ته دیگ سیب زمینی

پیام های کوتاه
پیوندهای روزانه

صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که  به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که «فقط» آن را بدهد دستم و برود.از خودم بدم آمد.با یک عذاب وجدان گنده رفتم نشستم توی حیاط.مریم را هم نشاندم کنارم و مجبورش کردم با من ناهار بخورد.برایش توضیح دادم:«مامانم دیروز مجبور بود همزمان برای ناهار دو تا غذا درست کنه و بعد سریع بره سر کارش.این شد که قرمه سبزیمون یکمی سوخته و بجای رب از آب لیمو برای ترشیش استفاده شده و خب..یکمی هم لوبیا هاش نپخته.»

+قبلا خیلی بهم افتخار میکرد.فقط به این خاطر که تا به حال هیچ لقمه ای برایم نگذاشته که نبرم مدرسه یا دوباره برش گردانم.در حالی که حس یک خیانتکار بزرگ بهم دست داده.

+ با تمام تلاشی که برای بزرگ شدن و کنده شدن و رفتن دارم دلم برای سال دیگر و سال های بعدتر خواهم گرفت.حداقل برای همین یکی.بخاطر تمام لقمه های هول هولکی که مامان می دهد دستم.

ما در اسف‌ناک ترین شرایط به هم رسیدیم

هنوز هفدهم است.چند دقیقه وقت دارم تا بنویسم

قبلا(مثلا دو سه سال پیش) فکر میکردم روزی که 18 ساله بشوم یکی از همان مهمانی های بزرگ خواهم گرفت.دوست هایم تا نیمه شب می مانند خانه.رایتل یکی از آن سیمکارت های لاکچری بهم خواهد داد و می توانم در همه بانک های دنیا حساب باز کنم.این رویا هی روز به روز کمرنگ تر شد تا امروز صبح که بیدار شدم و تا چند دقیقه حتی یادم نیامد که امروز میتواند چه روز خاصی باشد.

واقعیت 18 من این است که دارم زندگیش میکنم.بوی آدامس اکشن می دهد و منظره آجر های سه سانتی آزکابان شعبه فرزانگان از جلویش کنار نمی رود تا قشنگی هاش را ببینم.تنها چیزی که دوست داشتم به18 بگویم این بود:ما در اسف‌ناک ترین شرایط به هم رسیدیم.

چسب مارمولک

برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر می‌شود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات لزج معده‌ات پهن می‌شود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذره‌ذره‌ات را جدا می‌کنند برای قوت زمستانشان.

آفتاب نارنجی غروب تابیده.یک مارمولک گنده دمش را می‌جنباند و با صدای بلند تست عربی می‌زند.دلت برایش می‌سوزد.کله‌ات را می‌بری توی سوراخت.دست و پایت کرخت است و خوابت می‌آید.

ما هم هستیم اما یک جور دیگر

در طول این چندسال بار ها شده که به این فکر کرده ام که چه می شود که در فاصلۀ ده سال،اینقدر ابعاد و طرز گذراندن دوران نوجوانی آدم ها انقدر فرق دارد.از همان اوایل نوجوانی خودم منتظر بودم که بالاخره یک تغییر خاصی در من رخ بدهد.آخر ما که بچه بودیم نوجوان های اطرافمان یک قشر حسابی خاص بودند.انتظار داشتم که از هاگوارتز* نامه دریافت کنم یا توی سرم اتفاقات خاصی رخ بدهد که بتوانم در 13 سالگی دکتری اخترفیزیکم را اخذ کنم.وقتی بعد از چند ماه هیچ کدام از انظاراتم رنگ واقعیت به خود نگرفت گفتم همچین الکی هم نیست.باید یک کاری انجام بدهم.چیزی که از کودکی به یاد داشتم این بود که نوجوان ها با کوله پشتی شناسایی می شدند،آل استار از پایشان نمی افتاد و صبح های زمستان کلاسور به دست راهی مدرسه بودند.تابستان ها اما هیچ کلاس تابستانی نبود که به تسخیر بچه های 14 سال به بالا در نیامده باشد.کتاب های کانون پرورش فکری گروه «د» را فقط به آنها میدادند.بعضی هایشان که خیلی شاخ بودند هدفون هم داشتند...از اول شروع کردم به انجام دادن تک تک کارهای این لیست نانوشتۀ نوجوانی.کوله و کلاسور و آل استار...هدفون را گیر نیاوردم.بجایش از همان موسیقی های «آن روزی» دانلود کردم و روز و شب با آنها وقت می گذراندم.خیلی از کتاب های گروه سنی د را خواندم...تا همین چند روز پیش هم ادامه می دادم.اما در نتیجه لقب «خز» را از دوستانم دریافت کردم،بدون هیچ نشانه ای از حس خاص یا متفاوت شدن.

