورم یا بنوشم.معمولا هم زودتر از بقیه حساب چیزی که سفارش داده ام را می رسم و بعد زل میزنم به آدم های توی کافه و معذبشان می کنم!پس ماندم خانه که کارهای عقب افتاده را انجام دهم.مشغول بودم،که زنگ خانه را زدند.من هنوز هم وقتی که پستچی می آید ضربان قلبم بالا می رود و با سرعت دم در حاضر می شوم.من یک بسته داشتم.از تهران.با خودم گفتم خیلی لاکچریست که آدم از تهران بسته پستی داشته باشد ها.از طرف یاسمن بود.من کرمم گرفت که بسته را تا ظهر باز نکنم.پس رفتم به کارهایم مشغول شدم و هی با خودم فکر کردم که یعنی چی توی آن بسته است...قبلا بلافاصله بسته هایم را باز می کردم اما به تازگی فهمیده ام که لذت باز نکردن بسته ها و فکر کردن درباره شان خیلی بیشتر است.عصر با چک و چانه زنی قرار شد با پری برویم کمی راه برویم(یا به قول معروف قدم بزنیم).هول هولکی فلاسکم را پر از چای کردم.ماگ غول پیکرم را برداشتم و با عطیه همه جای خانه را چک کردیم و زدیم بیرون.کسی خانه نبود.نیم ساعت هم منتظر پری شدیم.

پری پایۀ غرغر های من است.از همه چیز.از اینکه چرا پیاده رو های ما صفا ندارد و چرا کسی از مردم شهر روز تعطیلش را به پیاده روی اختصاص نمی دهد.از این که عید همین امسال بود که کلی راه رفتیم و آن هایپ های سه هزارتومانی را خودِ من،با دست های خودم خالی کردم روی چمن های عمارت هشت بهشت.درباره چیپس ها که پر از هوای نامرغوبند گفتیم و پری گفت که جدیدا پفک ها را از ذرت حیوانی تهیه می کنند.من از بی روحی شهر و ترافیک دم غروبش چندشم شد.ولو شدیم روی نیمکت.هوا سوز داشت.من غر زدم که آن «بالاها» برف می آید و سوزش برای ماست.پری فنجان خودش و ماگ مرا بیرون آورد.در نهایت سادگی چندتایی هم قند داشتیم.چای تلخ را با حبه قند های ناموزون خوردیم.عطیه سردش بود.مامان زنگ زد.از پری خداحافظی کردم.قبل از خداحافظی نقشه ریختیم.من گفتم که دلم میخواهد یکی از آن کتاب فروش های آمادگاه با من دوست باشد و هر ماه کتاب های جدیدش را برایم کنار بگذارد.پری دوباره مرا به یادکتاب سرای سبز انداخت.گفتم قسم میخورم که سجاد حتی یکی از آن کتاب هایی را که هرروز در قفسه ها مرتب می کند نخوانده است.پری گفت حتما علی بیچاره دارد گوشه یکی از همین خیابان ها می لزرد.

بسته را همان ظهر باز کردم.کلی حرف دارم که درباره اش بزنم.مهم ترین حرفم این است که من علاوه بر بدختی های عجیب و خاصم،خوشبختی های ناب و منحصر به فردی هم دارم.نمونه اش همین دوستان راه دورم هستند.به جای برخی که همین بغل گوشم اند و ماه تا سال سراغم را هم نمی گیرند،این دوست ها حسابی حواسشان بهم هست.یاسمن می تواند خوشبختی هر کسی باشد.اما نه هرکسی!من خیلی خوش شانس بودم که او قبول کرد برای همدیگر نامه بنویسیم و من به راستی به یاد ندارم که چرا و چطور یکهو دلم خواست برایش نامه بنویسم و منتظر جواب هایش باشم.متوجه شدم که یاسمن حتی کاری مثل نامه نگاری را برای هر کسی انجام نمی دهد.آدم های زیادی در زندگی اش نیستند اما به شدت برای همین آدم های کم مایه می گذارد.آدم یکجور هایی عاشقش می شود.البته من بیشتر بهش حسودی می کنم.اگر مثلا یاسمن یکی از اعضای خانواده ام بود(دخترخاله مثلا)،از آنهایی می شد که من دلم میخواست هرروز سرشان را بکوبم به دیوار؛بس که بی نهایت بهترند.قطعا او همیشه خوشمزه ترین کیک ها را می پخت و هنرمندانه ترین کارها را می کرد ،همۀ احسنت ها و آفرین ها برای او بود...و آنوقت کسی مثل من همیشه در سایه ای تاریک و ابدی قرار می گرفت و دیده نمی شد.پس باید خدارا شکر کنم که یاسمن یک دوست است:)

شاید تصمیم بگیرم کمی بیشتر برای دوستان نزدیکم وقت بگذارم.مثلا برای نوروز برایشان نامه بنویسم،به جای اینکه یک پیام کسالت بار را ده بار فوروارد کنم.شاید هم این کار را نکردم و همچنان به خودم غر زدم.اما یادتان باشد که اگر یکبار دیگر آمدم اینجا و ناله کردم که من یک آدم بیچارۀ مظلوم و بدبختم محکم بزنید توی دهنم و این خوشبختی های واضح را برایم بازگو کنید.شاید کمی شکرگزار تر شوم  و دست از شکوِه و گلاه بردارم.

....

دوست داشتم برای امشب کار خاصی انجام دهم.اما کما فی السابق(اوه!) من شب های خاص را به معمولی ترین حالت می گذرانم.کمی موسیقی «شب های روشن» را شنیدم و بعد از دورهمی های فامیلی که حالا حالت مسخرۀ «ببین من کیکای پف تر و ژله های رنگین ترین درست کردم» را به خود گرفته اند،بهترین کار ممکن دیدن ویژه برنامۀ «رادیو شب» بود.مرا مثل همیشه به یاد روزهای خوش رنگ «رادیو هفت» انداخت.به نظرم منصور ضابطیان یکی از اندک آدم هایی ست که در این سال ها در برابر ایجاد تحولات و تغییرات مقاومت کرده.کار خودش را می کند و از ساختن دوبارۀ چیز ها خسته نمی شود.حداقل کار خودش را می کند و از آدم هایی  کمک می گیرد که کاردرست باشند و البته بی حاشیه.دوست ندارم اینقدر زبان به مدح کسی باز کنم اما وجود همچین انسان هایی را ارزشمند می دانم.کل صدا و سیمای ایران و حتی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان را که زیر و رو کنیم،چند نفر بیشتر نمی توان پیدا کرد که اصول سادۀ خودشان را این چنین جدی دنبال کنند.

شعر «ایمان بیاوریم به فصل سرد» فروغ را هم می شنوم.فال حافظ؟نه نگرفتم.احساس می کنم بعد از این شب می توانم امید را دوباره حس کنم.امید به دقیقه های اضافه شده به طول هر روز.امید به اینکه بعد از این زمستان سیاه فصل رستن و کوچ پرنده هاست...و ما سبز خواهیم شد.می دانم.می دانم.


من؛صاحب مرسوله های رسیده از شهر های دور