باید بپذیرم نوجوانی من تا چند ماه دیگر به طور رسمی پایان می یابد.شاید خیلی خاص و ویژه نبود اما برای اولین تجربه نوجوانی خیلی هم بد نبود! درست که شبیه آن چیزی که فکر میکردم نشد اما برایم شیرین ترین لحظه ها را به وجود آورد.توانستم به روش خودم نوجوانی کنم و دنیا را مستقل از نظریه های کلی،فقط و فقط از دید ناقص خودم ببینم.

*مدرسۀ جادوگری در کتاب های هری پاتر

 

+یادداشت بالا با اندکی تغییر و تلخیص در شماره‌ی 959 نشریه دوچرخه چاپ شده است.دقت کنید!بعد از ماه ها این نشریه چاپ شده و این خبر خوبی‌ است.خیلی خیلی خوب.

یا شاید یکی از زاغه‌نشن های کلکته

امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بی‌نیازی از خلق.

مثل یک حواس‌پرتی مداوم می‌ماند

یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"

 کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبی‌اش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث می‌شد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من سه داستان آخر(یعنی "فرور کوچک،فرور بزرگ" و "غول بازی" و "انحنا در استوانه") را بیشتر پسندیدم.جملات منسجم تر باعث گیرایی متن شده بود.برای مثال جمله‌ی «در همراه با صدای رعد و برق بسته شد.»_ اولین جمله‌ی داستان "یاس پیچیده به گوشه‌ی حیاط"_ در مقابل جمله‌ی «گرد و تو خالی بود؛جسم سرد.پشت کمرم حسش می‌کردم.»_اولین جمله‌‌‌‌‌‌ی داستان "یکی از ما هم شده باید زنده بماند"  _ تفاوت چشمگیری با هم دارند و از همین استارت اولیه هم می شود حدس زد که با چه خط داستانی رو به رو هستیم.جزئیات هم مهم است و یک چیزی که اذیتم می‌کرد بی توجهی به بعضی از جزئیات بود(البته شاید این کار عمدی بوده باشد.)

یک چیز جالبی که هفته پیش در کارگاه انجمن مطرح کردیم این بود که روانشناسی آنقدر با ادبیات ارتباط نزدیکی دارد که گاهی می‌شود از روی نوشته های کسی به روحیات و حتی زندگی شخصی‌اش پی برد.در مدتی که کتاب را می‌خواندم به این نکته هم توجه کردم و دیدم ماجراهایی که نویسنده برای شخصیت هایش می‌نویسد تا حدی شبیه به چیزهایی هستند که خودش در زندگی تجربه کرده.

در کل، بجز چند داستان که من تا انتها منتظر حرف اصلی نویسنده بودم و آخر هم دست خالی برگشتم،نمی توانم بگویم که کتاب بدی بود.داستان ها هر کدام فضای متفاوت و مستقلی داشتند که با یک ویژگی مشترک بهم پیوند می‌خوردند:تنهایی شخصیت ها.این تنهایی در جایی خودخواسته بود و در جای دیگری تحمیل شده و اجباری بود.کنش‌های هر شخصیت در موقعیتی که در آن قرار گرفته بود جالب بود و ‌میتوانست بهتر هم باشد.

این اولین چیزی بود که بجز یادداشت های فضای مجازی نویسنده،از او می خواندم.میان نوشتن این یادداشت چرخی در نت زدم و فهمیدم نویسنده مجموعه داستان های دیگری دارد،.بلاگش را هم خواندم و الان خیلی جدی تر میگویم که «از پیدا شدن بدم میاد!» ‌میتوانست خیلی بهتر باشد.

مثل صدای ریشه ها

البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شده‌ام.خیلی کلنجار رفته‌ام.داد زده‌ام.سرم را به شیشه تکیه داده‌ام و دست هام را فشار داده‌ام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در می‌آید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و ناله‌های آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس های صبح،سکوت کتابخانه،راهروهای کتابخانه،دستشویی های کتابخانه،زر زر بچه های دوساله در اتوبوس،چپاندن هنزفری در گوش،سکوت عصر خانه،سکوت و وهم زیرزمین.سکوت مارمولک روی دیوار.بعد دوباره خواب.سکوت از شنیدن خیلی چیزها بهتر است.

اینکه آدم ها را یکی یکی بیرون کردم و در ها را بستم بخاطر خودم بود.بخاطر خودشان هم بود.من خواستم هدف های منطقی و عاقلانه داشته باشم.هر بار کسی در را باز کرد و با یک بغل رویای دور و فرمول موفقیت آمد داخل.من نمیخوام آقا!به کی بگویم؟چند بار بگویم؟من حالم بد می‌شود از دیدن کلی آدم خسته که نسخه های قانون جذب در جیب گذاشته‌اند اما حالشان خوب نیست.هی میگویم بگذارید در همین لجنی که هستم بمانم.کلی راه برای ادامۀ زندگی وجود دارد و من میخواهم همین یکی را انتخاب کنم که هیچ امیدی بهش ندارید.من چمدانم را برای هیچ سرزمین دوری نبسته‌ام.مرغ هیچ همسایه‌ای را غاز نمی‌بینم.خب من این مدلی هستم.

می‌دانم اگر اینترنت را قطع کنم خیلی راحت می‌توانم روی خط آرام زندگی اینجا جلو بروم.اگر کسی کنارم راه نرود و ننشیند میتوانم به اطراف نگاه کنم و شیب ملایم توسعه را در همین شهر کوچک ببینم.دیروز از دیدن درختچه های کوچکی که شهرداری کاشته و حالا قد کشیده‌اند و برگ تازه داده‌اند آنقدر انگیزه گرفتم که با بی حوصلگی نرفتم خانه.اگر کسی بود مجبور بودم برای رعایت آداب اجتماعی هم که شده از هر دری حرف بزنم تا شکاف میان خودم و آن فرد را پر کنم.مجبور بودم همراه او به سیستم آموزشی که ما را به فلاکت کشانده غر بزنم.آنوقت با یک کوله‌بار هیجان منفی برمیگشتم خانه و آن را به دیگران هم منتقل می‌کردم.این دنیای ساکت و خالی از آدم های بی ذوق دارد هرروز دید های وسیع تری را به من می‌دهد.

+پادکست ها دوستان بهتری هستند اما این را به آدم ها نگویید چون بهشان بر میخورد.فقط بروید یک اپیزود درست و حسابی گوش کنید تا مطمئن شوید.

لطفا قلبم را نشانه بگیر

بیشتر از هر چیزی از وضعیت معلق متنفرم.وقتی هدف نباشد،تمام کنش ها بیهوده هدر می رود.حالا تو برو کلنگ به دست بگیر و زمین بکن.وقتی ندانی به دنبال آب هستی یا نفت،یکباره می بینی که تمام مدت قبر خودت را کنده بودی.این چند مدت مدام سرگردان بودم.مثل دونده ای که تیر زده اند تو زانوش.از یک طرف تمام علاقه و زندگی  اش دویدن است و از طرف دیگر باید حداقل برای مدتی این کار را متوقف کند و به چیز دیگری بپردازد.

امسال یکی از مهم ترین کارهای زندگی ام را باید انجام دهم.شاید درس خواندن برای کنکور خیلی سخت به نظر برسد اما کار مهم تر به نظر من انتخاب است.انتخاب رشته و دانشگاه وغیره.این انتخاب،آخرین مرحله از کنکور است اما خودم را که میبینم،می فهمم بدون داشتن هدف و انگیزه حتی یک قدم هم به جلو نمی روم.پس از همین حالا به دنبالش افتاده ام.از آدم ها و تجربه هایشان می پرسم.هی خودم را قانع میکنم.هربار نقشۀ جدیدی میکشم و تصمیم جدیدتری میگیرم،اما باز خودم را در چند راهی انتخاب و هزینه های فرصت می بینم.از همین انتخاب کردن هم متنفرم.اگر خیلی شیک و مجلسی می آمدند بهم می گفتند قرار است سی سال آینده را در یک ادارۀ مسخره حرام کنم هضمش راحت تر از قبول مسئولیت سرنوشتم بود.اینجا یک طرف علاقه است،یک طرف آینده شغلی،یک طرف هم رشته های چشم درآور و حتی وضعیت ادامه تحصیل در آن سوی مرز ها.

حالا کمی بیشتر به ثبات رسیدم.مشورت کردم و تصمیمم را گرفتم.یک نفس راحت کشیدم و تا کلافگی و بی قراری می توانم کمی درس بخوانم و فکر های تازه ببافم.

سوزناک اما واقعی

اگر در طی چند سال اخیر به‌جای تاسیس وبلاگ ته‌دیگ‌سیب زمینی و ساعت ها اراجیف بافی،یک گونی سیب‌زمینی گرفته بودم و به صورت چیپس خلالی میفروختم،الان دربه‌در کتاب تست و کنکورازمایشی نبودم و به عنوان نخبه‌ی اقتصادی منو میشناختید.

+آیا کسی میان شما نیست که مرا یاری کند؟

خیلی خیلی تاریک

امروز بعد از امتحان روانشناسی نرفتم با بچه‌ها بچرخم و هی حرف بزنیم و بخندیم.رفتم اما حالم خوب نبود.خداحافظی کردم و گفتم این بار دیگه باید محکم باشم.باید انجامش بدم.همان طور محکم‌طور راه میرفتم و شهر را میدیدم که در غبار وحشتناک،حال داستان های سورئال را پیدا کرده بود.

مرکز مشاوره بسته بود.لعنتی!شماره‌اش را برداشتم که بعد زنگ بزنم.خودم را روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم.آدم ها ماسک زده بودند.همه از دم.دستم را دراز کرده بودم و با انگشت هایم دیوار را لمس می کردم.

ته کوچه‌ی بن بست.از پله ها بالا رفتم.راه پله تاریک بود.یادم آمد قبلا هم اینجا بودم.کی بود؟نخواستم یادم بیاید.شیب تند پله ها را یک نفس بالا رفتم.در زدم.خنده ام گرفت.خانم جوانی پشت میز بود.بهش گفتم اینجا فقط مشاوره تحصیلی دارید؟چرت و پرت می گفتم حواسم به رنگ رژلبش بود.یک چیزی توی مایه های ارغوانی.هزینه را گفت.احساس کردم دیگر خیلی هم محکم نیستم.کارت ویزیت را داد دستم که بعد زنگ بزنم قرار بگذارم.پله ها را آمدم پایین.یادم آمد وقتی خیلی کوچتکر بودم دقیقا همینجا آمده بودم.آرزو کردم کاش دلم،دندانم،یک جای دیگریم درد میگرفت.از اینکه صبح ها بیدار شوم و دوباره خواب بدی دیده باشم میترسم.شب ها کمتر میخوابم.بجاش روزها میخوابم.

الان دراز کشیده‌ام.به روش های خوددرمانی فکر میکنم.به اینکه اصلا نخوابم.داستان صوتی والس با آب های تاریک را گوش میدهم و هی فکر میکنم و باز فکر میکنم.کاش قانونی بود که میگفت تنها آن پولدارها حق دارند هرشب خواب آشفته ببینند،روحشان درد بگیرد...درد بگیرد و به هیچ جایشان نباشد برای یک جلسه ۱۵۰ بدهند‌.نمیشود به کسی این راز را گفت.نمیشود از کسی کمک گرفت.نمیشود گفت آقا من به پول بیشتری از ماهیانه‌ام نیاز دارم.این‌روح من کمی درد گرفته میبرم درستش کنم.کاش دندانم درد میکرد...آخ!